صدای پای بابا بود. اتاق ها پراز عطر گل محمدی شد. بابا تا فاطمه را دید، دست هایش را با مهربانی باز کرد و گفت: "سلام دختر عزیزم"
فاطمه(س) با خوش حالی جلو رفت تا دست او را ببوسد. بابا، صورت دختر بهتر از گلش را بوسید. حالش را پرسید. بعد نشست و به پشتی سادهی اتاقش تکیه داد.
گنجشکها روی درخت نخل جیک جیک کردند. مرغابیها در حیاط دنبال هم دویدند. فاطمه خواست پدر را صدا بزند. فوری فکر کرد چگونه صدایش کند. به او بگوید بابا یا صدایش بزند: «ای رسول خدا!»
به یاد مردم مدینه افتاد. مردم مدینه حضرت محمد(ص) را با احترام صدا نمیزدند. هر کس وقتی به ایشان میرسید میگفت: «ای محمد!» یا صدا میزد: «ای پسر عبدالله!»
خداوند به خاطر اینکه آنها پیامبرش را با احترام صدا بزنند، یک آیهی تازه فرستاد و به مردم گفت:«آنگونه که همدیگر را صدا میزنید، پیامبر را صدا نکنید.»
پس بهترین کلمه این بود: «ای رسول خدا!»
فاطمه(س) به پدر گفت: «ای رسول خدا!… میخواستم بگویم…»
لبخند لبهای حضرت محمد کمرنگ شد. با مهربانی نگاهش کرد و گفت: «فاطمه جان! این آیه دربارهی تو و فرزندانت فرستاده نشده است. تو از من هستی و من از تو. این آیه دربارهی مردم مغرور است.»
چشمهای فاطمه(س) درخشید. حضرت محمد(ص) ادامه داد: «دخترم! تو به من بگو پدر؛ زیرا قلبم شاد میشود و خدا هم از این کار تو خشنود میگردد.»
قلب فاطمه(س) آرام گرفت. او نشست و با شوق زیاد گفت: «پدر جان…!»
"نویسنده: مجید ملامحمدی"
به من بگو پدر
به من بگو پدرReviewed by Admin on Apr 24Rating: