سایهی پیری بر گسترهی زندگی اش افتاده بود. در آستانهی هفتاد سالگی، با یادها و خاطرههای بزرگ در پیکارهای سخت میشناختندش. در جنگ جمل هنوز جوان بود و شاداب. آنچنان در آن روز دشوار جنگید که سرانگشت اشارت همهی رزمآوران به او بود. جنگ رو به پایان بود که تیری سهمگین به پایش رسید. زخمیسنگین دهان گشود و او بیهراس و بیباک تیر از پا فرو کشید. پس از آن سی و پنج سال لنگ لنگان راه سپرد و همین بود که مسلم اعرج نامیده شد.
مگر قرآن نگفته است: لیس علی الاعمیحرج و لا علی الاعرج حرج. اما مسلم چیزی در خویش داشت که به پای او شتاب میبخشید و شاداب و جوان و پر شورش نگه میداشت؛ و آن ایمان و عشق سرشارش بود.
زیباترین و شیرینترین خاطرهی زندگیاش دیدار پیامبر بود. هرجا مینشست از سیمایی روشن حرف میزد که تبسم او دل میربود و نگاهش قلب را میلرزاند و سخنانش فرصت پرواز تا آن سوی هفت آسمان میبخشید. حلاوت سخن او از شنوندگان، پروانههایی میساخت که حتی بال زدن و پلک برهم نهادن را در لحظهی شنیدن فراموش میکردند.
مسلم تجربههای تلخ و خاطرات جانگزاری سقیفه، جمل، صفین، نهروان، محراب خونین کوفه، هجوم به خیمهی امام مجتبی(ع) و خنجر بر پای پیشوای مظلوم و سرانجام جرعه نوشی مولای مسمومش را در خاطر داشت.
در منزل سلیمانبن صرد خُزاعی، به امام حسین(ع) نامه نوشت و به کوفه دعوتش کرد و با آمدن مسلم، ناآرام و پراشتیاق یاری و همراهی کرد و اینک که حسین به کربلا میآمد خود را به او رساند و درست دمی پیش از رسیدن اباعبدالله به کربلا، او را همراه و یاور شد.
امام پیوستنش را سپاس و پاس داشت و دعایش کرد. پیر هفتاد ساله و اعرج،؛ به نشاط جوانان، همقدم حسین شد تا امضایی درخشان بر صحیفهی عاشورای حسینی باشد.
بوی خاک کربلا پیرانه سر، عشق جوانی در او شکفته کرد. عمرسعد که به کربلا آمد، مسلم از هر فرصتی برای روشنگری و زدودن غبارهای ابهام و تحریف بهره میگرفت. کمتر کسی بود که او را نشناسد و از زبان او روایتی، حکایتی، نکتهای و بیتی نشنیده باشد. جاذبهی کلام او همهی لبها را به سکوت، و گوشها را به شنیدن میخواند.
کربلا نفس به نفس به حادثه نزدیکتر میشد. انبوه انبوه لشکریان میآمدند و بوی جنگ در شامههات میپیچید. مسلم هر مجالی را به گفتن یا شنیدن میسپرد یا به روزنهای میاندیشید که در تاریکی ذهنها بگشاید؛ یا به دریافتی تازه، معرفتی نو و بصیرتی میاندیشید که از دیگران دریابد. هم صحبت حبیب و بُریر و عابس که میشد مثل عطشزدگان کویر که به آبی زلال برسند، به کلامشان تن میسپرد و با التذاذی عجیب آموختهها را باز میگفت. شیفتگی و محبت او به مولایش حسین، جمل دیدگان را به یاد مهرورزی او به ساحت امیرمؤمنان میانداخت.
روز عاشورا پس از شبی آسمانی و قرآنی، طالع شد. مسلم آن چنان شور و شیدایی داشت که لنگ لنگان میدوید! پس از خطبهی مولایش حسین(ع) که یاران را به شکیبایی و صبوری خواند و مرگ را پلی به بهشت بیکران خداوندی و نعمتهای زوال ناپذیر رحمانی، سماع عاشقانهاش آغاز شد. پیر شوریدهی عاشورا میچرخید، شمشیر را در فضا میچرخاند و به شوق میگفت: بهشت! بهشت! کجایی که بیتاب وصل رسولم؛ بیتاب زیارت مولایم علی(ع).
هنوز روز به میانه نرسیده بود که عمرسعد فرمان تیرباران داد. پیر تیر خوردهی جمل در آن غوغای مرگ رجز میخواند، شمشیر میزد، لنگ لنگان پیشتازتر از جوانان به قلب دشمن میزد. مرگ از لبهی گرسنه و عطش زدهی شمشیرش میچکید. قهرمان جمل، تیری دیگر خورد؛ تیری بر پای راست، همان جا که پیشتر تیر خورده بود. پیکان فرو خلیده بود. خم نشد تا به تیر بیندیشد؛ تیری دیگر و تیرهای دیگر؛ پیاپی بر پا و بدنش مینشست. هفتاد زخم بر قامت هفتاد سالهاش نشست. سرو تناور فرو شکست. پاهایش سر همراهی نداشتند.
– خدایا، پایی ببخش که عاشقانهتر به دیدارت بشتابم.
مسلم با قدمهایی از عشق، با گامهایی از جنس ایمان به محبوب رسید.
اینک پا نبود که مسلم را پیش میبُرد؛ او با بالهایی از عشق در بیکرانگی پر گشوده بود.