اصحاب از دیدن این صحنه که نظیر آن را در همه عمر ندیده بودند. خیلی تعجب کردند و از حضرت حقیقت این مسئله را پرسیدند، امام پس از شنیدن پرسش آنها لبخندی زد و فرمود: حقیقت این امر آن است که این ماهیها فهمیدهاند که من الان از کنار دجله عبور میکنم و لذا برای این که مرا زیارت کنند این طور خودشان را از آب بیرون میکشند و پس از زیارت من دوباره به آب باز میگردند. سیل اشک بیشتر سرازیر میشود. به سراغ روایت سوم میروم و حکایت مهمانی مردی غریب را در مسجد کوفه بیان میکنم که مهمان امام حسن(ع) بود و پس از اقامه نماز مغرب و عشا در مسجد کوفه به دعوت علی- که او را نمیشناخت- برای افطار پاسخ مثبت داد، اما وقتی دید آن حضرت درِ کیسهای مهر شده را باز کرد و مقداری نان خشک درآورد و در کاسهای آب ریخت و مشغول افطار شد نتوانست بیش از دو سه لقمه بخورد و با تعجب در حالی که به لباس وصلهدار او نگاه میکرد از حضرت که او را هنوز نشناخته بود که ولی مؤمنان است خداحافظی کرد. وقتی گفتم این مرد غریب عرب ماجرای خود را برای امام حسن(ع) تعریف کرد امام حسن(ع) سرش را به دیوار گذاشت و هایهای گریست و به آن مرد عرب گفت: این مرد کسی جز بابای من علی نیست طوفان اشک در دیدهها بیداد میکرد. خواستم مطلب دیگری بگویم که غریو صلوات زوّار مرا به خود آورد. وقتی به عقب برگشتم، چشمم به گنبد طلایی امیرالمؤمنین افتاد. در خود فرو ریختم. خدایا این علی بزرگ است؟ چشمان من درست میبیند؟ بیاختیار سر جایم نشستم و بهت زده به جلو خیره شدم. عشق هم زبان آدم را باز میکند هم زبان آدم را میبندد. در احوال موسی نقل میکنند که وقتی خدا از او پرسید این که در دست توست چیست؟ با آن که میتوانست بگوید این عصای من است، اما از بس از حلاوت هم کلامی با خدا مست شده بود که به خدا حرفهای عجیبی زد که آدم با هم نوع خودش هم آن حرفها را نمیزند. موسی در آن حالت وجد به خدا عرض کرد قال هی عصای اتوکؤا علیها و اهش بها علی غنمی ولی فیها مآ رب آخری(این عصای من است که بر آن تکیه میکنم و با آن گوسفندانم را میچرانم و با آن کارهای دیگری هم انجام میدهم!) خدایا چه میبینم؟ آیا این من گنهکارم که به این توفیق دست یافتهام؟ خدایا این منم که یک عمر«یاعلی» گفتهام و حالا این علی است که گنبد زیبای طلای او زینت چشم و قلب من شده است؟ همان طور که میگفتند در عراق چنین مرسوم است که اهالی شهرها و روستاهای اطراف نجف ۲۸ صفر هر سال به نجف میآیند و به همین دلیل حرم و شهر خیلی شلوغ و راهها بسته است. اربعین را هم هر کس در هر کجای عراق است به کربلا میآید. ناچار به کوفه میرویم. ماشین از یک بلوار طولانی به سرعت میگذرد. کوفه و نجف کاملاً به هم چسبیدهاند و فاصله ۸ کیلومتری این دو شهر از بین رفته است. وارد کوفه که میشوم دلم میگیرد. یاد غربت اهل بیت اسیر امامحسین(ع) در این شهر میافتم. یاد حکایت سرهای بر نیزه رفته سیدالشهداء و یارانش قلب مرا آتش میزند. اتوبوس انگار به ماشین آمبولانس میماند که یک بیمار در حال مرگ را به بیمارستان میبرد. رغبتی به دیدن مناظر اطراف ندارم. یک لحظه که از پنجره به بیرون مینگرم چهرهی زن تنهای سالخورده عربی که با پرچم کوچک سبزی که به یک نی وصل است و پیاده از نجف به کربلا باز میگردد، توجهم را به خود جلب میکند. معلوم میشود که مراسم عزاداری ۲۸ صفر در حرم پایان یافته که مردم دارند به شهرها و روستاهای خود باز میگردند…
منبع: کتاب تا عشق با عشق-سفرنامهی دمشق،کربلا،مکه غلامعلی رجایی