سرانجام کوفه به زیارت یزید رفت و شمشیر – شمشیر شکستهی ابوسفیان را-
از شام – این سرزمین دشنام- به کربلا آورد.
در کوچههای کوفه بوی نان و شمشیر پیچید.
شباهنگام، مردم در خندههای خلیفه…
گم شدند و صبح – با شمشیرهای مست- بر مرکب عقلشان لگام زدند.
آمدند تا نانشان را با خون فرات آغشته کنند!
خیمهها، در توفان دشنه ها لب تشنه ایستاده،
و فرات با نگاهی غمآلود لب فرو بستهبود.
خورشید از کنار خیمهها شکسته می گذشت.
و آسمان بهروی قامت مجروح کربلا خم شدهبود.
هر چند کام خشک تیرها، شمشیرها با گلوی کوچک اصغر تر گشت؛
و عباس
بیآب
بیدست
به خیمهها برگشت؛
اما باد
زمزمهی زینب را تا تمامی صحراها
انتشار داد.
سید میرحسین مهدوی/ منبع:خورشید بر نیزه
