بار اولی بود که به مدینه میرفتم. فقیر بودم و غریب. پرسیدم: “دستودلبازترین آدم این شهر کیست؟”
گفتند: “حسین بن علی.”
دنبالش گشتم. توی مسجد پیدایش کردم. مشغول نماز بود. جلویش ایستادم. شروع کردم به شعر خواندن؛ فیالبداهه. در مدح سخاوت و بخشندگیاش.
راه که افتاد سمت خانهاش، دنبالش رفتم و پشت در خانه اش ایستادم. کمی که گذشت دستش را از لای در بیرون آورد. چهارهزار دینار پول ریخته بود توی عبایش، داد دستم. چند بیت شعر هم خواند، انگار شرمنده باشد. گریهام گرفت. گفت: “چرا گریه میکنی؟ نکند کم است؟” گفتم: “نه، گریه میکنم برای این دستها که چطور با این همه بخشندگی زیر خاک میرود.”
منبع: آفتاب بر نی/ زینب عطایی