از در شمالی حرم که خارج میشوم، معلوم میشود هنوز یک پیرزن زائر به اتوبوس باز نگشتهاست. تشنه به حرم باز میگردم. صحن را دور میزنم و دوباره وارد حرم میشوم. باورم نمیشود حرم آنهمه شلوغ در یک ساعت پیش، این قدر خلوت شده باشد. از حالا میشود وضعیت همیشگی حرم را دریافت. همه کاروانهای ایرانی بهجز یک کاروان، حرم را ترک کردهاند.فرصت را غنیمت میشمارم و داخل حرم میشوم و دوباره به ضریح می چسبم و حاجت می طلبم اما به سرعت باید حرم را ترک کنم. به اطراف سرداب مقدس می روم هر چه می گردم خبری از این پیرزن نیست. چاره را در توسل به امام هادی و امام عسکری می بینم. به گنبد نگاهی میکنم و میگویم به من کمک کنید. حس غریبی مرا به بیرون حرم میکشد از دری که در آن چند ساعت، از آن به بیرون نرفتهام به بیرون میروم. میفهمم کسی مرا هدایت میکند. هنوز چند قدم نرفته ام که این زائر را پیدا میکنم از خوشحالی ذوق زده میشوم، بیشتر به خاطر این که این قدر سریع دعایم اجابت شده است. دردسر زائر مسن بدون همراه در این گونه سفرهای خارج کشور، کم نیست. دقایقی بعد زائری که به من در این زمینه ها خیلی کمک می کند خوشحال سر می رسد. به او می گویم پیدا شد. نفس راحتی می کشم و به او می گویم تا به ائمه سامرا متوسل شدم بلافاصله پیدا شد. لبخندی می زند و می گوید اتفاقاً من هم همین کار را کردهام. با شتاب به اتوبوس باز می گردیم. از در صحن که خارج می شوم. چند بچه فقیر مرا دوره می کنند و امان از من می برند. یکی از آن ها بزرگ است. وی را با سؤالی مشغول می کنم تا چشمم به برج معروف ملویه که مربوط به دوره متوکل است و مناره معروف مسجدی بوده که وی ساخته، می افتد گویی چیزی پیدا کرده ام با انگشت به برج که از حرم دو سه کیلومتر دورتر است اشاره می کنم و از آن جوان سامرایی می پرسم آیا این همان برج معروف سامرا است؟ وی پاسخ مثبت می دهد به عربی اضافه می کند یک برج دیگر هم به همین شکل ولی کوچک تر است و من از او تشکر می کنم بعد از این سؤال و جواب از او فاصله گرفته و به اتوبوس می رسم او هم دست از سر من بر می دارد و می رود. اتوبوس تکمیل است حرکت می کنیم از راهنمای اتوبوس که یک شیعه عراقی اهل بغداد و فرد بسیار کم حرفی است و غالباً در اتوبوس می خوابد، می پرسم نهار را چه می کنید؟ می گوید در راه به یک غذا خوری میرویم. از احادیثی که گاه در راه برای من میخواند معلوم است شیعه است ولی مسلم است برای کم کردن حساسیت زوّار ایرانی که تماماً شیعه هستند از طرف حکومت عراق به این ها دستور داده شده خود را شیعه و با اسامی علی و عباس و … معرفی کنند. اگر آدم زرنگ باشد از حالات این ها در حرم ائمه میتوانداصلقضیه را با خبر شود. از سامرا بیرون می آییم. گنبد بزرگ و طلایی حرم تا کیلومترها ما را بدرقه می کند. چشم از گنبد بر نمی دارم باور نمی کنم که سهم من پس از این همه دوری و هجران از امامان معصوم این همه کم باشد ولی چاره ای جز وداع نیست. بعضی تصور می کنند دلیل غربت ائمه سامرا این است که بر روی قبر این دو امام همام تنها یک گنبد طلایی نصب شده است حال آن که در کاظمین دو گنبد طلایی چسبیده به هم وجود دارد. ولی این ها غربت نیست غربت آن است که فرهنگ والای اهل بیت(ع) در این زمان آکنده از جهل و ستم و ریا و تزویر مهجور مانده است. کاش بر سر در تمام حرم های ائمه عراق با خطی زیبا این شعر زیبای خواجه مصلح الدین سعدی شیرازی را می نوشتند که: سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی عشق محمد بس است و آل محمد ولی این خیال خامی بیش نیست چه رژیم حاکم بر عراق هر جا که اثری از شعر و کاشی ایرانی بوده آن ها را از بین برده و به جای آن ها اشعار عربی نصب کرده است. در آخرین نگاه به گنبد حرم به ائمه خویش با کف دست سلام می کنم اما از آن ها خداحافظی نمی کنم. رسم من در چند سفری هم که به مدینه مشرف شده ام همین بوده است که از پیامبر و ائمه بقیع و حضرت زهرا(س) خداحافظی نکرده ام و چقدر از این کار سود برده ام. هر بار حس غریبی به من گفته و می گوید دوباره به زیارت این مراقد شریفه مشرف خواهم شد و همین طور هم شده است. حالا هم این حس به کمک من می آید و مرا وادار می کند که تنها لفظ «استودعک الله و استرعیک» را بر زبان بیاورم و در دلم این وداع را یک وداع موقت بدانم. از سامرا بیرون می رویم و پس از طی چند ده کیلومتر جلوی یک غذاخوری کوچک در سر راه امامزاده سید محمد که برادر امام حسن عسکری(ع) و عموی امام زمان(عج) است توقف می کنیم. کارکنان غذاخوری به سرعت ناهاری را که آماده است و پخت متوسطی دارد، توزیع می کنند. قبل از صرف غذا، میوه می گذارند که با ظرف هایی از هندوانه همراه است. ظرف های هندوانه عطش زوّار را جواب می دهد و خالی می شود. میزی را انتخاب می کنم و می نشینم. در کنار من دو عراقی و راننده عراقی، «عباس» که یک جوان ۱۸ ساله اهل بغداد است می نشینند.جلوی ما هم غذا گذاشته می شود. تا می فهمند که من مدیر کاروان و یا به تعبیر عرب ها، «معلم حمله» هستم. سعی میکنند به من بیشتر برسند که به آنها تذکر می دهم تفاوتی قائل نشوند و غذای اضافی نیاورند. این توجه به بزرگان (سنی، اجرایی، سیاسی و…) جزء لاینفک فرهنگ رفتاری عرب هاست و انگار با خون آن ها آمیخته شده است و کاری با آن نمی شود کرد. پس از صرف غذا به اتوبوس باز می گردیم و راهی مزار «سید محمد» می شویم. چند دقیقه بعد در سمت چپ جاده، به روستایی به نام دوجیل میرسیم که حرم این بزرگوار را در خود جای داده است. اتوبوس های زیادی زودتر از ما به حرم رسیده اند و بعضی در حال ترک حرم هستند. زوّار پیاده می شوند و راهی حرم این امامزاده شریفه میشوند که فرزند بزرگ امام هادی(ع) است و امام حسن عسکری(ع) در وفات او بیتابی زیادی از خود نشان دادند و مردم عراق بویژه شیعیان و حتی مردم غیر شیعی کشورهای دیگر به ایشان در برآورده شدن حاجات خود اعتماد زیادی دارند. حرم وی درست مانند حرم ائمه دارای گنبد غیر مطلّا و بارگاه و صحن وسیعی است. در کاظمین یکی از زوار مسن کاروان مرتب به من میگفت در حرم امامزاده سید محمد نذر کسی را می خواهد با خریدن یک گوسفند به مبلغ بیست هزار تومان برآورده کند. از اتوبوس که پیاده می شویم یکراست به طرف کسانی میرویم که گوسفند می فروشند. در یک لحظه تصور می کنم در بیابان«منی» هستم و این جا هم چند صد قدمی مسلخ. در عراق باید برای خرید هر چیز چانه زد و قیمت را به نصف یا ثلث رساند آن ها هم عادت ایرانی ها را فهمیده اند و قیمت ها را به دلیل وضع بعد اقتصادی که دارند به طور نجومی بالا کشیده اند. گوسفند فربه مناسبی را انتخاب می کنم. فروشنده بیست و هشت هزار تومان می گوید اما از من ۱۸ هزار تومان می شنود! مقاومت می کند ولی بالاخره در برابر مبلغ بیست هزار تومان تسلیم می شود. نوجوان سیزده ساله ای که گوسفند را به من می فروشد و جثه کوچکی دارد با چالاکی خاصی گوسفند را مثل گردنبند به دور گردنش می اندازد و با من راهی مسلخ می شود. از او میخواهم چند لحظه بایستد تا از او عکسی در این حالت بگیرم. لبخندی می زند و با چشمان و صورت غرق عرقش به دوربین می نگرد. عکسی از او می گیرم. اما این دوربین هنوز مرا سر کار گذاشته است فکر می کنم شماره انداز آن خراب شده است. راهی کشتارگاهی که در کوچه پشت حرم است می شوم. داخل محوطه را با نرده از بقیه محوطه که یک خانه چند صد متری است جدا کرده اند تا هجوم فقرای محل به آنها مجال کار بدهد. از در مسلخ که وارد می شوم، تعدادی زن محجبه با بچه های کوچک را می بینم که به انتظار کمک ایستاده اند و حیا و فقر از سر و صورت آن ها می بارد. در داخل مسلخ بلافاصله گوسفند ذبح می شود و با تلمبه ای باد شده پوست آن براحتی کنده می شود. تکنیک جالبی است که در ایران و عربستان ندیده ام. از حرف های کشتار کنندگان معلوم است که نصف گوسفند را برای خودشان می خواهند. اجازه نمی دهم و می گویم این نذر یک میت است و من وکیل او هستم. در نهایت به یک چهارم لاشه گوسفند راضی میشوند. نوجوان ۱۳ ساله از من پول می خواهد به او می گویم منتظر باشد تا کله و پاچه گوسفند را در ازای انعام به او بدهم. قبول می کند و لحظاتی بعد با کله و پاچه گوسفند، مسلخ را ترک می کند. درون پلاستیک هایی که گرفته ام، گوسفند را که حالا قطعه قطعه شده، جا می دهم و از مسلخ خارج میشوم. هجوم فقرا و بخصوص اصرار چند زن، امان را از من می برد. به آن ها اعتنایی نمی کنم چون حق تصرفی در این گوشت ها ندارم. گوشت ها را داخل اتوبوس به راننده می دهم تا به زیارت حرم برسم. در حالی که زوّار کم کم دارند بهاتوبوس برمی گردند، من تازه می خواهم به حرم مشرف شوم. به داخل صحن مشرف می شوم. اطراف صحن هر جا که سایه است، پر از زوّار عشایر عربی است که از مناطق مختلف آمده اند تا ۲۸ صفر را در حرم «سید محمد» عزاداری کنند. از صحن وارد حرم میشوم مثل کاظمین و سامرا تصویر بزرگ صدام در حال نماز در ابتدای حرم خودنمایی می کند. زیارت نامه می خوانم و به ضریح میچسبم و حاجت می طلبم. پس از نماز زیارت از حرم خارج می شوم. این جا هم بازار فروش پارچه های سبز تبرک رواج دارد. به اتوبوس باز می گردم معلوم می شود زن زائری که در قربانی گوسفند وکالت گرفته بود همه گوشت ها را در همان اطراف حرم تقسیم کرده است و مقداری را هم به راننده و راهنمای کاروان داده و چه کار خوبی کرده که آن همه گوشت را تا کاظمین نگه نداشته است. ماشین حرکت می کند و ساعتی بعد به کاظمین می رسد. در راه به زوّار می گویم فعلاً به بغداد نمیرویم و یکی دو ساعتی را مجاز هستند از بازار اطراف حرم کاظمین خرید کنند و بعد نماز مغرب و عشا را در حرم بخوانند و پس از نماز سوار اتوبوس بشوند تا به بغداد بازگردیم. می پذیرند و جلوی حرم از ماشین پیاده و راهی بازار میشوند. دو سه نفر از من خواسته اند برای آن ها خرید کنم و من که در این سفرها از بازار بیزار هستم چاره ای جز اجابت خواستهشان ندارم. در سفرهایی که به حج مشرف شده ام بدترین اوقات و حالات من زمانی بوده است که می بایستی بالاجبار به بازار بروم و برای خود یا دیگران سوغاتی بخرم. چند نفر را جمع می کنم و به سمت قبر شریف «سید رضی» می روم تا از مغازه ای که یکی از زوّار نشان کرده و می گوید ایرانی است خرید کنیم…
منبع: کتاب تاعشق با عشق-سفرنامهی دمشق، کربلا،مکه غلامعلی رجایی