باران بی شکیب غم از دیده ترش
تصویر مردهای است جهان در برابرش
گاهی دلش مدینه وگاهی است کربلا
یک چشم اشک و کاسهی خون، چشم دیگرش
وقت غروب جمعه رسیده است و داغدار
فانوس اشک روشنش و یاد مادرش
با خود مرور میکند از کوفه تا فدک
از خانهای که شعله گرفتند بر درش
با خود مرور میکند و بغض پشت بغض
وا میشود به شکوه لباس معطرش
خورشید بی غروب جهان را که دیده است؟!
خاشاک و سنگ و چوب بریزند بر سرش
خورشید بی غروب جهان را که دیده است؟!
با تازیانه سرخ شود روی دخترش
خورشید بی غروب جهان را که دیده است؟!
غارت برند خیمه و انگشت و حنجرش
پامال اسبها بشود تشنه و غریب
یا قطعه قطعه پرچم نیها شود سرش
خورشید در غروب فرو رفت و خیمهای
میسوخت همچنان که نی و سوز دلبرش
شاعر: مریم سقلاطونی