بکربن حیّ بن تیم الله بن ثعلبه تیمی
روز سوم محرم همراه با سپاه عمرسعد به کربلا رسید. هیچگاه سفری از اینگونه را تجربه نکرده بود. همسفرانش یا به وحشت و ترس از دیار و خانه کنده شده بودند یا رؤیای صله عبیدالله و یزید در سر میپروردند.
از کوفه تا کربلا هر چه دیده بود جانهای شبزده، دلهای زرپرست، چشمهای سطحینگر، کینهتوزان مغرور و شهوتباره و قهقهههای پست مستانه بود.
آماده بود؛ اما قلب او با او همسفر نبود. کسی در او می خواند: مگر در قرآن نخواندهای که تلاش تبهکاران به سراب فریبنده میماند و خاکستر بازمانده آتشی که در هجوم تندباد، تنها چشمها را میآزارد و نفسها را تنگ میسازد.
بکر پیشینه تیره نداشت. در کوفه نیز چندان شناخته شده نبود. اما فراست و هوشیاری، دقت و ژرفبینی، او را از فضای معمول فراتر میبرد و به اندیشه و درنگ در خویش میکشاند.
کربلا فرصتی بود تا دو سوی حادثه را بیشتر بشناسد و با هم بسنجد. او میانگاشت که بیریختن خونی و برخاستن غبار نبردی، همه چیز خوش فرجام و آرام به پایان خواهد رسید. اما هر روز بیشتر درمییافت که قدرت و شهوت، زرپرستی و دلبستگی به دنیا عاطفهها را میمیراند و دلها را سنگواره میکند و تیغها را از نیام به سمت تاریک جنایت و قساوت میکشاند.
روز نهم محرم رسید و شمر با چهار هزار سوار از کوفه آمد. نرمش دیروزین عمرسعد به خشونت و گستاخی گرایید و در قبضه گرفتن میدان از رقیب دیرینهاش شمر، او را بیپروا و سنگدل و بیعاطفه کرد.
وقتی امام امان طلبید تا شبی را به عبادت و نماز و تلاوت و تهجد بگذراند، بکر نیز لگام اسب خویش را به سویی کشید تا فارغ از هیاهوی میدان به تأمل و تفکر بایستد.
– گذشتههای تاریک بنیامیه را میدانی. یزید کجا و حسین کجا؟ فردای این سرزمین جنگ و خون است. تو کدام سو خواهی ایستاد؟
پژواک خطبه امام دمی بکر را رها نمیکرد: الا ترون اَنَّ الحَقّ لا یُعْمَلُ به و اَنَّ الباطل لا یُتناهی عنهُ لیرغب المؤمِنُ فی لقاء اللهِ مُحقّاً فانّی لا اری الموت اِلّا سعادهی و لا احیاهی مَعَ الظالمین اِلّا بَرَماً.
آخرین جمله این خطبه گردبادوار در روح و جان بکر میپیچید.
مردم بردگان دنیایند و دین را تا مرز شعار و گفتار دل بستهاند و آنگاه که دنیایشان به خطر افتاد، دین را به قربانگاه دنیا میکشانند. دینداران در هنگامه آزمون و سختی اندک میشوند.
شعله سرزنش تا استخوان بکر نفوذ میکرد. اشک سیلابگون بر گونهاش میچکید. در پرتو چراغی که در خیمه افروخته بود، قرآنی را که همراه داشت گشود. تکان خورد: و لا یحسبّنَّ الذین کفروا انّما نُملی لَهُم خیرٌ لانفسهم اِنّما نُملی لَهم لیزدادوا اثماً و لَهم عذابٌ مهین.
هشدار قرآن بدنش را لرزاند. مهلتی که به کافران میدهند، سودمند و کارا نیست. این فرصت و مهلت گناه را بر گناه میافزاید و درهای جهنم را میگشاید.
عرقی سرد بر تن بکر نشست. از خیمه بیرون زد. به خیمههای آن سو نگریست. احساسی مرموز او را به سمت خیمهها کشاند. ترنم دلنشین قرآن حسین در فضا پیچیده بود. گوش سپرد. فرزند پیامبر میخواند: و لا یحسبّنَّ الذین کفروا انّما نُملی لَهُم خیرٌ لانفسهم.
بر خویش لرزید. از ذهنش گذشت که از کربلا بیرون رود و شبانگاه به کوفه بازگردد؛ اما در بازگشت مرگ بود و تیغ عبیدالله.
موجی از درون برخاست. بر او نهیب زد که نه، رفتن فریب دیگری است. باید میان بهشت و جهنم یکی را برگزید.
شب به صبح عاشورا پیوست. شاید هنوز سوسوی امیدی باشد. شاید راهی به صلح گشوده شود. اما عمرسعد از همان سپیدهدم لشکر را آماده کرد. معلوم بود که جنگ اجتنابناپذیر است.
چه زود معلوم شد که تنی چند از سپاه عمرسعد گسسته و به امام پیوستهاند. همه سو پچپچ پیوستن حر بود. بکر اندکی از سپاه کناره گرفت. نگاهی به آسمان کرد. خورشید اندوهناک و سنگین از گوشه افق خود را بالا میکشید.
دیشب آیات سوره آلعمران کار خود را کرده بود. لحظهای درنگ کرد. چند آیه پس از آن آیه معجزهگر را با خویش زمزمه کرد: فَمن زُحْزِحَ عن النّار و اُدخِلَ الجنّهی فقد فاز و ما الحیوهی الدنیا الّا متاع الغرور.
هر کس از آتش، خویش را کنار کشد و به بهشت درآید، رستگار است و زندگی دنیا جز فریب چیزی نیست.
بکر عزم خود را جزم کرد و از آتش عمرسعد خود را بهشت به اباعبدالله(ع) رساند. فوز و رستگاری را به بهای جانبازی و ایثار در اردوی حسینی خریدار شد.
پس از تیرباران صبح با اشتیاقی شیرین و شوری بهشتی خود را به امام رساند. رکاب مولا را بوسید. احساس کرد همه هستی در حسین خلاصه شده است. قلبش از عشقی شگرف مالامال شده بود.
رخصت امام به میدانش کشاند و پس از نبردی مردانه در محاصره نیزه و سنگ و زوبین و تیر، آشنای خاک شد و رهنورد جاده آسمان. شاید آخرین تیر تیرباران صبح با سینه او آشنا شده باشد. بکر به مدد شبی تأمل، یا پشتوانه جانی مهیا و مهذب از تاریکزار شوم عمرسعد، به روشنای رضوان حق و بهشت حسینی رسید.
منبع:آینه داران آفتاب، ج۱، ص۴۹۰
همچنین ببینید
قلّهنشین عظمت و افتخار
عثمان بن علیّبن ابیطالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...