صلی الله علیک یا مولای یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک
سلام و صلوات و تحیت الهی به همهی دلهای عاشق و اباعبدالله آشنا، سوختگانی که عطش فهمِ عمیقترِ کربلا دارند و همهی توان و همت خویش را در سلوکِ راه اباعبدالله(ع)، این عاشقترین، سرخترین، زیباترین و ماناترین چهرهی تاریخ معرفت و محبت و عشق، به کار میگیرند.
از ساحت ربوبی طلب میکنیم، که جان ما را عطشناک همیشهی اباعبدالله الحسین(ع) قرار دهد و ما، نسل ما، ذریهی ما و فرداهای ما را به مدد همین اشکها و سوزها، ارادتها و عشقها، حفظ کند و بالندگی و تعالی ببخشد.
در فرهنگ محلی ما تعبیر خاصى وجود دارد که وقتی کسی توفیقی به دست نمیآورد به او میگویند “کجبخت”؛ یعنى، کسی که بختش کج است، راست به سمت بختش و به سمت فرصت به دست آمده و موقعیتی که دارد حرکت نمیکند.
خداوند در زندگی همهی ما و میلیاردها میلیارد انسانی که آمدند و رفتند و میلیاردها انسانی که پس از این خواهند آمد، غیر از موقعیتهای عامی که همهی ما داریم، موقعیتهایی به طور ویژه، برای خوب شدن قرار میدهد؛ خدا خودش را در دلهای ما نشانده است. بر اساس آنچه خداوند در قرآن در سوره روم فرموده است، فطرت انسانی مستعد و آمادهی خوب شدن است «فِطرَهَ الله الَتی فَطرَ الناسَ عَلَیها»”ما شما را برای خودمان شکوفا کردیم”؛ اصل کلمه فطرت به معنی شکافتن و شکوفا شدن است، در آخر الزمان و آخر عالم یکی از اتفاقهایی که میافتد همین است «اِذَاالسَّماءٌ انفَطَرَت».
انفطار اسم یکی از سورههای قرآن است یعنی شکافته شدن، آسمان شکافته میشود و همه خوب میدانید که هیچ رشد و بالندگی بیشکافتن اتفاق نمیافتد، تا دانهها شکافته نشود شکفتن و رشد اتفاق نمیافتد. خداوند برای شکافتن، عنصرِ بسیار بسیار مهمی به اسم باد در عالم طبیعت قرار داده، اگر این هوا جریان پیدا نکند و نباشد، هیچ بذری رشد نمیکند و به بار نمینشیند؛ برای بذرِ وجود ما هم خدا نسیمی قرار داده است.
روایت بسیار مشهور و فوقالعاده زیبایی است که میفرماید: “اِنَّ لِرَبِّکُم فِی اَیّامِ دَهرکُم نَفَحات، الا فتعرضوا لها” نَفْحِه؛ یعنی، نسیم، هوایی که نرم و آرام و دلپذیر جریان پیدا میکند. خداوند برای تمام شما در زندگی نسیمهایی در نظر گرفته است.
“الا فتعرضوا لها”،اجازه دهید بخش آخر روایت را خیلی سادهتر مطرح کنم.اگر از یک فضای بسته مانند اتاق، محل کار و یا خانه قدم به بیرون بگذارید در حالى که هواى بیرون بسیار دلپذیر است چه میکنید!؟ یکباره ریههای خود را از هوای لطیفِ صبحگاهی پر میکنید، دستانتان را باز و نفسی میکشید و احساس میکنید این هوایی که به درون ریههای شما میلغزد چهقدر به شما نشاط میدهد و لذتبخش است؛ در طبیعت هم این چنین است، شاید رقص گلها در مقابل نسیم نوعی لذت و التذاذ باشد که به آنها دست میدهد، لرزش آرام باد در صبحگاهان در هنگامی که به قول گذشتگان باد صبا و نسیم صبحگاهی میوزد، یک نوع ابراز علاقه، شوق و لذت نسبت به این هوایی است که وجود دارد.
پیامبر اکرم (ص) میفرماید: در زندگی تک تک شما چنین نسیمهایی وجود دارد”الا فتعرضوا لها”خود را به این نسیمها بسپارید و از این نسیم در آن لحظهها بهرهگیری و استفاده کنید.
به خصوص، اگر کسی پیشتر هوای نامناسبی را تجربه کرده باشد، در معرض چنین نسیمهایی که قرار بگیرد، بیشتر بهرهگیری و استفاده مینماید. آیا منظور پیغمبر(ص) از این نسیمها، نسیمهای بیرونی است یا نه؟
موقعیتهای زیبا، لطیف و بینظیری وجود دارد که برای شکفتن روح انسان فراهم میشود و انسان والا، متعالی، انسان فهمیده و اجازه دهید اینگونه بگویم «آدم خوش بخت» کسی است که از این موقعیتها به خوبی بهرهگیری نماید.
عالیترین نسیم خدا در سال ۶۱ هجری وزیده شد و آن هم کربلا بود که دیگر قشنگتر و خوبتر از این موقعیت خلق نشده است و خلق هم نمیشود، مگر در آخرالزمان و ظهور مولا و صاحب همهی ما امام زمان (عج). این فرصت در سال ۶۱ هجری فراهم شد و کسانی از آن استفاده کرده، خود را در معرض این نسیم قرار دادند؛ سیاه بودند مثل جون، نقطه مقابل جون، سفیدِ سفید بود مثل اَسلَم ایرانی، کوچک بودند، بسیار کوچک مثل علیاصغر و پیر و شکستگانی مثل عابس و نوجوانان و جوانانی مانند قاسم و علی اکبر.
عابس وقتی دید مقابل دشمن که قرار گیرد، خمیدگی قامتش ممکن است باعث خوشحالی و خندهی دشمن شود و دشمن امید ببندد که کسی در مقابل ماست که با یک ضربه از پا در میآید، چنان کمر را قشنگ بست که این قامت پیرانه او، راست ایستاد و محاسن را رنگ زد، موها را خضاب کرد که در هیئت جوانان باشد و بعد وارد میدان شد. (دیگر یاران هم این کار را کردند)
اما متأسفانه کسانی هم بودندکه با وجود دعوت امام، از این نسیم و فرصت استثنایی و بزرگِ تاریخی، بهرهگیری و استفاده نکردند. براى بسیارى از افراد این سؤال مطرح مىشود که چرا حضرت اباعبدالله این چنین متفاوت عمل مىکند. از یک سو درها را باز مىکند و میفرماید: «بروید، شب تاریک است، از این تاریکی استفاده کنید، آن را شتر راهوار خویش قرار دهید و از میدان بروید.» و از سوی دیگر به سراغ کسانی میرود و از آنها دعوت میکند تا در نهضت شرکت کنند؛ این راندن و خواندن و این تضاد چگونه حل میشود؟
اباعبدالله(ع) درپى کسانی است که میشود بارقهای از توفیق برایشان فراهم کرد، استعدادی دارند یا میشود حجت را بر آنها تمام کرد که بیایند به کربلا بپیوندند؛ در عین حال در را باز مىکند تا کسانی که مستعد نیستند و ممکن است خدشهای در زلال کربلا ایجاد کنند، بروند و میفرماید: بروید، گاهی وقتها میگوید “بروید و اگر میتوانید دست بقیه را هم بگیرید و با خودتان ببرید”تا اگر کسی مردد، متزلزل و مذبذب هم وجود دارد، از کربلای خلوص و صفا بیرون رود.
هدف من از طرح این بیتوفیقها و کجبختها در کربلا این نیست که قصهی تاریخی گفته باشم بلکه میخواهم بگویم که حواستان را جمع کنید که از این نسیمها و فرصتها در زندگی شما هم وزیدن میگیرد، ببینید چهقدر میتوانید استفاده کنید، چند برابر ظرفیت ریههایتان هوا میطلبید، یک دم و بازدم، حالا دوباره، چند باره، لذت ببرید، استفاده کنید، اندوخته کنید، بگذارید یاختهها و سلولهای شما در این هوا توان تازه بگیرند. وقتى در مجلس اباعبدالله(ع) نشستهاید جزء کسانی هستید که خودتان را در معرض این نسیم قرار دادهاید،اشکی که مىریزید، نشان دهندهی وزش این نسیم بر شماست. شما باید از چشمانتان تشکر کنید که برای اباعبدالله گریه مىکنند. چرا که با این گریه به مرتبهاى مىرسید که خدا بر شما صلوات مىفرستد.”الاو صلى الله علی الباکین علی الحسین (ع)؛ آگاه باشید که خدا صلوات میفرستد بر کسانی که بر حسین گریه میکنند.» این گریه، جان انسان را روشن میکند و به زندگى شور و سرزندگی و معنا میبخشد و انسان پس از گریه کردن چیز دیگری میشود.
اما قصد ما از این بحث پرداختن و شناخت برخى از بىتوفیقهاى کربلاست. البته تعداد این افراد کم نیست. شما در زیارت عاشورا نام برخى از این افراد را مىخوانید. به جز چهرههایِ منفى و شقاوت پیشهای مانند عبیدالله بنزیاد، عمر سعد، شمر و خود یزید، کسانی هم هستند که آنقدرها بد نبودند و آدمهای خوبی هم محسوب مىشدند، حتی پس از کربلا نمىشود از خوبى برخى از این افراد گذشت؛ چه بسا برخى از آنها اکنون در بهشت باشند! اما به اندازهی اصحاب امام حسین(ع) توفیق نداشتهاند، البته ما برایشان تعیین سرنوشت نمیکنیم ممکن است در جهنم باشند، شاید بعضیهایشان بخشیده شده باشند.
دو نفر از اینها که با هم به اباعبدالله برخورد میکنند، «ضحاک بن عبدالله مَشرقی یا مُشرقی» و «مالک بن نضر » هستند؛ ماجرای این دو را از زبان ضحاک بن عبدالله مشرقی میخوانیم؛ ایشان میگوید: ما در کربلا خدمت حضرت اباعبدالله الحسین(ع) رسیدیم، امام فرمودند: برای چه کربلا آمدید؟ جواب داد: «جِئنا لِنُسَلِّمَ اِلَیکَ»،آمدیم خدمت شما سلامی بدهیم و حالی بپرسیم.«و َنَدعُوَ اللهَ لَکَ بِالعافِیَه»، و برایت آرزوی سلامتی و عافیت کنیم. خدا حفظتان کند و سلامتتان بدارد.«و نحبس بک العهد.»آمدیم عهد و پیمانی با شما ببندیم. «ونخبرک خبر الناس»« و در عین حال از وضعیت مردم کوفه شما را با خبر کنیم تا شما بدانید با چه کسانى مواجه هستید. یا اباعبدالله همه مردم کوفه برای جنگ با شما آمادهاند.
به زبان امروزی، تحلیل نظامی آنها این است که موقعیت به نفع امام نیست، اگر فکر می کنید آن ۱۸ هزار نفرى که نامه فرستادند، آمادهاند تا در رکاب شما فداکاری کنند، به عنوان یک فرد قابل اعتماد خدمتتان میگویم که وضعیت خوب نیست، کسی با شما نمیآید و به نفع شما شمشیر نمیزند. «فَرَأیُک؟» نظر شما چیست؟ هدف او از بیان این مسائل در حقیقت مطلع نمودن امام نیست. بلکه مىخواهند بدانند امام چه تصمیمى مىگیرد. امام در پاسخ مىفرماید: «حَسبی الله و نِعم الوَکیل؛ خدا برای ما بس است و بهترین پشتوانهی ما هم خداست».
این گفتهی امام پیامی دارد و آن پیام این است که وقتى در راه حق قدم بر مىدارید و مىدانید که کار شما درست است حتى اگر تنهاى تنها هم بودید بگویید: حسبی الله و نعم الوکیل، خدا بس است بهترین پشتوانه هم برای هر کس خداست؛ اگر همه شما را رها کرده باشند و بی تکیهگاه ماندید، همیشه تکیهگاه قابل اعتماد زندگیتان خداست. هر چه داشته باشید، عنصر توکل را در زندگیتان حذف نکنید. «راهرو گر صد هنر دارد، توکل بایدش».
به قول حافظ هر چهقدر هنر داشته باشی، توکلت را به خدا فراموش نکن، همیشه بگو ان شاءالله « هر چه خدا بخواهد». می گویند روزی حبیب بن مظاهر اسدی در یکی از کوچههای کوفه میرفت، یکی از دوستانش را دید، پرسید: کجا می روی؟ گفت: دارم می روم کناسه۱، پرسید برای چه میروی؟ گفت: می خواهم بروم یک اسب بخرم، حبیب گفت تو که داری می روی لااقل بگو انشاءالله، یک انشاءالله بگو، تکیه کن به خدا. گفت: من پول کافی برای خرید اسب دارم۲ پاهایم نیز سالم است، کناسه هم که دور نیست، اسب هم آنجا فراوان است، دیگر چه نیازی به این حرف دارم؛ رفت و یک ساعت بعد وقتی برمیگشت حبیب هنوز نشسته بود و دید خیلی درهم و شکسته و ناراحت میآید. پرسید از کجا میآیی؟ گفت: من الکناسه انشاءالله، سرقت مالی انشاءالله و من بعد یقول انشاءالله انشاءالله؛ گفت حالا دیگر صد تا انشاءالله بگویی، فایدهای ندارد. آنجا که باید میگفتی مهم بود، الان مالت رفته، پولت رفته (پولت را دزدیدند) اگر صد بار هم بگویی انشاء الله فایدهای ندارد. ان شاء الله گفتن مفهومش همین است که آن اتکا و تکیهگاه مطمئن الهی را در زندگی و اعمالمان حذف نکنیم.
امام فرمود: «حسبی الله و نعم الوکیل».
در تاریخ جنگ تحمیلی نیز گاه اتفاق مىافتاد که وقتى رزمندگان در حال رفتن به جبهه بودند، بعضی میگفتند: التماس دعا داریم، ما را دعا کنید، خوش به سعادتتان! این فضا برای شما هم هست، چرا این خوش به حالت و خوش به سعادتت را شامل حال خودتان نکنید!؟ چرا این سعادت را خودتان پیدا نکنید !؟
ضحاک بن عبدالله مشرقی میگوید: ما آمادهی خداحافظی شدیم و گفتیم با اجازه شما مرخص میشویم؛ حضرت این جمله را فرمود: «فما یمنعکُما من نصرتى؛چه چیز شما را از یارى من باز میدارد؟» ضحاک بن عبدالله مشرقی می گوید: همراه من مالک ابن نضر، گفت: «عَلَیَّ دینٌ و لی عیالى؛ من بدهکارم و از زن و فرزندم نیز نمی توانم دل بکنم.»
ضحاک می گوید من گفتم:” اِنَّ عَلَیَّ دیناً؛ من نیز همین گونهام”.
«اِنَّ علیَّ دیناً و انَّ لی لعیالاَ و لکِنَّکَ، اِنْ جَعَلْتَنی فی حِلٍّ مِنَ الاِنصراف، اذا لم اَجدُ مقاتلاً قاتلت عنک ما کان لک نافعاً و عنک دافعاً؛ من نیز زن و بچه دارم، اما مىمانم، اگر موقعیت به گونهاى شد که بودن من فایده و تأثیر جدى نداشت اجازه دهید بروم.» امام فرمود:«فانت فی حل” تا هر جا ی جنگ دوست داشته باشی، می توانی بمانی و بعد بروی.»
ضحاک میگوید: جنگ و درگیری آغاز شد و یاران شهید شدند، به موقعیتی رسیدم که دیدم فرصت کمی برای رفتن مانده است. ۱
(ضحاک اسبی را برای این موقعیت، از قبل آماده و پشت خیمهها بسته بود، پس به نظر میرسید دو اسب داشته، اسبی که میجنگید و اسبی که برای اینچنین موقعیتی ذخیره کرده بود تا بتواند از میدان بیرون برود) و به مرحلهای رسیدم که دیگر هیچ کس در میدان نبود و تعداد یاران اندک؛ خدمت امام آمده عرض کردم :” آقا ما با هم قراری داشتیم”. جمله ای که به امام گفته بود این بود “که آقا من تا پای جان خدمتتان هستم” تا پای جان! اما جان نمیدهم، گفت: الان اگر بمانم جانم در خطر است، اجازه میفرمایید مرخص شوم؟ امام فرمود: «صدقت وکیف لک من النجاه، ان قدرت علی ذالک فانت فی حل؛ راست گفتی، اما در این موقعیت چگونه میخواهی خودت را نجات دهی؟ اگر قادری این کار را انجام دهی، برو.»
ضحاک گفت: اسبم را عقب خیمهها بستهام؛ رفت سوار اسبش شد و جنگِ بسیار زیبایی هم کرد، آدم بسیار شجاع و توانایی بود؛ جنگید و سپس در سپاه دشمن شکافی ایجاد کرد و رفت. چهرهاش را پوشانده بود، پانزده نفر تعقیبش کردند، مقداری تعقیبش کردند ولی به اسبش نرسیدند و او هم احساس خستگى کرد پس نقاب از چهرهاش برداشت و به افرادى که در تعقیبش بودند، گفت: ما خویشاوندیم دیگر بس است مرا رها کنید. آنها هم از تعقیبش دست برداشتند و او به سمت بصره رفت.
این افراد در موقعیتهایی این چنین، معمولاً به سمت بصره و نزدیک ایران میآمدند؛ دربارهی شمر نیز این احتمال وجود دارد که به ایران آمده و در ایران در منطقهی خوزستان هم کشته شده باشد. در تاریخ طبری از دشت میشان نام برده شده است. در این مناطق اقوام و خویشاوندانی داشتند که در مواقع خطر به آنها پناه میدادند، (در عرب رسم میهمان نوازی بسیار زیاد بوده است).
مالک بن نضر هم برگشت، هر دو در حقیقت از کربلا خارج شدند و توفیق سعادت حضور در کربلا را از دست دادند؛ بیتوفیق و بیسعادت. بعدها خیلی گریه کردند، پشیمان شدند، اما فایدهای نداشت.
دو چهرهی دیگر از بیتوفیقهای کربلا، عمرو بن قیس، (اتفاقاً این شخص هم پسوند مَشرقی یا مُشرقی دارد پس معلوم است که از قبیلهی ضحاک است) و پسر عمویش هستند. هر دو در قصر بنی مقاتل خدمت حضرت اباعبدالله(ع) رسیدند؛ قصر بنی مقاتل تا کربلا فاصلهی زیادی نداشت و به کربلا بسیار نزدیک بود، ایشان میگوید: من نگاهی به امام انداختم دیدم محاسن امام، مثل پر زاغ سیاه است، این در توصیف کس دیگری که باز از بی توفیقهای کربلاست آمده است؛ او می گوید: وقتی در کربلا سر اباعبدالله را بر نیزه دیدم محاسن اباعبدالله(ع) سیاه بود در حالی که دو منزل قبل کسانیکه اباعبدالله را دیده بودند، مىگویندکه محاسن امام کاملاً سفید بود، وقتى علت را از امام پرسیدند فرمود:” ما بنی هاشم، محاسنمان زودتر سفید میشود”. ( اما در این منزل، سیمای امام نشان میدهد که محاسن کاملاً مشکی بوده که میگوید مثل پر زاغ بوده است.)
میگوید من عرض کردم:« هذا الذی علی خضاب او …..» آیا واقعاً موهایت سیاهند یا خضاب کردهای؟ امام فرمودند:« فقال خضاب» نه من خضاب کردم و سپس فرمودند: آیا برای یاری ما آمدهاید؟
عمروبن قیس اینگونه خدمت امام مطرح میکند «” اَنَا رَجُلٌ کَبیرُ السِّن و کثیر العیال و فى یدى بضایع للناس؛ یعنى من پیرمردى سال خوردهام و اولاد زیادى نیز دارم و برخى از امانات مردم در دست من است که باید به آنها برگردانم».”
در این موقعیتها کسی که بخواهد کاری را انجام ندهد بهانه آن را هم پیدا میکند، یکى از بهانههاى این فرد پیریاش بود، در حالی که در کربلا، پیرانی بودند که گاهی وقتها نه تنها پیر بودند بلکه عذر هم داشتند که نباشند، مثل مسلم بن کثیر اَعرَج. اَعرَج در عربی یعنی لنگ. در جنگ صفین یا شاید هم در جنگ جمل پایش تیر خورده بود و میلنگید، یار پیامبر(ص) هم بود یعنی بالای ۷۰ سال داشت. این شخص خودش را به کربلا رساند، در رکاب حضرت اباعبدالله(ع) قرار گرفت و به شهادت رسید و امام زمان(عج) به پاس این فداکاری سلامش میدهد، گرچه لنگ لنگان به کربلا آمد اما مثل جوانها در کربلا جنگید؛ یعنی، سن ملاکی برای گریز از حق نیست در هر دوره سنی که باشید میتوانید مسئولیت خودتان را انجام دهید؛ مگر آنانی که در کربلا بودند عیال و فرزند نداشتند؟
بعضی فرزندانشان را به میدان آوردند، حتی فرزندان کنارشان شهید شدند؛ کسی از بصره آمد سه پسرش را با خود آورد و هر سه جلوی چشمش شهید شدند؛ خود اباعبدالله ده فرزند دارد، البته یکی از آنها به اسم جعفر قبلاً از دنیا رفته بود اما بقیه را به کربلا آورد و شهید هم شدند؛ یکی از آنها همین طفل کوچک – علی اصغر – که امام او را به میدان آورد و بر دستان امام تیر خورد. این صحنه برای اباعبدالله آنقدر سخت بود که اباعبدالله از لابهلای تمام صحنههای کربلا قصهی علی اصغر را که طرح میکند، می فرماید: “؟لَیتَکُم فی یَومٍ عاشورا جمیعاً تَنُظرونی /کَیفَ استسقی لِطِفلی فأبوا ان یرحمونی؟” ای کاش شما در کربلا بودید و میدیدید که چگونه به کودکِ شیرخوار من رحم نکردند و چگونه سیرابش کردند( یعنی سیرابش نکردند)، کاش بودید و این صحنه را می دیدید.”
صحنهای که حضرت سکینه میفرماید: من هیچگاه پدرم را این قدر شرمنده ندیده بودم، وقتی میخواست این کودک را به سمت خیمهها بیاورد، تا نزدیک خیمه رسید، من از سوراخهای خیمه که تیر خورده بودند نگاه میکردم، بابا حتی خجالت میکشید به کودک نگاه کند، عبایش را روی او انداخته بود تا چشمش به چشم این طفل آشنا نشود؛ امام تا نزدیک خیمه میآید، یک لحظه میایستد، ببرم خیمه؟ نبرم خیمه؟ و آخرش هم نتوانست ببرد، رفت پشت خیمه و در پشت خیمه کودک را دفن کرد.
مسلم بن عوسجه اسدی هم پسرش را به کربلا آورد، نمیدانم این نکته را شنیدهاید یا نه؟ حربن یزید ریاحی وقتی به اباعبدالله پیوست، کنار میدان آمد و پسرش را صدا زد، “عزیزم تو هم بیا ” و پسرش هم آمد، وقتی پسرش آمد، گفت: میخواهم جلوی چشمم بجنگی و شهادتت را ببینم، میترسم کشته شدن مرا ببینی و در ارادهات سستی ایجاد شود؛ ظاهراً حجربن عدی نیز در لحظه شهادت اینگونه میگوید؛ میگویند وقتی لحظهی شهادت به او گفتند اول پسرت را بکشیم یا خودت را ؟ گفت: اول پسرم را بکشید؛ تعجب کردند پدر و تاب دیدن این صحنه!، گفت: می ترسم مرا بکشید، در ارادهى پسرم سستی ایجاد شود و برای این که زنده بماند به علی بد بگوید؛ نه! اول او را جلوی چشم من بکشید؛ جلوی چشم پدر، گردن پسر را زدند، بعد خودش با آرامش برای لحظهی شهادت آماده شد.
بنابراین عمروبن قیس سه بهانه آورد: اول سنم بالاست، دوم خانوادهام زیادند و دیگری مقدارى امانت دستم دارم اجازه بدهید امانتها را ببرم و برگردم.(کم نبودند کسانی که به بهانهی رساندن خوار و بار و امانتها رفتند و دیگر نیامدند)، پسر عموی عمروبن قیس هم محصولات کشاورزی شان را بهانه کرد و گفت:” والله الان وقتی است که من باید محصول را برداشت کنم اگر بخواهم بیایم، اینها همه میمانند و از بین میروند. حیف است، زحمت کشیدم، بذر افشاندم، چند سال کار کردم و الان نخلهای من به ثمر نشسته، شما راضی میشوید میوهها روی درخت بمانند و خراب شوند؟ (اصلاً کسانی که میخواهند کاری را انجام ندهند به قول امروزی از خود تأیید میگیرند و سعی میکنند تأیید را از خود طرف بگیرند).
امام در پاسخ سخنی گفت که پیام بزرگی دارد، حضرت فرمود: « فانطَلقا فلا تَسمعا لى واعیهً و لا تَرَیالى سَوادًا فَإِنَّهُ مَنْ سَمِعَ واعیتنا أوْ رَأى سوادَ نا فلم یُجِبْنا و لم یغثنا کان حقاً على اللهِ عزوجلَّ أن یَکُبَّرُ على مَنخَرَیْه فِى النّار۱»، « مبادا صدای مظلومیت من بگوشتان برسد، نه تنها صدایم را نشنوید، حتی شبح لشکر مرا نبینید، اگر کسی صدای مظلومیت ما را بشنود یا سیاهی و شبح ما را ببیند، هیأت ما را ببیند، و صدای ما را جواب ندهد، (کلمه یَکُبَهُ در دزفول هم کاربرد دارد، یعنی به رو افتادن.)«خدا شما را به رو، در جهنم میاندازد»، پیامش این است که« اگر در جایی حقی را دیدید، اگر دخالت نکنید که این حق را بگیرید خدا شما را با آن کسی که این حق را ضایع میکند با هم در جهنم میاندازد»، یعنی آدم حقی را ببیند احیا نکند، معادل خود ظالم میشود؛ ما گاهی وقتها در موقعیت هایی قرار میگیریم، حقی میبینیم، میگوییم به من چه که دخالت کنم، من سر پیازم یا ته پیاز؟
استدلال عمرو بن قیس است، که« ما چهکار داریم؟» “آهسته برو آهسته بیا که گربه شاخت نزنه،” خودمان را از صحنه کنار میکشیم، اگر آنجا که حقی است، قرار گرفتی و حق را کمک نکردی خدا با ستمگر محشورت میکند؛ این را در زیارت عاشورا میخوانید؛ این بدبخت ها همین را بهانه کردند و رفتند.
یکى دیگر از این افراد بىتوفیق(کجبخت)، شخصی است به اسم عبیدالله بن حُرجُعَفی ، آدم خیلی شجاعی بود، وقتی چادر میزد درِ خیمه اش نیزه قرار میداد، کما اینکه در قصر بنی مقاتل هم که با امام برخورد میکند، نیزه زده بود،( رسم شجاعان عرب اینگونه بوده، همیشه درِ خیمه یک نیزه کج میزدند، یک اسب میبستند، یعنی من اهل رزم هستم، من پیشینهی جنگی دارم، به قول امروزیها چندین ستاره و مدال افتخار دارم)، این آدم هر جا حرکت میکرد، ۳۰۰ نفر تیرانداز همراه خود داشت به عبارت دیگر یک گردانِ مسلحِ توانمند همراهش بودند؛ همین آدم در نبرد صفین حضرت علی(ع) را تنها گذاشت، جدا شد و به شام رفت، وقتی به شام رفت و در جنگ شرکت کرد، شایعه شد که در جنگ کشته شده، این شایعه اوج گرفت، مدتی گذشت و زنش با عکرمه بن خبیص ازدواج کرد، یکی دو ماه پس از ازدواج، شوهرش (عبیدالله بن حُرجُعَفی) برگشت؛ مقابل حضرت علی(ع) قرار گرفت و گفت: من زنم را از تو میخواهم، حضرت یک لحظه سر فرو انداخت؛ من خواهش میکنم یک لحظه خودتان را در فضای آن موقعیت قرار بدهید، این آدم از آنجا رفته به صف دشمن پیوسته الان آمده نه تنها عذرخواهی نمیکند بلکه میگوید: انتظارم از شما این است که زنم را به من برگردانید؛ جالب است که این جمله را گفت ” ذالِکَ مِن عَدل”،آیا عدل تو( عدل علی) اجازه میدهد کمکم نکنی؟ “قال لا”، گفت: نه ؛ بلافاصله امیرالمومنین دستور داد همسرش را آوردند و آن آقا را هم گفت: از این لحظه به بعد حقى بر این زن نداری و عبیدالله بن حُرجُعَفی همسر اوست و باید به خانهاش برگردد، عبیداللهبن حُرجُعَفی بعدها از امیر المومنین عذر خواهی کرد، مدتی هم با امیر المومنین همراه شد و همراهیهایی داشت اما پس از شهادت مسلم بن عقیل از کوفه خارج شد تا مبادا عبید الله ابن زیاد از توان او و نیروهای همراهش علیه اباعبدالله استفاده کند، امام در قصر بنی مقاتل سراغش آمد، نماینده فرستاد و به نمایندگانشان هم گفت بروید ولى او همراهى امام را نپذیرفت و از چهرههاى بىتوفیق کربلا گردید.
عبیدالله بن حر جعفی بر مزار امام حسین(ع) حاضر میشد و می@گریست و خاک مزار را بر سر میافشاند. از ابیات مشهور او بر مزار امام حسین(ع) این بیت است:
فیا ندمی الّا اکون نصرتهُ الا کُلُّ نفسٍ لا تسدّد نادمه
چه قدر حسرت و اندوه میخورم که یاریگر حسین نشدم. آری هر انسان نادرست، روزی شرمنده و پشیمان میشود.