« صَلّى الله علیک یا مولای یا اباعبدالله و علی الأَرواحِ الَّتی حلَّت بِفنائِک.اَلسَّلامُ عَلی خامِسَ اَصحابِ الکِساء . السَّلامُ عَلی غَریبِ الغُرَباء . السَّلامُ عَلی مُرَمَّلَ بِدِّماءِ. اَلسَّلامُ عَلی مَصلُوبِ الِعمامه و الرِّداءِ. اَلسَّلامُ عَلی المَهُترکِ الخباءِ. وَ السَّلامُ عَلی من بکه ملائکه السَّماءِ.»
توصیفی از شب عاشورا
شب شگفت ، شورانگیز و شیرینى آفرین عاشوراست. شب شیرین دهنانی است که کام را برای نوشیدن عسل فردا آماده میکنند، آنسان که نوجوان برومند امام مجتبی-علیّه السّلام- در تفسیر شهادت، در گفتوگو با عموی بزرگوارش بیان میکند.، شب کندوهای عسل است. در توصیف شب عاشورا گفتهاند: « لَهُم دَوَیُّ کَدَویّ الٍنَحل » گویی کندوهای عسل است و پرواز زنبورهائی که از زیارت گلها و همراهی شهد نوشین گلزارها بر میگردند. شب قدم زدن اباالفضل العبّاس -علیّه السّلام- است. امشب چه صدای دلنشینی در گوش خیمه میپیچد؛ صدای گامهای اباالفضل(ع) در گوش کودکان، آرامش میریزد و در جان دشمنان وحشت، دهشت و هراس؛ شب زمزمهی اباالفضلالعبّاس است. امشب شب عاشوراست، شب جمعهی سال( ۶۱ هجری ) است و اباالفضل عبّاس(ع) کنار خیمه قدم میزند و میخواند « الهی مَن لی غَیرُک. أَسئَلُهُ کَشفَ ضُرّی وَ النَّظَرَ فی اَمری. » امشب ستارهها ایستادهاند تا به نجوای اباالفضل(ع)، به صدای دلنشین قدم زدن اباالفضل(ع) گوش دل بسپارند. امشب، شب زمزمههای قرآن اباعبدالله- علیّه السّلام – است. امام(ع) آل عمران میخواند : « وَ لا تَحسَبَنَّ الَّذینَ کَفَروا اَنَّما نُملی لَهُم خَیرٌ لِأَنفُسِهِم.» هرگز! مپندارید آنان را که مهلت و فرصت دادیم برای آنها سودمند و اثر بخش است، هرگز! این مجال، مجال افزودن اثم بر اثم است؛ گناه افزائی میکنند و رسواگری فردا را اندوخته میکنند. امشب زینب- سلام الله علیها – هم نجوا دارد: « یا سَنَدَ مَن لا سَنَدَ لَه. یا عِمادَ مَن لا عِمادَ له.» زینب، زیر آسمان در حال زمزمه با خدای خویش است؛ شبی شگفت و شگفتترین شب تاریخ است؛ زمین، آسمان است؛ لیله القدر کربلاست؛ امشب تمام فرشتگان خدا پایین میآیند تا به نجوای یاران اباعبدالله(ع) گوش بسپارند؛ تا تماشاگر اشکی باشند که بر محاسن سپید حبیب بن مظاهر اسدی میچکد؛ تا به نجوای کودکان کربلا گوش بسپارند؛ حتّی به دستهای کوچک رقیه که امشب دعا میکند، نگاه کنند؛ امشب شب عزیز و بزرگی است. کاش میشد امشب، فقط از شب عاشورا بگوییم و از عظمت آن. امّا یادمان باشد شب عاشورا، شب عبادت است. امام(ع) پس از امانی که غروب تاسوعا توسط برادر بزرگوار ورشید خود، اباالفضل العبّاس(ع)، از دشمن گرفت، فرمود: «ما عاشقان نمازیم، ما شیفتگان عبادت هستیم و امشب را مهلت میخواهیم تا با خدای خویش راز و نیاز کنیم. ما عاشقان قرائت قرآن هستیم.» امشب هر چه در کربلا جریان دارد، نسیم نفسهائی است که عاشقانه با خدای خویش گفت و گو میکنند، تا خود را برای فردائی سترگ و بزرگ آماده کنند و این خود یک درس بزرگ است. هر وقت تصمیم بزرگی در زندگی دارید، پیش از رسیدن به صحنهی عمل، پشتوانههای عمل را که اتصال و ارتباط با محبوب است، استوار کنید. تا از گذرگاه زمزمههای ناب نگذشتهاید، منتظر عملی بزرگ وتأثیرگذار نباشید. این، پیام شب عاشورای اباعبدالله(ع) است و تفسیر آن سخن امیرالمؤمنین – علیه السّلام – است که در توصیف انسانهای آسمانی و حماسه آفرینان تاریخ میفرماید: « زُهّادَّ اللیل وَ اسدُ النَّهارُ » زاهدان شباند و شیران روز؛ یعنی، هر کس شب بزرگ ندارد، روزی بزرگ را تجربه نخواهد کرد. (قبلاً نیز گفتهام که) انسانهای بزرگ همیشه خورشیدهای خویش را در شب جستوجو میکنند. چنین نیست که خورشید فقط در روز باشد، خورشید در شب انسانهای بزرگ میتابد. آنگاه که این خورشید میتابد به یمن و لطف ستارگانی است که طلوع میکنند، ستارههای اشکی که بر گونهها پرپر میشود. خدا عاشق اشک است؛ اشک را دوست دارد و خدا نکند ما از آنهائی باشیم که حضور اشک را بر گونههای خویش نبینیم: «جُمُودُ العَین مِِن قَسوَه القَلب وَ قَسوَهِ القَلبِ مِن کَثرَهُِ الذُّنوب وَ کَثرَهِِ الذُّنوب مِن حُبِّ الدُّنیا.» هر کس چشمش خشک است، و نمیتواند گریه کند، علامت این است که قلبش سنگ شده است. آنچه در سینهی او میتپد؛ دل نیست؛ گل است – خدا نکند – آن که همسایه سینههای ماست، دل نباشد.
هر آن دل راکه شوری نیست، دل نیست دل افسرده ، غیر از آب و گل نیست
کرامت کن، درونی درد پرور دلی در وی، درون درد و برون درد
*****
خدایا سینه ای درد آشنا ده ز هر کس درد بستانی ، به ما ده
شب عاشورا هر چه درد در عالم است در قلب زینب(س) خیمه زده است. هر چه اندوه است مهمان شصت خیمهی کربلاست؛ شصت خیمه که چراغ اشک در آنها روشن است. شب عاشورا دوازده نفر با شنیدن زمزمههای اباعبدالله(ع)از سپاه عمر سعد جدا شدهاند و به اباعبدالله(ع) پیوستهاند و این یکی از ابعاد و یکی از تابلوهای هنری کربلاست که باید آن را دید. اجازه دهید، پیش از آن که متن سخنان، فضایل و عظمت یاران اباعبدالله(ع) را مرور کنم و مخصوصاً ببینیم امشب چه میکردند، چه عشق بازیهایی با اباعبدالله(ع) داشتند، چه گفتگوها ونجوایی با پروردگار خویش داشتند چنان که از حضرت سکینه – سلام الله علیها – نقل است که فرمود: «شب عاشورا کسی نخوابید، همه بیدار بودند، یا در خیمههای خود مشغول عبادت بودند، یا به هم سر میزدند، و یکدیگر را دلداری میدادند، با هم گفتگو میکردند، از فردا صحبت میکردند و خود را برای عاشورای بزرگ آماده میکردند.» به یکی دو نکتهی مطرح شده پیش بپردازم.
جانبازان صحنهی نبرد، گزارشگران کربلا
در بحث پیش گفتم برخى از یاران اباعبدالله زنده ماندند. سخن که تمام شد، دیدم سؤالات متعددی در ذهنها جوشیده بود و خیلیها مراجعه مىکردند و مىگفتند ما شنیدهایم همهی یاران اباعبدالله(ع) در روز عاشورا شهید شدهاند، چگونه شما مىگویید که کسانی زنده ماندند؟ در پاسخ لازم است این نکته یاد آور شود که اتفاقاً یعنی، حسن دومی. ایشان در راه دختر اباعبدالله(ع) را از حضرت خواستگاری کردند. و این که شیخ جعفر شوشتری – رحمه الله علیه – این نکته را مطرح میکند و از این عروسی سخن میگوید، به اعتبار همین حادثهی بین راه است. حسن بن حسن وقتی از عمویش اذن گرفت که به میدان برود در جنگ تیری به بدنش خورد و بعد از آن هم در اثر اصابت شمشیر به ایشان بر زمین افتاد. دشمن تصوّر کرد که کشته شده است. (به تعبیر آنها کشته شده به تعبیر ما به شهادت رسیده است) روز یازدهم عمر سعد دستور داد سرها را از تن جدا کنید. زمانی که خواستند سر حسن بن حسن (ع) ، حسن مثنّی را جدا کنند، دیدند نفس میکشد و هنوز زنده است، در همین موقع کسی که او را میشناخت و با او نسبت خویشاوندی داشت، رسید و گفت: « او را نکشید و در اختیار من قرار دهید، من او را با خود به کوفه خواهم برد. یا امیر عبیدالله بر من می بخشاید، که امیر بخشیده است یا آن جا فرمان قتل میدهد که تفاوت نمیکند.» او را با خود به کوفه برگرداند و بعد مرهم گذاشتند و درمان کردند و سلامتی خود را باز یافت. بعدها با فاطمه صغری (س) ازدواج کرد. حسن بن حسن (ع) تا ۳۵ سالگی زنده ماند و در ۳۵ سالگی مثل پدر بزرگوارش ، او را مسموم کردند و شهید شد و در بقیع دفن شد. و فاطمه صغری (س) یک سال تمام، روی قبر او چادر زد و مرثیه های کربلا را برای پسرش، عبدالله، می خواند و بخشی از گزارش های کربلا توسط این بانو؛ به ما رسیده است. دو نفر وبعضی گفته اند سه نفر از یاران اباعبدالله (ع) اسیر شدند وبعد از اسارت به شهادت رسیدند. یکی به نام (سوار بن مُنعِم یا مُنعَم) این شخص اسیر میشود و بعد از گذشت مدّتی به شهادت می رسد. دیگری به نام (مُوقِع یا مُوَقَعِ بن ثمامه صیداوی) این شخص هم اسیر می شود و یک سال در اسارت است و بعد از آن به شهادت می رسد. بعضی هم بودند که زخمی شدند و ماندند و بهبودی یافتند و بعدها گزارش دادند. یکی از آنها حسابدار اباعبدالله در کربلاست به نام (عُقبَهِ بن سمعان)، نامهدار و حسابدار کربلا. امام (ع) تمام حساب های خود را به ایشان میدادند. بایگانی کربلا هم با ایشان بود. نامهها را به عُقبَهِ بن سمعان سپرده بود. ۴چهار نفر نیز بعد از اباعبدالله(ع) به شهادت رسیدندکه عبارتنداز:«سعد بن حرث»، برادرش «ابوالحتوف»، «سوید بن عمروبن اَبیاالمُطاع»، «محمّد بن ابی سعید بن عقیل» که از خانوادهی اباعبدالله (ع) است. البتّه «هفهاف بن مهند راسبى» را هم میتوان بر این آمار افزود.
برخی از فضایل و امتیازات اصحاب اباعبدالله(ع)
در ادامه قصد دارم چند مورد از فضیلتها، ویژگی ها و امتیازات اصحاب حضرت اباعبدالله الحسین(ع) را به محضر شما تقدیم کنم. سعی من این است که به طرح نکتههای درس آموز بپردازم و فضیلتها و عظمتهایى که مطرح میشود، امروزی باشد تا از آن ها آینههایی بسازیم تا بتوانیم خودمان را در آن تماشا کنیم.
همیشه خود را در محضر خدا دیدن
یکی از ویژگیهای یاران اباعبدالله(ع) این است که همیشه خود را در محضر خدا می دیدند و همهی کارهای خود را به نام خدا آغاز میکردند و به حق، متصل میکردند و در همهی موارد و عملکردهای خود از خدا کمک میخواستند. این ویژگی عارفان و واصلان است که هیچ کار را بی امضای محبوب انجام نمىدهند، هیچ سخنی را بی یاد خدا نمىگویند و هیچ کاری را بی توکّل انجام نمىدهند. این خصوصیت یاران اباعبدالله(ع) است.
حضوری گر همی خواهی از او غایب مشو حافظ متی ما تلق مَن تهوی دَعِ الدُّنیا و اَهملها
اگر حضور گرمی میخواهید، نسبت به خدا دچار غیبت نشوید. همیشه چنان باشید که گویی خدا شما را میبیند و زیر نظر او عمل میکنید. خداوند وقتی در قرآن به حضرت نوح می فرماید :« کشتی بساز » میفرماید: « زیر نظر من کار کن؛ یعنی، در لحظه لحظهی کارت، مرا ببین. » و به تعبیر امیرالمؤمنین علی(ع):« هیچ کاری نباشد که پیش از آن خدا را نبینی.»
حضرت زینب(س) در تمام لحظه های کار و عملش ، با خدا حرف میزند؛ حسین را بدرقه می کند و به میدان میفرستد، از خدا سخن میگوید، وارد گودال قتلگاه میشود، با بدن قطعه قطعه شدهی اباعبدالله الحسین(ع) مواجه میشود، چه باید بگوید؟ چه میکند؟ چوبها را پس می زند، سنگها را کنار میزند، به بدن میرسد، سر ندارد؛
-تو برادر منی ؟!
– تو پسر مادر منی؟! چون این جا ارتباط با خداست، دستش را زیر این بدن میگذارد؛ نمی داند این بدن را از کدام طرف بلند کند که این قطعات، از هم گسسته نشوند. در پیشگاه الهی دست خود را بلند میکند و عرض میکند: « اَللهُمَّ تَقَبّل هذا القلیل » « خدایا این اندک را از من بپذیر. » با خدا حرف میزند؛ این اندک را از ما بپذیر؛ البتّه این درس را از پدرآموخته است چون وقتی پدرش امیرالمؤمنین(ع) حضرت زهرای مرضیه(س) را در آن شب غمبار به خاک سپرد، همین گفتگو را با خدای خویش داشت. این درس را در کودکی از آن جا آموخته بود. مادران عزیز و بزرگواری که این جا نشستهاید، پدران بزرگوار، حضرت زینب(س) وقتی قرآن را در دست امیرالمؤمنین(ع) میداد و از پدر خواهش میکرد که برایش تفسیر کند، وقتی مولا یک ساعت برای او سخن میگفت، حضرت زینب(س) عرض میکرد: « پدر جان این نکاتی که برای من گفتی، بسیاری از آن ها را از زبان مادرم زهرا(س) شنیدهام.» جالب است بدانید حضرت زینب(س) مادرش را در پنج سالگی از دست داده بود؛ یعنی تا ۵ سالگی مادر این قدر به او آموزش داده است و شگفتتر این است که برای پدر میگفت: « پدر جان مادرم این را به من میگفت تا مرا برای آینده آماده کند.» حضرت زینب در کربلا حدوداً پنجاه و پنج ساله است؛ یعنی فاطمه(س)، در پنج سالگی دخترش را برای نیم قرن بعد آماده کرده است؛ این درس را یاد بگیریم و با بچّههای خود حرف بزنیم؛ آنها را برای آینده بپرورانیم؛ چون، تشنهکامان محبّت به هرکسی رسیدند که اندک محبّتی تقدیمشان بنماید، دل به او خواهند سپرد. از دست رفتگی فرزندان محصول بیلبخندی پدر و مادرهاست. مادرانی که لبخند نشناسند، مادرانی که محبّت نشناسند، پدرانی که با بچّه های خود گفت گو نکنند، فرزندانشان را از دست خواهند داد؛ باید بگویم متأسّفانه عصر امروز عصر لالی خانواده هاست؛ ما بعدازظهرها حرف نمی زنیم چون بچّه ها ما را دعوت می کنند که حرف نزنیم تا آن ها کارتون ببینند و شب ما به بچّه ها میگوییم حرف نزنید تا ما اخبار، فیلم و سریال ببینیم. نه صبح با بچّه ها حرف میزنیم که درگیر کار هستیم و نه عصر حرف میزنیم که آن ها درگیر برنامه هایشان هستند و نه شب که ما درگیر برنامههای خودمان هستیم؛ ارتباط های کلامی نسل جدید گسسته است و چون محبّت نمیکنند ممکن است، ساده فرزندانشان را از دست بدهند. این درس را یاد بگیریم ؛ این ها حتّی در راه با یکدیگر گفت گو میکردند. اباعبدالله(ع) با بچّهها صحبت می کرد ؛ ( شما مسئله را از قلمرو اعجاز و کرامت بیرون بیاورید.) تا آخرین لحظات با بچّه ها گفت گو دارد. اجازه بدهید کمی بحثم را قطع کنم و بروم سراغ یک نمونهی قشنگ و زیبا ؛ خیلی فوق العاده است. کربلا این لطف را دارد که سخن عشق است و از هر زبان که بشنوی، نامکرر است. هر سال روضهی اباالفضل(ع) را میخوانند و شما احساس تازگی می کنید؛ این حرفها کهنه نیستند. در مجموعه یاران اباعبدالله(ع) شخصی حضور دارد به نام « اَسلَم بن عمرو».۶ اسلم بن عمرو شاعر است؛ در کربلا بچّهها را جمع میکرد و برای آن ها قصّه میگفت؛ به خصوص در شب عاشورا با بچّه ها بیشتر انس داشت، برای آنها قصّه می گفت که تشنگی را فراموش کنند. دوست صمیمی بچّه ها بود. ( البتّه غلام است چون تعدادی غلام در کربلا داریم.) صبح آمد خدمت اباعبدالله (ع) و گفت:« آقا اجازه می خواهم میدان بروم.» امام (ع) می خواست هر طور شده فعلاً او را نگه دارد فرمود:«اختیار شما دست پسرم علی(ع) است.» (منظور امام سجّاد (ع) است.) اسلم گفت: « هر چه ایشان فرمود، قبول است. » امام فرمود: « باشد » او رفت پیش امام سجّاد و به امام سجّاد (ع) گفت: «امام حسین(ع) اختیار مرا به شما سپرده است؛ شما لطفی کن و مرا پیش نفر سوّم نفرست؛ من میخواهم به میدان بروم.» امام سجّاد – علیه السّلام – تبسمی زد و فرمود: « آزادت کردم. » تا به او فرمود: « آزادت کردم. » با سرعت تمام خدمت اباعبدالله (ع) آمد. گفت: « آقا من آزاد هستم و چون آزادم، می توانم الآن به میدان بروم. اجازه بدهید، بروم. » البتّه یاران اباعبدالله (ع) اذن می گرفتند، آن هم دو اذن؛ یکی اذن میدان و دیگری اذن شهادت. می گفتند: « آقا به میدان بروم. » ، آقا میفرمودند: « برو» عرض می کردند: « آقا بروم شهید شوم، در راه خدا و دفاع از دین کشته شوم. » امام میفرمودند: « برو » وقتی امام این {جمله} را می فرمودند آن ها خیالشان راحت میشد که به مقام شهادت میرسند؛ یعنی، شهادتشان را امضا کرده است. گفت: « مولا من رفتم. » امام فرمودند: «بفرما. » {اسلم} دوید و با سرعت به میدان رفت. چون نگران بود به هر دلیلی متوقف شود یا کسی از او جلو بیفتد. در حالی که شمشیر هم کشیده بود؛ آن چنان سریع رفت که یک دفعه دشمن عقب نشست. نزدیک دشمن رسید، دوباره با سرعت تمام برگشت. امام فرمودند: « چرا برگشتی ؟» گفت: « از دوستان کوچکم خداحافظی نکردم. می خواهم با بچّهها خداحافظی کنم. » کنار خیمه آمد و بچّه ها را جمع کرد. قدری خوشحالشان کرد، برای آن ها قصه گفت، آنها را خنداند بعد به میدان رفت. این ها درسهاى کربلاست. از خانه بیرون آمدید فرزند خود را بخندانید تا به هم وطن خود اسلم بن عمرو اقتداکرده باشید؛ وارد خانه میشوید، فرزندان خود را شاد کنید تا از هموطن خود اسلم درسی آموخته باشید. اینها کلاس کربلاست. در کلاس {کربلا} باید نشست و درس گرفت. زانو بزنیم و این درس های عظیم و لطیف را از کربلا بیاموزیم. وقتی خوب بچّه ها را شاد کرد و خنداند و برای آنها قصّه گفت راه افتاد و به میدان آمد. این ایرانی عزیز در میدان رجزی می خواند که در مجموعهی رجزهای کربلا رجزی تصویریتر و شاعرانهتر از آن نمی شناسیم رجز وى این بود:
البحر من طعنى و ضربى یصطلى و الجَوُّ من سهمى و نبلى یَمتلى
اِذا حُسامى فى یمینى ینجلى ینشق قلب الحاسد المبجّل(المبخّل)
دریا از جزر و مد شمشیر من شعلهور مىشود و فضا از بارش تیرهایم سرشار.
آنگاه که شمشیر از افق دستهایم جلوهگرى آغاز کند، فروغ آن قلب آزمندان و رشک ورزان را خواهد شکافت.
حسود یزید است و بخیل عمرسعد. عمر سعد آزمند است؛ این بدبخت به حکومت ری و گرگان دل خوش کرده بود. ولى به هدفش نرسید. اسلم جنگید و جنگید تا از پای افتاد، امام(ع) بر بالین وى آمد؛ سرش را بر زانو گذاشت. از میان تمام صحابه کربلا شاید جمله هیچ کس به شکوه سخن این ایرانی نباشد. گفت: « چه بزرگم من که سر بر زانوی آفتاب جان میسپارم.» امام (ع) بر پیشانی او دست کشید. اسلم جملهای گفت که همه ی یاران می گفتند. عرض کرد: « اَوفَیتُ یابن رسول الله» «به عهدم وفا کردم، خوب جان بازی کردم؟» امام فرمودند: « نَعَم، نَعَم، اَنتَ اَمامی فی الجَنَه.َ» « توپیش از من به بهشت رسیدی.» خوشا به سعادت تو. خوش به حالت که به فوز و فلاح رسیدی.» کربلا قصّهی دیدار لحظه به لحظهی خداست. به ما گفته اند: « اَعبُدُ اللهَ کَأَ نَّکَ تَری؛خدا را آن گونه عبادت کنید که گویی او را می بینید».
سوگواریهای ما و هدف غایی کربلا
در اینجا ذکر مطلبى لازم است مبادا سوگواری های ما برای کربلا، هدف غایی کربلا را که نشر فرهنگ نماز است، تحت تأثیر قرار دهد؛ این جای نگرانی دارد ؛ عزاداری امری مستحبی است، واجبی را براى یک امر مستحب به مذبح نکشانیم و گرنه برای حسین سینه نزدهایم، برای حسین گریه نکردهایم، برای اباعبدالله الحسین(ع) سوگواری نکردهایم و مرثیه نخواندهایم. هیئتها و تکایایى که شب ها برنامه دارند وقت را در نظر داشته باشند. برنامهشان تا دیر وقت طول نکشد. شأن را حفظ کنید. گاه صحنه هایی دیده می شود که خیلی دردناک است. خواهربزرگواری به من نامه دادند و در آن نوشته بودند که بعضی خانم ها روز تاسوعا، عاشورا در هنگام بیرون آمدن، آرایش میکنند. میدانید چه کسانی در چنین ایامی آرایش کردند؟ مردم شام هنگام سوگواری اباعبدالله(ع) این کار را کردند. زیورآلات به خود بستند. هر کس در این ایام چنین کند به بنیامیه اقتدا کرده است. شما مگر این امکانات را برای شادی به کار نمی برید؟ یک زن در لحظهی شادی و برای خوشایند بودن آرایش می کند. عاشورا که روز خوشایندی نیست. مگر ما در زیارت عاشورا نمی خوانیم که «یَومُ تبرکت به بنو اُمیه». اگر خوشحالی کنید، بنی امیّه را خوشحال کردهاید، و با اباعبدالله(ع) نیستید. میگویند: «در شام دوازده هزار زن خود را آرایش کرده بودند، گردن بندها را به گردن آویزان کرده بودند». من صرفاً برای خانمها نمیگویم، آقایان هم همین طور. رفتارها سنجیده باشد، درست سینه بزنید، درست سوگواری کنید. مداحان عزیز شأن و حرمت مسأله را حفظ کنند.۹ این چه نوع مرثیه خوانی است که بعضیها دارند؟ حتّی اگر در مرثیه خوانیهای محلی شأن و حرمت شکسته شود، به کار نگیرید. اشعار فاخر و مرثیه خوانی های گذشته کجا، این مرثیه های سبک، بی بار و بی ارج امروزی کجا؟! اینها ارزش ندارد، حرمتها را حفظ کنید. کار را آن چنان انجام دهید که مقابل نگاه خدا باشد. اباعبدالله(ع) همه چیزش در مقابل نگاه خداست.
«قُل أَعمِلوُا فَسَیَرَی الله عَمَلَکُم وَ رَسولَهُ» چنان کار کنید که گویى خدا عمل شما را می بیند. مقام معظم رهبری در بحثی راجع به نماز فرمودند: «وقتی نماز می خوانید حداقل احساس کنید خدا در مقابل شماست و دارید با او حرف میزنید. چه طور حرف می زنید؟» نمی خواهیم بگوییم آن نماز عاشقانه و شکوهمندی که یاران اباعبدالله(ع) برگزار کردند، نه! به آن افق نمی رسیم؛ امّا حدااقل احساس کنیم، داریم با خدا حرف میزنیم؛ ادب را حفظ کنیم،؛ درست بایستیم؛ در زیباترین شکلش باشیم. همه چیز در مقابل نگاه خداست. حضرت اباعبدالله(ع) وقتی خون گلوی علی اصغر را به آسمان پرتاب میکردند فرمودند: «خدایا چون تو میبینی برای من آسان است».
نگاه خدابین مانع ارتکاب انسان به گناه می شود
شخصی خدمت حضرت اباعبدالله الحسین(ع) آمد، خودش را معرفی کرد وبعد درخواست نسخه کرد و گفت از شما تقاضایى دارم: «أَنَا رَجُلٌ عاص وَلا أَصبِرُ عَنِ المَعصِیَّه؛ فعظنی بِمَوعِظَهٍ. فقال(ع): اِفعَل خمسه اشیاء و أذنب ما شئت، فأول ذلک لا تَأکُل رِزقَ الله وأذنِب ما شِئت، و الثانی: اُخرُج مِن وِلایَهِ الله وَأذنِب ما شِئت، و الثالث: اُطلُب موضعاً ما یُراکَ الله وَ أذنِب ما شِئت، والرابع: إذا جاءَ مَلَکُ المُوت لِیَقبض روحَک فَأدفَعُه عَن نَفسِک و أذنب ما شئت، و الخامس: إِذا اَذخَلَکَ مالِکٌ فی النّار، فَلا تَدخُل فی النّار وَأذنب ما شِئت.»
من مردی معصیت کارم و در برابر گناه شکیبایی ندارم. مرا اندرزی ده.
امام فرمود: «پنج کار انجام بده و سپس هر چه خواستی گناه کن» آن شخص گوش سپرده بود، ببیند امام چه میگوید. امام فرمودند: «نخست آن که روزی خدا را نخور و هر گناهی خواستی بکن.» درست نیست سرسفره کسی بنشینی و نمکدان بشکنی. آدم وقتی سرسفره کسی نشست حرمت صاحب خانه را پاس می دارد. « دوم، از ولایت خدا بیرون برو و هر گناهی خواستی بکن.» برو جایی که خدا نیست و قلمرو حکومت و قدرت خدا تمام میشود هر چه می خواهی گناه کن .و”َ لا یُمکِنُ الفِرارِ مِن حُکومَتِک”، ما که نمی توانیم از حکومت خدا فرار کنیم. جایی نیست که خدا نباشد. ظاهراً این را برای حکیم سبزواری یا کسی دیگر گفتهاند، میگویند: «هنگامی که حکیم بچه بود روزی برای ایشان مهمان آمد و سبد میوهای وسط اتاق گذاشته بودند. مهمان سیبی برداشت و به او گفت: اگر بگویی خدا کجاست این سیب را به تو میدهم. این بچه باهوش و با متانت، سبد میوه را برداشت وگفت: اگر تو بگویی خدا کجا نیست من همهی آن را به تو میدهم». «پائولو کوئیلیو» نویسنده آشنای برزیلی نکتهی زیبایی در کتاب خواندنی«پدران، فرزندان، نوهها» دارد. ایشان در این کتاب قصّهای را از یکی از عارفان بزرگ مطرح میکند. این عارف آخرین لحظه زندگی اش بود. شاگردانش دور او حلقه زده بودند، یکی از شاگردان پرسید: «استاد تو به این مقام و منزلت رسیدی، استادانت چه کسانی بودند؟» استاد گفت: «من در زندگی خود استادان زیادی داشتم؛ اما سه استاد بزرگ داشتم که بزرگترین درسهای زندگی خود را از آنها یاد گرفتم. استاد اول من یک دزد بود. من به مسافرت رفته بودم وقتی از مسافرت برگشتم، دیر وقت بود؛ کلید خانه را هم به یکی از همسایه ها سپرده بودم. با خود گفتم، صلاح نیست دراین دل شب در را بزنم و کلید را طلب کنم. سجادهای را که همراه داشتم پشت در پهن کردم و مشغول عبادت شدم. یکی، دو ساعت گذشت. ناگهان دیدم شبحی در کوچه پیدا شد. سایهای برگشت، دیدم کسی است. صدایش کردم، آمد و گفت: بفرمایید. به او گفتم: کمک کنید از دیوار بالا بروم و در را باز کنم. گفت: مگر تو دزد هستی؟ گفتم: نه، من صاحب خانهام. گفت: صاحب خانه که از در می رود نه از دیوار؟ گفتم: قصه این است که کلید خانه نزد همسایه است و من نمیخواهم او را بیدار کنم؛ شما کمک کنید وارد خانه شوم. گفت: چرا این طوری؟ من در را برایت باز می کنم. در یک چشم به هم زدن با میله در را باز کرد و گفت: بفرمایید. من گفتم: خیلی ممنون حالا که به من لطف کردید افتخار بدهید و مهمان من باشید. گفت: نه من الآن کار دارم. الآن اصل کار من است، باید بروم. گفتم: آخر این موقع شب چه کاری داری؟ گفت: من دزد هستم و رزق من الآن است. اگر صبح بشود دیگر فرصت ازدست میرود. گفتم: بسیار خوب، هرجا رفتی پیش من برگرد و صبحانه را با هم بخوریم. صبح که برگشت دستش خالی بود. گفت: متأسفانه چیزی به دست نیاوردم. اما امیدوارم و تلاش میکنم تا موفق شوم. این دزد بیست روز میرفت و میآمد و این جمله را تکرار میکرد. همین عارف میگوید:اتّفاقاً من از خدا چیزی میخواستم و کم کم مأیوس شدم. یک باره به خودم گفتم، این دزد در کار خودش امیدوار است، تو در عبادت خود و در ارتباط با خدای خود ناامید هستی؟ اصرار کردم، خواستم و بالاخره به خواستهی خود رسیدم. من اصرار بر خواستن از خدا را از آن دزد یاد گرفتم؛ این دزد معلّم واستاد اوّل من بود. استاد دوم من یک سگ بود. براى نوشیدن آب به کنار نهرى رفته بودم، سگى را دیدم که او هم براى آب خوردن به کنار آب آمد، وقتی کنار آب آمد، چشمش که به تصویر خودش در آب افتاد وحشت کرد و عقب رفت؛ فکر کرد حیوانی می خواهد به او حمله کند. چند بار می آمد و عقب می رفت. دیگر عطش بر او چیره شده بود دل به دریا زد و وارد آب شد و تصویرش در آب به هم خورد. وقتی که تصویرش به هم خورد سیراب شد و از آب بیرون آمد. من این درس را آموختم که تا خویش را می بینی سیراب نمی شوی. وقتی تصویر خویش را شکستی آنگاه کامیاب و سیراب خواهی شد. امّا استاد سوم من یک دختر بچه بود. روزی داشتم به مسجد میرفتم در راه دختر بچّهای را دیدم که شمعی را روشن کرده و به دست گرفته بود و به سمت مسجد میرفت. با خود گفتم، فرصت خوبی است تا به او درسی بدهم. خواستم به او بگویم که خداوند در درون ما نوری افکنده و آن فطرت است، کوشش کنیم که این نور را حفظ کنیم. به او گفتم، این شعلهای که در دست توست، پیش از این نبود از کجا آمد؟ ناگهان دختر بچّه فوت کرد و شمع را خاموش کرد و از من پرسید: این شعله بود، کجا رفت؟ من نشستم و بر سر می زدم و میگریستم که خواستم به او درسی بدهم امّا او درسی بزرگتر به من آموخت که مراقب باش دم و هوا و هوس تو، این شعلهی افروخته در درون را خاموش نکند. الآن حضرت اباعبدالله(ع) به این کسی که می گوید من در گناه بی پروا هستم، همین نکته را آموزش می دهد.«اُخرُج مِن وِلایَه الله وَ أذنِب ما شِئت» «از ولایت خدا خارج شو و هر چه دلت می خواهد کناه کن» » «جایی برو که خدا تو را نبیند آن وقت هر چه دلت خواست گناه کن»
«چهارم: چون فرشتهی مرگ سراغ تو آمد، او را از خود دور کن و جانت را به او نده، آن گاه هر چه دلت خواست گناه کن.» به او بگو آن را لازم دارم، مال خودم است و جانت را تحویل ملک الموت نده. «پنجم: وقتی مالک جهنم گوشت را گرفت و خواست تو را به سوی آتش جهنم ببرد، در آتش وارد نشو. هر چه دلت خواست گناه کن.» آن شخص گفت: «نمی توانم» امام فرمودند: «تو که نمی توانی چرا گناه می کنی؟ وقتی این پنج امکان برای تو وجود ندارد چرا خودت را به گناه آلوده می کنی؟»
نتیجهى بحث
خود را در مقابل چشم خدا ببینیم. وقتی غروب عاشورا صحنه بر حضرت اباعبدالله(ع) تنگ شد و همهی یاران شهید شدند. دشمن نزدیک شده بود و حتّی گاه تا پشت خیمهها میآمدند و دور میزدند و دل بچّهها میلرزید و گریه میکردند، امام به یاران افتاده در میدان یک به یک نگاه مىکرد. سپس اسبش را حرکت داد.بین شهدا حرکت کرد و آنها را صدا می زد. یا زُهَیر! یا بریر! «قوموا رَحِمَکُمَ الله» عزیزان من برخیزید. حسین تنهاست. حسین را یاری کنید. بعد نگاهی به یاران کرد، یاران تکان میخوردند. گویی مظلومیت و غربت امام را تاب نمی آوردند …
«وَ سَیَعلمو الذین ظلموا اى منقلب ینقلبون»
برچسبدکتر سنگری دکتر محمدرضا سنگری گزارشگران کربلا
همچنین ببینید
حضرت علی اکبر(ع)
سخنران: دکتر محمدرضا سنگری فرزندان امام حسین(ع): بر اساس منابع تاریخی معتبر امامحسین(ع) نه ...
با سلام و ارادت
واقعا مطالب تازه و ناب و شنیدنی هستن
چیزهایی که تو این سایت میخونم جای دیگه ندیده و نخوندم
خدا خیرتان بده و با اباعبدالله و یارانش محشور بشید ان شاء الله
التماس دعا