شب است و روشنای هفتاد و دو شمع از کنج صحرا سربرآورده است.
شب است و حسین(ع) حجت خویش را بر یاران تمام میکند:
« آگاه باشید که من پیمان را از ذَمهی شما برداشتم و اذن دادم که بروید و از این پس مرا بر گردهی شما حقی نیست. اینک این شب است که سر میرسد و شما را در حجاب خویش فرو میپاشد؛ شب را شتر راهوار خویش برگیرید و پراکنده شوید که این جماعت مرا میجویند و اگر بر من دست یابند، به غیر من نپردازند».
غربت مواج کلام حسین، قلب کائنات را به لرزه درآورده است. یاران، سر در گریبان خویش میگریند.
ظلمت در دل صحرا خیمه افکنده است؛ یاران را ولی سرنوشت، نور دیگری بخشیده است.
کسی از میان تاریکی بانگ برمیآورد:« چرا برویم؟ تا آنکه چند روزی بیش از تو زندگی کنیم؟ نه! خداوند این ننگ را از ما دور کند! کاش ما را صد جان بود که همه را یک یک در راه تو میدادیم!»
و نوای گریهی عاشقان، از دل صحرا به ملکوت سربلند میکند.
و این آخرین شبی است که زمین، حضور یکبارهی هفتاد و دو ماه سرخ را بر خود میبیند.
آخرین شبی است که آسمان، ذرات متبرک برخاسته از دم مسیحایی حسین(ع) را در آغوش میکشد.
آخرین شبی است که خیمهها، در سایهی مردان سپاه، آرام آرمیدهاند.
و آخرین شبی که زینب، چشم در چشم برادر دوخته مینالد:« برادر! یارانت را هیچ آزمودهای؟ مباد تنهایت بگذارند! مباد!».
هول بیکسی برادر، لحظهای رها نمیکند زینب را. غمی غریب، سنگینی میکند در سینهی سینایش. تا آنکه حسین، با کلام خویش نوید میدهد او را به آرامشی نهانی:«والله آنان را آزمودهام و نیافتم در آنان جز جنگجویانی دلاور و استوار که با مرگ در راه من، آنچنان انس گرفتهاند که طفلی به سینهی مادر».
و شب، آرام آرام میرود تا فردا که خورشیدی دیگر از افق سرزند.
با گوش دل اگر بشنوی، صدای بال ملائکه از هماکنون به گوش میرسد. آری! خدای حسین عرش را بر خون خویش و اصحاب خویش آذین بسته است و فرشتگان، به پیشواز ارواح مقدس برخاسته از نور میآیند. فردا چه خواهد شد؟
باران رضایی