مرد شامی

پرسید: “آن کسی که آنجا وسط مسجد نشسته، کیست؟”
گفتند: “حسین پسر علی”
پیش خودش گفت بروم قربه‌الی‌الله کمی به او فحش بدهم. آمد ایستاد روبه‌رویش…..
تا می‌توانست فحش داد و لعنت کرد. هم خودش را، هم پدرش را. گفت شما منافقید، شما اسلام را خراب کردید و از این حرف ها. وقتی خسته شد دهانش را بست.
حسین گفت: “اهل شامی؟”
مرد گفت: “بله.”
گفت: “می دانم. شامی‌ها اینطوری‌ هستند. پس حتما غریبی و جایی هم نداری. بیا برویم خانه‌ی ما. مهمان ما باش. غذایی بخور. استراحتی بکن.”
مرد بعدا می‌گفت: “دوست داشتم آن موقع زمین شکافته شود و من را ببلعد.”

منبع: آفتاب بر نی/ زینب عطایی

telegram

همچنین ببینید

آفتاب بر نی

آفتاب بر نیReviewed by Admin on Dec 10Rating: اول تن‌به‌تن با حسین می‌جنگیدند. دیدند نمی‌شود؛ ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.