خانه / آيينه داران آفتاب / پرواز با چهل بال

پرواز با چهل بال

سالم مولی (غلام)عامر بن مسلم عبدی
نه، من تن به خذلان ماندن نخواهم داد. وقتی نصرت خدا رستگاری است، وقتی پسر پیامبر به یاری خوانده است، کدام بهانه برای ماندن می‌ماند؟
سالم گوش سپرده بود ترنم محزون مولایش عامر را. غروب بود و آسمان سرخگون و وزش ملایم نسیمی که از دریا شهر بصره را به خنکایی دلپذیر مهمان می‌کرد.
سالم اشک می‌ریخت و با عامر می‌خواند: اِن ینصرکُم اللهُ فلا غالب لکم و اِن یَخْذلْکُم فَمَنْ ذا الّذی یَنْصُرُکُم مِنْ بَعده و علی اللهِ فلیتوکّل المؤمنون.
سوره آل عمران بود و هشدارها و اندرزها و بشارتها. سالم همه گوش شده بود و در شط زلال آیات، جان خود را شست‌ وشو می‌داد. تکان خورد وقتی عامر به این آیه رسید که: و ما اصابکم یوم التقی الجمعان فباذن الله و لیعلم المؤمنین.
آیه، توصیف احد بود و رویارویی دو سپاه در کارزار و آزمون سنگین الهی. اینک نیز آزمونی بزرگ پیشاروی عامر و سالم بود. اگر از بصره نمی‌گسست و به امام خویش نمی‌پیوست جز ذلت و شرمساری ابدی ره توشه‌ای نداشت. نه، باید می‌رفت؛ به هر بهانه، به هزار دلیل.
عامر قرآن را بست. در گوشه‌ای گذاشت. اشک نشسته بر گونه‌اش را سترد. به آسمان نگریست. تا اذان فاصله ‌ای نبود. قصد مسجد کرد. سالم نیز آماده شد تا همپای او به نماز پر شکوه جامع شهر بپیوندند.
فضای شهر دگرگون شده بود. مأموران عبیدالله چشم دریده و حریص، در گوشه گوشه شهر دیده می‌شدند. سلیمان، سفیر رشید اباعبدالله در چنگ عبیدالله افتاده بود و دست قساوت فرزند زیاد، بی‌درنگ و سنگدلانه به شهادتش رسانده بود.
هراس همه سو پر می‌زد. ترس در حدقه‌ها می‌چرخید و نبض شهر بر مدار سکوت و وحشت می‌زد.
در مسجد آخرین قرارها برای فرار از شهر گذاشته شد. یزید بن ثبیط بود و فرزندانش و عزم جزم رفتن. در بازگشت از مسجد، عامر آرام به سالم گفت: امشب اسب‌ها را آماده کن. زادراه و سلاح باید برد. راه دراز است و دشوار و خطرخیز. مباد هیچ گوشی قصه رفتن مرا بداند. زمان رفتن پیش از سپیده‌دمان خواهد بود.
سالم سرشار شوق و شعف و بی‌شکیبی بود. بارها قصه جمل و بصره و دردهای سنگین و صبر سوز امیرالمؤمنین(ع) را شنیده بود. آن روزگاران نوجوان بود و فاجعه جمل و خونهای مظلوم به ناحق ریخته در شهر بصره را شاهد بود.
شب تا صبحگاه به تکاپوی آماده شدن گذشت. شمشیرها صیقل خورد. پیکانهای جان شکاف در تیردانها نشست. اسبها و آذوقه راه و ره‌توشه آماده شد. سالم پس از تهجد و نماز صبح قرآن را گشود. تکان خورد وقتی نخستین آیه نگاهش را نواخت: للّذین استجابوا لرّبهم الحُسنی و الّذینَ لَمْ یستجیبوا لَهُ لَو اَنَّ لَهُم ما فی الارضِ جمیعاً و مثلَهُ مَعَهُ لافتدوا بِهِ اولئکَ لَهُم سوءَ الحساب و مأویهُم جهنّم و بئس المِهاد.
برای آنان که دعوت حق را استجابت کردند و به خدا ایمان آوردند، بهترین و خوش‌ترین زندگانی است و آنان که اجابت نکردند اگر دو برابر آنچه را بر زمین است مالک باشند و آن را فدا کنند (تا از عذاب برهند)، رهایی نخواهند یافت و آنان را حساب سخت و جایگاه دوزخ باشد که بد آرامگاهی است.
شوق و خوف در هم آمیخت. سجده کرد. عامر آهسته و آرام صدایش زد. مسافران مهاجر بیرون زدند. تنها اشک بی‌صدای همسر عامر بود که بدرقه راه بود. بیرون از شهر قرار ملاقات یزید و فرزندانش با دو همراه دیگر بود.
بیابان آغوش گشود. دلهای استوار و گامهای مصمم به شتاب می‌راندند. ساعتی بعد در گرگ و میش دشت، در امتداد زوزه گرگها، در غروب نرم ستاره‌ها و جوشش فواره سپید، قافله دلدادگان دیدار حسین پیش می‌رفت. سالم گرم و شورانگیز می‌خواند:
«شب دیرپای فراق پایان رسید، آفتاب اقبال تو طالع می‌شود. لحظه دیدار غصه‌ها را از دل می‌تکانی. خود را به محبوب می‌رسانی. اشک می‌فشانی. می‌خواهی قصه تلخ هجران بگویی، اما دیدار راه بر گفتار می‌بندد.»
روزها و شبها گذشت. منزلگاه ابطح پیدا شد. سالم به محبوب و مطلوب رسید. امام به دیدار آمده بود.
– آقا و مولای من، خدا را چگونه سپاس بگویم که سعادت دیدار یافته‌ام. جان چیست که فدای قدمهایت کنم. کاش مرگ هزار بار بود تا جان بیفشانم و سر نثار کنم.
– خداوند جزای خیرتان دهد.
کاروان حرکت کرد. سالم زیر چتر رحمت امام پیش می‌رفت. در سایه‌سار محبت او آرامش می‌یافت و در آبشار کلام امام منزل به منزل روز عظیم عاشورا را آماده‌تر می‌شد.
او در هر منزل جلوه‌ای تازه از جمال و کمال امام می‌یافت. بیست و چهار روز همسفری از ابطح تا آسمان قامت کشیده بود؛ تا ناکجا سلوک عاشقانه کرده بود و شراره و لهیب عشق شعله شعله از نگاه و کلامش می‌ترواید.
روز عاشورا رسید و فرجام کامیابان و بدایت جاودانگی عاشقان آغاز شد. در نفسهایی که خدا جریان داشت، در قلبهایی که همه روشنی‌ها خانه کرده بود، بی‌تابی موج می‌زد. عمرسعد به امید برق سکه‌ها و صله امیر و فرمانروایی ری آغاز جنگ را مصمم شد. سالم در یسار سپاه با اندک فاصله‌ای از عامر پشت سر پیر پارسای کربلا، حبیب، ایستاده بود. شمشیر را در کف می‌فشرد. خشم و نفرت از دشمن در جانش غلیان داشت. آرام می‌خواند: و سیعلم الّذین ظلموا ایَّ منقلب ینقلبون.
ناگهان تیرها از هر سو پرواز آغاز کرد. به اشارت امام، یاران به دفاع پرداختند. تیرها سینه‌ها را می‌شکافت. بر قلبها می‌نشست. گلوگاه تشنه یاران را به جرعه جرعه جوشش خون می‌نشاند. سالم بی‌محابا پیش می‌تاخت. طنین الله اکبر و «یا محمد» یاران میدان را پر کرده بود. اندکی بعد در برگ‌ریز باغ عاشورا او نیز در کنار پنجاه تن شهید بر خاک افتاده بود.
سالم زخم بر زخم، با چهل پیکان در تن پیش چشم مولایش حسین افتاده بود. سرودخوانان آسمان مرحبایش می‌گفتند و بهشتیان غلام آزاد عامر را آغوش گشوده بودند.
روح آزاد سالم در پرنیایی از خون، با چهل بال در گستره بهشت سیر می‌کرد.

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.