عصر امروز زوّار را به مسجد اموی بردیم. مسجدی که در آن اهل بیت امام حسین(ع) را به صورت اسرا در مجلس یزید حاضر کردند و امام سجاد در آن خطبه معروف بنی امیه را رسوا کرد و کید و مکر یزید را افشا نمود. گاهی ترکیب جهل و عشق چیز عجیبی ایجاد می کند در شبستان مسجد بزرگ اموی که به نام«ولید بن عبدالملک» هم معروف است (چون به دستور او بخشی از مسجد که کلیسا بوده تبدیل به مسجد شده است) چاهی که وجود دارد که در آن زمان مسیحیان شهر شام فرزندان کوچک خود را با آب آن غسل تعمید می داده اند. عجیب این که عده ای این چاه را منسوب به امام سجاد می دانند و به آن تبرک می جویند! عجیب تر این که در حیاط پهناور مسجد که به حسب نقل، چهارمین مسجد بزرگ عالم اسلام است و ما در ایران مسجدی به وسعت مسجد اموی نداریم، گاری چوبی بزرگی وجود دارد که در چند دهه پیش برای تعمیر و مرمت مسجد که چهار مرتبه به کلی آتش گرفته و سوخته و از نو تجدید بنا گردیده از آن استفاده شده است، عده ای می گفتند سپاه بنی امیه به دستور یزید با این گاری اسرا را حرکت داده و به مسجد برده اند! جداً جهل، چه ها که نمی کند. خدا کند هر چه بیشتر و سریعتر ذهن و یاد شیعیان از خرافاتی از این دست پاک شود و ای کاش کسی پیدا می شد و کتابی می نوشت و خرافات موجود در جهان اسلام و به خصوص درباره اماکن متبرکه و مشاهد شریفه را جمع می کرد و خیال همگان را برای همیشه راحت می نمود و عجب این که این خرافات و جعلیات، گاه به اهل ذکر و منبر هم کشیده شده است! دیروز صبح که به حرم حضرت رقیه(ع) مشرف بودم یک نفر بالای منبر به بیان داستان روزهای آخر عمر حضرت زهرا(س) می پرداخت که حضرت علی(ع) به او گفته حالا که داری از دنیا می روی چه تقاضایی از من داری و پاسخ شنیده بود یک دانه انار! حضرت هم به خاطر این که تقاضای همسرش را در آخرین لحظات عمر برآورده سازد از خانه بیرون آمد ولی هر چه گشت و گشت چون فصل انار گذشته بود اناری در مدینه پیدا نکرد! تا بالاخره به او گفتند برای یک یهودی! مقداری انار از خارج مدینه آمده و حضرت به او مراجعه کرد و یک انار از آن یهودی گرفت که دل زهرا را شاد کند ولی در سر راه با یک مستمند برخورد کرد که از او انار می خواست. حضرت نصف آن را به او داد ولی او باز انار طلب کرد تا بالاخره نصف دیگر را هم از حضرت گرفت و حضرت شرمسار به خانه بازگشت.وقتی این جریان را در کمال اکراه از بلندگوهای حرم حضرت رقیه(ع) شنیدم، احساس بدی به من دست داد. با خود گفتم ای کاش آن آقایی که دارد این مطالب را سر هم می کند حداقل از خودش چند سوال می کرد و بعد به راحتی می فهمید این داستان نه کرامت حضرت علی که مذمت زهرا و علی و یک داستان موهن و ساختگی است. اگر کسی ذره ای از زندگی زهرا و علی اطلاع داشته باشد شخصیت زهرا را در این حد موهن نمی انگارد که از میان همه مطالبی که وی در آن روزها با علی داشته و نگران جان ولایت و سرانجام آیین پدر بزرگوارش از خطر ارتداد و آسیب نفاق وکید قاسطین و مارقین و ناکثین بوده، به یک دانه انار آن هم در فصلی که در مدینه انار وجود ندارد طلب کرده بپردازد و به خیال خود، باب مشعشعی از کرامات حضرت زهرا و علی بگشاید!! شنبه ۷ خرداد- ساعت ۱۹ سرّ ناشناخته های شام امروز به شهر شام می اندیشم، و در این فکر هستم که حکمت این عبارت امام سجاد چیست که وقتی از حضرتش سوال می کنند «یابن رسول الله در قضیه فاجعه کربلا کجا از همه جا بر شما سخت تر گذشت؟» و آن حضرت سه بار فرمود: «الشام، الشام، الشام» هر چه فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم با این که قدری در قضیه کربلا مطالعه دارم و انواع مقاتل را دیده ام و رشته تحصیلات دانشگاهی ام تاریخ است اما با این همه هنوز نتوانسته اند در این باره کمکی به من بکنند. البته جواب هایی را که ممکن است دیگران به این سوال کن بدهند از بر هستم ولی هیچ کدام مرا قانع نمی کند. کاش راوی، سبب این همه سختی را از امام که شاهد اکثر لحظات سخت تاسوعا و عاشورا و مصائب پس از آن، از کربلا تا شهر کوفه و ماجراهای کوفه و مجلس ابن زیاد ملعون و سپس ماجراهای مسیر کوفه تا شام بوده است سوال می کرد و من و امثال مرا از این حیرت به در می آورد. هنوز در پی این پاسخم که خدایا مگر بر اهل بیت امام حسین(ع) چه گذشته است که ما و من در تاریخ ندیده و در روایات نشنیده ایم؟ این چه مصیبت عظیمی است که امام سه بار به سختی های شام اشاره می کنند و مصائب اهل بیت را در شام از کشته شدن ۷۲ نفر و بریده شدن سر مقدس سیدالشهدا و تاختن اسب بر بدن چاک چاک آن دردانه رسول خدا و نور دیده خیرالنساء و یادگار علی مرتضی سخت تر می داند؟ به راستی چه سختی هایی در شام بر اهل بیت(ع) گذشت که در مقیاس سنجش از اصابت تیر سه شعبه بر گلوی نازک طفل شش ماهه شیر خواره ای در آغوش پدر، سخت تر و سنگین تر جلوه می کند؟ آیا این مصیبت گرداندن اهل بیت امام حسین(ع) به صورت اسیری در کوچه و بازار شام است؟ یا چرخش دختران وزنان و محارم امام حسین(ع) با سرهای برهنه در ملاءعام؟ این مصیبت حاضر شدن سر بریده امام حسین(ع) در طشت طلا و در مجلس و بزم شراب یزید است؟ یا چوب خوردن بر لب و دندان حسینی است که جدش پیامبر(ص) بر آن ها بوسه می زد و در آخرین لحظات عمر در حالی که لب و دندان حسین را می بوسید می فرمود: «مالی و لیزید» مرا با یزید چه کار است؟! آیا همه این مصیبت هاست که در نزد امام سجاد از کشته شدن پدرش سیدالشهداء سنگین تر است؟ نمی دانم. خدا کند دستی از غیب برون آید و کاری بکند. یکشنبه ۸ خرداد دمشق طبق معمول همه روزه لحظاتی پس از اذان صبح به حرم حضرت رقیه(ع) مشرف شدم. در این دو روز گذشته به دلیل جمع کردن زوّار و روانه کردن آن ها به طرف حرم نتوانسته ام در نماز صبح که در حرم به صورت جماعت خوانده می شود شرکت کنم. اما امروز با این که حدود ۵۰ دقیقه از اذان صبح گذشته بود حسی غریبی مرا به طرف مسجد حرم کشاند و در کمال شگفتی دیدم نماز جماعت برقرار است. معلوم شد کاروانی تازه به حرم مشرف شده و به دلیل همراه داشتن یک روحانی، نماز را به وی اقتدا کرده اند. وجود روحانی در کاروان های زیارتی حج و سوریه گاه، منشاءخیراتی است و من که چند سفر به حج و عمره مشرف شده ام و در این سفر به دلیل این که کاروانی که مدیریت آن را به عهده ام نهاده اند، روحانی ندارد به خوبی اثر و خلاء آن را احساس می کنم. دوشنبه ۹ خرداد زیارت قبر هابیل قرار است امروز زوّار را به زیارت قبر حضرت هابیل که در وسط یک پادگان بزرگ نظامی معروف سوریه به نام «زبدانی» که در نزدیکی دره بقاع قرار دارد، ببریم. پادگان زبدانی تا مرز لبنان فاصله زیادی ندارد. وقتی به در پادگان رسیدیم سربازی به داخل ماشین آمد و همه جای ماشین را برای پیدا کردن دوربین های عکاسی یا فیلمبرداری زائرین به شدت و دقت وارسی کرد. البته من از قبل که این را می دانستم به زوّار گفته بودم دوربین هایشان را آماده تحویل بکنند وقتی سرباز سوری به داخل ماشین آمد به عربی به او گفتم چهار دوربین داریم. او گفت خودم هم باید تفتیش کنم. گفتم این ها همه راستگو هستند. حاضر جوابی کرد و گفت این درست ولی من یک نظامی هستم نه یک دوست، او حتی کلمن های آب را هم باز کرد و درون آن ها را نگاه می کرد. حین تفتیش به خانمی که مسن است و چادرش را همیشه روی صورتش مانند یک نقاب می کشد رسید و گفت این را بیدار کنید فکر می کرد خواب است یا خود را به خواب زده است! سرباز سوری از او خواست بلند شود و چادر خود را تکان بدهد که مبادا دوربینی زیر آن مخفی شده باشد. حین تفتیش بعضی از خانم ها به او شکلات و شیرینی تعارف می کردند و او که با روحیه سراپا عاطفه ی ایرانی ها آشنا نبود با تعجب از من پرسید برای چه به او شیرینی تعارف می کنند؟ بعد که پاسخ شنید به خاطر اظهار لطف است، بسیار تعجب کرد. چقدر ملت ها با همدیگر متفاوت هستند. اینکه گفته اند هنر نزد ایرانیان است و بس، حرف درستی نیست ولی در این امر که ایرانی ها عاطفی تر، مهربان تر و هنرمندتر از بسیاری از ملت ها هستند تردیدی نیست. از تغییرات چهره اش می شد فهمید خبر غیر منتظره ای شنیده است! تفتیش تمام شد و دوربین ها دم در پادگان نگهداری شدند بدون هیچ قبض و رسیدی! و ما به طرف قبر حضرت هابیل راه افتادیم. پس از طی مسافتی چند کیلومتری و پشت سر گذاشتن دو سه تپه به مرقد مطهر حضرت هابیل رسیدیم. جمعیت با عطش شدیدی به طرف حرم که یک قبر ۴-۵ متری است که بر روی آن پارچه قرمز معطری کشیده اند هجوم بردند. جمعیت کاروان اکثراً مسن هستند و عجیب این که وقتی شروع به توضیح درباره حضرت هابیل و ماجرای وی با برادرش از زبان قرآن نمودم بعضی از زوّار به کرات نام هابیل را می پرسیدند و با دهانی باز به ماجرای او که با بی میلی در مورد آن حرف می زدم – از آن جهت که فکر می کردم شاید حتی یک نفر در میان کاروان نباشد که از این قضیه بی خبر باشد- گوش می دادند! به جز تعداد معدودی جوان، بیش از ۹۵% جمعیت حاضر نسبت به ماجرای هابیل و قابیل و اولین خون مظلومی که بر زمین ریخته شد اظهار بی اطلاعی می کردند. همان جا بود که با خود اندیشیدم پس طی این شش هفت دهه عمر این زوّار، نظام تبلیغاتی دینی و مذهبی ما چه می کرده است؟ بعد که فکر کردم اگر این خلاء معرفتی و جهل گسترده نسبت به ارکان اعتقادی آن ها همین طور باشد که متأسفانه هست، چاره چیست و گریبان چه کسانی را باید گرفت؟! حاکمیت گفتار و نوشتار و تبادل پول ایرانی در این جاهم مثل زینبیه و حرم حضرت رقیه(ع) است، بر سر در ورودی حرم در حال تعمیر حضرت هابیل که یک بقعه به مساحت ۵۰- ۶۰ متری است، بر روی یک جعبه مقوایی به زبان فارسی نوشته شده است: «نوشابه خنک موجود است». دو رکعت نماز مستحب به نیت حضرت امام که در هر مرقد و مکان متبرکه به نشانه یاد و سپاس از حق عظیمی که آن راحل عزیز بر گردن ما دارد می خوانم و از حرم بیرون می آیم. زوّار همه سوار ماشین ها شده بودند. از اطراف ماشین ها کسانی که این راه نسبتاً طولانی را از دمشق تا پادگان زبدانی برای فروش پارچه و کفش و … به زوّار ایرانی طی کرده بودند با صدای بلند به زبان فارسی مرا صدا می زدند که حاج آقا بیا این جا و من بی اعتنا به آن ها به راهم ادامه می دهم چون می دانستم هدفشان تبدیل پول های ایرانی که معمولاً اسکناس های هزار تومانی است به من در ازای دریافت لیره و یا دلار است. وقتی اصرار زیادشان را دیدم فکر کردم واقعاً کار مهمی با من دارند ولی وقتی به نزدیکی آن ها رسیدم تا یکی از آن ها دسته اسکناس هزار تومانی را در هوا تکان داد و از من درخواست مبادله پول نمود برگشتم و به طرف اتوبوس به راه افتادم…
منبع: کتاب تاعشق با عشق-سفرنامهی دمشق، کربلا،مکه غلامعلی رجایی