بر بالای این محراب، عنوان “دکه الطشت” حک شده است که ماجرای آن به داستان یکی از قضاوتهای امیرالمؤمنین بر می گردد. در بدن دختر بچه تازه بالغی به دلیل شنا در رودخانه زالویی نفوذ کرده و شکم او مانند زنان برآمده شده بود و خویشان او گمان فعل حرام بر او برده و میخواستند او را به دلیل این رسوایی از بین ببرند ولی با تدبیر حضرت و نشاندن آن دختر در تشتی پر از لجن و… خروج آن جانور از بدن دختر به دلیل عفونت، شکم آن دختر وضع طبیعی پیدا کرده و وی از آن اتهام که مجازاتی در نظر برادرانش جز قتل نداشت تبرئه میشود. مغرب داشت نزدیک میشد که به قصد تجدید وضو از مسجد کوفه به طرف صحن حرم حضرت مسلم که در آنجا محل بسیار نامناسبی برای وضو گذاشتهاند رفتم. هر چه از زمان اقامت ما در عراق میگذرد بیشتر احساس میکنم این راهنما و مأمور به ظاهر شخصی عراقی، یک افسر امنیتی و بعثی است چون مرا تا دم دستشوییها تعقیب کرد. وقتی احساس کرد متوجه تعقیب و مراقبت او شدهام با اکراه لبخندی زد و رفت. یکبار دیگر هم که در حرم حضرت امیر نشسته بودم احساس کردم مثل کسی که به دنبال گمشدهای میگردد، دارد یکبهیک چهرهی زوّار را نگاه میکند. خواستم خیالش را راحت کنم قبل از اینکه نگاهش به نگاهم گره بخورد دستم را بلند کردم و به زبان بیزبانی به او گفتم خیالت راحت باشد من اینجا هستم و جایی نرفتهام! عجب سفر زیارتی عجیب و غریبی است و بیچاره عراقیها که دلشان را به چه چیزهایی خوش کردهاند. اذان مغرب را که گفتند، در گوشه و کنار کف ماسهای کوفه چند نماز جماعت تشکیل شد. جالب اینجاست که فرش چندانی برای نماز پهن نمیشود و هرکس باید مقوا یا پلاستیکی برای خودش دست و پا کند! معلوم نیست عراق این همه که از زوّار ما پول میگیرد چرا به فکر تهیهی چند فرش نماز برای این مسجد شریف و با عظمت نیست؟ در جلوی ایوانها چند فرش پلاستیکی پهن کردهاند و به همین دلیل صفهای نماز جماعت طولانیتر از نقاط دیگر مسجد است. صفها را بستهاند و من برای اینکه از فضیلت رکعت اول جا نمانم، به سرعت قامت میبندم. بعد از نماز از دوستان همراهم شنیدم در بخش مسقف مسجد هم نماز جماعت خواندهاند. نکتهی جالبی که دو زائر برای من گفتند این بود که به هنگام قنوت که به سقف مسجد می نگریستهاند شاهد نزول نور شدید سبزرنگی که به سفیدی میزدهاست از آسمان به داخل محراب بودهاند و من که اخباری از این قبیل زیاد شنیدهام، با دیده تردید به این امر نگریستم ولی وقتی مداح کاروان هم همین مشخصات را بدون اطلاع فرد اولی که فرزند شهید بود و این مطلب را به من گفت برایم تعریف کرد به صحت حرفهایش پیبردم چه سعادتی دارند بعضی ها. فکر میکنم در این سفر برای همه، مواردی از این قبیل اما به گونههای متفاوت تکرار شود. همه اینها آنطور که جنابآقایسیدعلیاکبرپرورش قبل از سفر به من گفت برای این است که سالک و زائر بداند و یقین پیدا کند که تا اینجای راه را درست آمدهاست و نسبت به ادامه راه با قوت قلب بیشتری به حرکت خود ادامه دهد حرف قشنگی که آقای پرورش زد این بود که بهتدریج که سالک در مسیر وصل خود به محبوب پیش می رود این علائم را از او می گیرند و به تعبیری وی را از خود بیخود می کنند تا حتی نشانهی خود را در طریق وصل به محبوب فراموش کند و همه به او بیندیشد. خدا کند آن گونه که شاعر گفته است: “شراب بیخودی در ساغرم ریز” در ساغر ما هم روزی شراب بیخودی بریزند و ما را تا ابد بیخود کنند! و چه لذتی دارد برای عاشق، این عالم بیخودی! که امثال من از آن محرومیم. به دوستی میگفتم جنون در عاشقی را از ائمه خواستهام و جداً به هرکس که در این مسیر جنون دادهاند چه که ندادهاند و از هرکس که این نعمت را دریغ کردهاند چه دادهاند! پس از اعمال مسجد کوفه پیاده به هتل بازگشتیم. زوّار که از صبح یکسره در حال زیارت و عبادت بودهاند پس از شام خوابیدهاند و من در اتاقی تنها نشستهام. یکی از زوّار که در این چند روز سفر انسی عمیق با من گرفتهاست با یکی از اهالی کوفه به اتاقم می آیند. از هر دری صحبت میشود و میروند. ساعت یک و نیم شب است. به بالکن کوچک اتاق میروم و به نخلستانهای پوشیده از نخل و تاریک کوفه مینگرم و به یاد نالههای شبانهی امیرالمؤمنین در دل این نخلستان که لابد با من فاصلهای چند صد قدمی داشتهاست اشک میریزم. شب دلانگیزی است، از خیابان مرکزی کوفه که نامش را نمیدانم حتی یک ماشین رد نمیشود. به آسمان پرستاره کوفه نگاه میکنم. چشمم به ماه میافتد. با چشمانم با او به مکالمه مینشینم و میگویم خوشا به حالت که شاهد مناجات علی(ع) در این نخلستان بودهای و علی را در حالی که از شدت غربت، سر به کی از این چاههایی که خود حفر کرده بود میبرد نگریستهای. دریغم میآید از این حال استفادهای نکنم. کسی در جان من این ابیات را میسراید، قلم را برمیدارم و این غزل را مینویسم:
ای شاهــــــد غمهای علی، شب
بگریسته با نای علی، شب
دیدی که چه سان رفت سوی چاه
آرام و روان پای علی، شب
ای شاهد صد دســــــته گل اشک
بر گونهی زیبای علی، شب
ای آنکه ســـــر از پا نشــــناسی
از شوق تماشای علی، شب
جای قدم اشـــــــــــــک تو دیدی
در چهره و سیمای علی، شب
ای شاهــــــد طوفان غم عشق
در دیدهی بینای علی، شب
چون سر به درون چـاه می کرد
بشنیدی چه از نای علی، شب؟
دیدی تو غریق اشک و آه است
آن قامت رعنای علی، شب
آیا چو علی قلـــــب تو پر خون
شد از غم زهرای علی، شب؟
یک نان جوین و کوزهای آب
بود این همه دنیای علی، شب
منبع: کتاب تا عشق با عشق-سفرنامهی دمشق،کربلا،مکه غلامعلی رجایی