پاشنهی کفشهایمان را بالا بکشیم. باید به سمت کوه قاف برویم.
وجودمان پر از عشق به سفر و رفتن است.
راههای طولانی و بیانتها صدایمان میزنند.
دهکورهها و واحههای بین راه، چشم انتظارمان هستند….
چه تنگ است پیلههایی که تنیدهایم به گرد خویش.
چه سخت است نفس کشیدنمان در اینجا!
پاره کنیم پیلهها را؛دورشان بریزیم.
صدای شیههی اسبان بی سوار از افق به گوش میرسد.
شفق دارد با انگشتهای خونین، پردهی سیاهی روی زمین میکشد، چشم آسمان پرخون میشود، شب به تدریج خیمه میزند.
راه بیفتیم، شاید ماه سرزده به آبادی ما پا بگذارد.
شاید کورسوی حقیقت دلهای سیاهمان را روشن کند.
شاید…شاید…باید رفت.
خدا دارد چلچراغ اعجاب آورش را میافروزد، با مهر به زمین مینگرد.
به حالمان دل میسوزاند.
به حقارتها و ضعفهایمان.
آه…خدای مهربان….باید برویم!
عباس عبادی/محرم ۱۴۲۹ه.ق