بالاخره می رسم و اینک، تمام تاسوعاهای پشت سررا در خاطرم زنده میبینم خیابانهای نهم محرم تهران را قدم به قدم گشتهام و زمزمه کرده ام:”یاعباس! یا سیدی!”و حالا، مقابل ضریحی ایستاده ام که قبر کوچک تو را در آغوش گرفته است…
پرچمهای سبز و مشکی محرم، در آسمان زیر گنبد در اهتزازند و کودکان خیمه ها، شرمنده دستهای بریدهات، لباسهای سوخته شان را مدام بالا میگیرند تا دستهایت را نبینند. خیمههای نیم سوخته، مدام زیر گامهای اسبان، تکه تکه میشوند و این بازار آشفته، دو یوسف دارد که قطعه قطعه فروخته می شوند.
دستی این سو، سری آن سو، قلبی شکسته از دختری نوجوان سوی دیگر که مدام قد میکشد تا آن سوی نخلستان را ببیند. این خیابانها بر گذرگاه اسب تو روییدهاند. رطب درختان خرمای این خیابانها، شیرین تر از خرماهای دیگر زمین اند. این میدان که در قلبش از مشک تیر آجین شدهای آب فوران کرده، توقفگاه نگاه توست.
فاصله کوتاه دو مقام کف العباس نشان می دهند که به شتاب، دستانت را بریدهاند و بیدرنگ، مشک را سوراخ کردهاند و بین شکاف تا قطع امید تو، فاصله کمی بوده است.
یا ابوالفضل!… ابتدا به آستانه تو آمدهام. آیا رخصت ورود به آستان اباعبدالله(ع) را دارم؟… آیا سالها خاک نشینیام در حاشیه این درگاه، آبروی مختصری به من بخشیده است؟
آیا میتوانم شرمندگیام را در سایه ردای نورانی ات پنهان کنم؟…
مولای من!.. بگذار نگاهت، آشفتگیهایم را درمان کند. بگذار عبور خیالت، مرا حیات دوبارهای ببخشد.
ای که بودنت، رنجهای اباعبدالله را کم میکرد و تا حمایت تو بود، ذرهای آسیب به کودکی از خیمه های او نرسید!… ای آب آور مهربان نهالهای نورُستهی عاشورا!… ای که رشتههای غم پیشانی اباعبدالله به لبخند تو گسسته می شدند!… ای که روشنایی دلهای هراسان شب عاشورا، امید گشتن تو به دور خیمه ها بود!… ای که ادب جان دادنت مزارت را در حاشیهی کربلای برادر قرار داده است!… ای که فرشتگان مهمان دهم محرم، اثر دستان بریدهات بر خاک را به تبرک، در آغوش مشام و غبار تنفس خسته تو را هنگام افتادن از اسب به چشم تماشا کشیدند!… همای سعادت برادر، بودن تو!… این کبوتران بال شکسته، به حسرت مرهم نگاه عنایت تو به این درگاه آمدهاند.
دانههای آرامش را بر رواق بیفشان!.. سایهی قامت رشیدت را بر شانه های خستهی ما بگذار!… و بگذار بر بال نسیم توفیق، حس کنیم دست خالی از آستانه ات بر نگشتهایم.
یا باب الحوایج!… اینک که خورشید حضورت غروب کرده است و ماه ظهورت مدام در حال طلوع است، ستارگان کهکشان عرفات کربلا را دریاب!
آن سوی من، قلبهای سر شار نیاز دیدار، مدام بال میزنند و یادم می آورند که فراموششان نکنم….
بند مشک بی آبت را بر گردن دلم بیاویز و بگذار آزمون شگفت سیرابی یا تشنگی را این بار من تجربه کنم. مرکبم، آرزویی است که شتابان، زانو در خیمه خیالت زده است. مسیرم از میان نخلهای استفهام، مقطّع و سرشار راهزن است… و اگر دستی از من بریده شود، باز خواهم گشت.
دلم ساده است. با تمام سادگی ام آمده ام. پیش قدم باش تا توان ورود به حرم اباعبدالله را داشته باشم.
راز شهر تشنهها