روز عاشورا بود. از همه جا بوی خون میآمد. رگها پاره می شد و خونها به میان تابهی داغ کربلا میریخت و آفتاب میسوزاند و میجوشاند. باد گرمی میوزید و بوی خون را به همه جا پخش میکرد.
جنگ مرگ می سازد و به کوچک و بزرگ، پیر و جوان و بلند و کوتاه رحم نمی کند و از آنان که پا به میدان نبرد می گذارند جز این انتظاری نتوان داشت.
مردان آگاهانه به سوی مرگ می شتافتند و …
مرگ از اینکه طعمه های لذیذی به چنگ آورده بود مستانه میخندید و عربده میکشید.
یاران وداع می گفتند و برای آخرین بار دستهای یکدیگر را میفشردند. مردی به خون میغلتید و در پی او اشک روان میشد اما خللی در ارادهها پدید نمیآمد.
عمروبن قُرظَهی انصاری که از مجاهدین بزرگ کربلا بود شهید شد و برادرش علی که در سپاه ابن سعد میجنگید فریاد زد و حسین را دشنام گفت.
صدای اعتراض و دشنام برادر عمرو، برای نافع بی اندازه گران آمد. نمیتوانست قبول کند که مردکی بی سر و پا، سرور آزادگان، حسین را ناسزا گوید. از خشم دندانهایش را به هم فشرد، شمشیرش را از نیام بر کشید. چون شیر زخم خورده ای به سوی آن مرد حمله کرد. او هنوز به خود نیامده بود که شمشیر نافع در بدنش نشست ولی آنچنان نبود که او را از پای درآورد برای دومین بار بالا رفت که جمعی از سپاه دشمن به میدان آمدند و قبل از آنکه کارش یکسره شود او را از میدان بدر بردند.
طرف نافع دیگر در میدان نبود اما نافع مردانه میغرید و فریاد می زد و با کسانی که او را فراری داده بودند مبارزه میکرد «اگر مرا نمیشناسید، هم اکنون بشناسید! من فرزند هلالم و پیرو مکتب انسانی حسین بن علی، دینم دین علی و حسین بن علی است و به این آیین بزرگ افتخار میکنم.»
پس از اندکی پیشروی عقب نشست و تیرهایی را که در انتهای آنها نام خود را کنده بود در کمان گذاشت و به سوی دشمن پرتاب کرد.
تیرها صفیر می کشید و قلب دشمن را آماج قرار می داد. لبخند فتح و رضایتی بر لبان نافع نقش بسته بود. زهِ کمان را می کشید و می گفت:با این تیرهای نشاندار زهر آلود تیراندازی میکنم و قلب دشمن را از تپش باز می دارم. انسان از گوشه نشینی و عزلت نفعی نمیبرد و من با این تیرهای جان شکاف سرتاسر این سرزمین را انباشته می کنم.
هنگامی که اخرین تیر را از کمان جست و پر زد و در قلب خصم نشست با عجله شمشیر را از نیام بر کشید وبه سپاه دشمن حمله کرد.
چند زخم بر داشته بود و از محل زخم ها خون با شدت بیرون می زد اما بی خیال فریاد میکشید و میغرید.
دشمن دید نمی تواند بدین آسانی او را از پا درآورد،انبوه سپاه یکباره به جنبش در آمد و او را محاصره کرد.
سنگ، تیر، نیزه و شمشیر از فضا می گذشت و بر بدن نافع می نشست هدف، همه این بود که بازوان پر قدرت نافع را از کار بیندازد تا بتواند دستگیرش کنند.
بازوی راست نافع کم کم داشت از کار می افتاد. خون به تندی بیرون می جهید و قوایش را به تحلیل می برد.
آخرین پیکان هستی سوز که به بازرویش رسید ناله اش را بلند کرد. شمشیرش از کفش رها شد و بر خاک افتاد، و سربازان با سرعت خود را به او رساندند و اسیرش کردند.
بندها محکم بازوان شکسته و بی رمقش را می فشرد و سر تا پا غرق در خون بود. هنگامی که در برابر عمرسعد قرار گرفت عمر گفت:ای نافع، خدا به فریادت رسد، چه وادارت کرد که با خود چنین کردی؟به چه خیال، برای چه، خود را به چنین روزگاری در آوردی؟
پروردگار بزرگ می داند چه مراد و مقصودی داشتم.
در آن میان مردی تمسخر آمیز گفت:
-آیا خود نمی بینی که چه بر سرت آمده؟
نافع با دستهای شکسته و پیکر غرقه به خون جلال دیگری داشت و عظمتی عجیب یافته بود در جواب مردک گفت:
به خدا سوگند من کوشش خود را کرده ام دوازده نفر از مردان جنگجوی شما را نابود ساخته ام و جمعی فراوان را زخمی کرده از کار انداخته ام،و اگر بازو و دستی میداشتم شما هرگز قادر نبودید مرا دستگیر کنید.
سخنان نافع مانند خنجر در قلب سپاه ابن سعد می نشست و تار و پود وجودش را به لرزه در میآورد.دستهای شکسته، پیکر خون آلوده و صورت مردانه وچهرهی بر افروختهی نافع او را چون قهرمانان شکستناپذیر افسانه ای ساخته بود.
مقاومت و پایداری نافع چون هیزم خشکی بود که به روی آتش خشم و غضب عمر سعد گذاشته می شد و آن را شعله ور می ساخت.
دیگر تاب مقاومت و پایداری در برابر عظمت و جلال مردی که درآخرین لحظات زندگی همچنان پیگیر و پر امید مانده بود، نداشت حس می کرد که در برابر نافع نزدیگ است به زانو درآید.
شمر، این تزلزل و بیچارگی را در ابن سعد به وضوح حس می کرد و از اینکه رقیب را حقیر میدید، لذّت میبرد. مدتی ساکت و آرام باقی ماند و بعد با لحن تمسخرآمیزی گفت:
او را بکش! او را نابود کن! چرا اجازه میدهی باز هم گستاخی کند؟
کلام تمسخر آمیز شمر بیشتر ناراحتش کرد، دستهایش به سختی می لرزید و ضعف و زبونی به تمام وجودش احاطه داشت. همچنان که لب هایش به آرامی می لرزید، به شمر گفت:
تو او را آورده ای، تو او را اسیر کرده ای،خودت هم او را بکش.
زهرخندی شیطانی روی لب های سیاه و زشت شمر نشست و انگشتان سیاهش را از نیام بیرون کشید.
نافع که برق شمشیر شمر را دید آخرین تیر ترکش شجاعت و حق گویی را بیرون کشید:
به خدا سوگند، اگر مسلمان بودی و در رگ هایت خون شرف و انسانیّت جریان داشت هرگز دستت را به خون آزاد مردان آلوده نمی کردی و چنین جنایتی را انجام نمی دادی. اما خدای را سپاس می گویم و شادمانم که به دست بد نهادترین و شریرترین وکثیف ترین و پستترین انسان روی زمین، شهید میشوم.
حماسهی جاودان مردی که در برابر مرگ زانو نمی زد و مرگ را به زانو در می آورد شمر را با همهی درنده خویی و قساوت و بی باکیش لرزاند و خشم و غضب سر تا پای وجودش را به آتش کشید، آتشی که میسوزاند و به نابودی می کشاند.
با تمام نیروی شیطانی شمشیر را بالا برد و پایین آورد.
فریاد خاموش شد. مردی از پای درآمد و خونی گل رنگ بر خاک ریخت.
فریادی خاموش شد و خونی بر زمین ریخت و از خون مرد فریادی برخاست که از پس دیوارهای کهن گذشته هنوز به گوش می رسد، آنجا که آزدگان در بندند و نامردمان سیه دل زمام توده را در دست دارند زندگی ننگ آلود، مرگی ابدی است، و مرگ خون رنگ زندگی جاوید است.
و نافع، زندگی جاوید یافت.
مؤلف: پرویز خرسند/ منبع: آنجا که حق پیروز است