بغض که هجوم میآورد، حنجره به زانو درمیآیدو تسلیم میشود. دل ترک برمیدارد، گلو میسوزد، گونهها چون زمین تشنه به انتظار بارش مینشینند…
میشکند بغض، میجوشد چشمهی چشم، شیار میزند بارش، گونهها را. مثل دانههای درشت و پر تلألؤ مروارید… نه…نه… مثل هیچ چیز نیست اشک.
تنها اشک است و بس.
قطرهای زخم از کبود دلهای سوگوار، از گیس پریشان ابرها. از شب و ماه، ماه در محاق!
میآید و با نیاز میآمیزد. با راز همراز میشود. به چله مینشیند و در وقت، میرسد. میرسد و آرام، آرام میچکد.
آنگاه دل جلا میگیرد، حنجره گشایش مییابد، پردهها کنار میرود و خدا، جلوهگرانه متجلی میشود.
عباس عبادی/محرم ۱۴۲۹ه.ق