زن دستهگل به دست وارد شد. نمیشناختمش. کنیز بود انگار. دستهگل را برای او آورده بود. لبخند زد…
دستهگل را گرفت و گفت: “تو در راه خدا آزادی برو!” کنیز باورش نمی شد. فقط نگاه میکرد؛ ناباورانه. من هم.
گفتم: “دستهگل بهایی ندارد که به خاطرش برده آزاد شود.”
گفت: “خدا به ما اینطور یاد داده، توی قرآن میفرماید: وقتی به شما سلام میکنند یا بهتر پاسخ بدهید یا مثل خودشان.”
منبع: آفتاب بر نی/ زینب عطایی