خانه / سخنرانی / متن سخنرانی / راز ماندگاری (بخش۲) – دکتر سنگری

راز ماندگاری (بخش۲) – دکتر سنگری

عشق اولین دلیل ماندگاری
یکى از دلایل ماندگارى کربلا و مرگ ناپذیرى آن عشق است و عشق.
در کربلا به چشم‌ها نگاه مى‌کنید، در آن عشق مى‌درخشد به قدم‌ها نگاه کنید عشق است و دست‌هایى که مى فشرند چیزى جز عشق نمى‌شناسند. هر چه زمزمه است عاشقانه است، مرگ عاشقانه است و همه‌ى روابط و همه‌ى دیدگاه ها در کربلا عشق است. اصلاً کربلا عاشقانه ترین حادثه‌ى تاریخ اسلام است. چون عشق یکى از جریان‌هاى جدّى و مهم‌ترین جریان زندگى انسانى است به همین دلیل است که کربلا مى‌ماند. خداوند در قرآن مى‌فرمایند: “اولین عاشق من هستم”. ببینید عشق از کجا شروع مى شود؟ از خود خدا، “یحبهم ویحبونه .”یحبهم؛ دوست مى دارد ایشان را. یعنى خدا ما را دوست دارد و یحبون؛ دوست مى دارند او را. لذا عاشق اول خداست و معشوق او، من و شما هستیم.
انسان با خواندن روایت قدسیّه و با خواندن روایات متفاوت باید به فکر فرو رود و تصمیم بگیرد و شرمنده شود و تکانى بخورد. خداوند مى فرماید:”من شیطان را به خاطر این‌که به انسان ارزش نگذاشت، طردش کردم “. هان! اى انسان، شیطان حاضر نشد در مقابل شما سجده کند. و احترام شما را حفظ کند من او را طرد کردم. آن وقت شما شیطانى را که به خاطر حرمت نگه نداشتن شما از خود دور نمودم، تحویل می‌گیرید. و به او میدان می‌دهید؟! شخصى شیطان را در حالى دید که یک دستش خون آلود و یک دستش حنا بسته بود. به او گفت:این چه وضعى است که تو دارى؟ شیطان گفت: با دست خون آلوده تازه از قتل یکى از دوستانم برگشته ام، امّا با دست حنا بسته، براى فریب یکى دیگرمى روم. خیلى عجیب است، پدر را مى‌کشم پسر به من دل مى بندد. پسر را مى‌کشم پدر عاشقم مى‌شود. بعضى انسان‌ها این‌طورى شیفتگان من هستند. در جایى مى‌گویند از شیطان پرسیدند: از این همه آدم که به تو دل مى بندند، و با تو عقد و ازدواج مى کنند، چند تا فرزند دارى؟ شیطان  جواب مى‌دهد:هیچ، زیرا هر که با من دوست شد نامرد بود و هیچ مردى با من هم پیمان نشد و این حاصل کار من است.
غرض این است که خداوند بندگانش را چقدر دوست دارد و دوست دارد که او را دوست داشته باشند.
در حدیث قدسی است که: «من گنج پنهانى بودم، دوست داشتم شناخته شوم. و خلق را آفریدم تا من را بشناسند و دوستان من شوند.»
پس خداوند این همه هستى، منظومه و… را ساخته تا عشق ایجاد شود، ما عاشق شویم، دوستش بداریم و اگر تو دوست خدا شدى و عاشق او، هر چه بخواهى به تو عطا مى‌کند و اگر اراده کنى ارادهات در هستى موج مى‌آفریند. هر تحوّلى بخواهى صورت مى‌گیرد، با گوشه چشمت گره ها باز مى‌شود. فقط و فقط خدا را دوست بدار. حرف نزن، ذکر نگو، فریاد نزن، لازم نیست حتّى گریه کنى. اما با دوست داشتنت به یک گوشه‌ى چشم تو همه‌ى گره‌ها باز مى‌شود، سدها شکسته مى‌گردد. مرحوم جزایرى در “انوارالنعمانیه” به آن اشاره مى‌کند:«یکی از شب‌ها در سفر دریایى که داشتیم هوا طوفانى گشت (هیچ لحظه‌اى سخت تر و دردناک تر از شب طوفانى در دریا نیست). همه دل به مرگ سپردیم و گریه مى‌کردیم. با نوسان امواج و طوفان ما آرام و یا با شدّت طوفان نگران و هراسان گریه مى‌کردیم. هر کسى استغاثه و التماس  مى‌کرد و در اوج ترس و طوفان، ضجّه مى زدیم  و از خدا مى‌خواستیم که نجاتمان دهد.
در همان لحظات، جوانى در گوشه‌ى کشتى آرام نشسته بود و هیچ توجّهى به امواج و خطر و طوفان و مرگ نداشت. همه به او رو کردند وگفتند: تو هم بیا و ناله و زارى کن. جوان گفت: مگر چه شده است؟ گفتند:مگر دریاى طوفانى را نمى بینى؟ جوان از جا بلند شد نگاهى به دریا انداخت و به امواج که مانند کوه عظیم به تعبیر قرآن “کالطودالعظیم”، بالا مى‌آیند. دوباره نگاهى به دریا نمود و سرش را بلند کرد و نگاهش را به آسمان دوخت. سپس آرام سرش را پایین آورد، لحظاتى بعد دریا آرام شد. وقتى مردم آن لحظات را دیدند، دورش حلقه زدند و به او گفتند: تو امام زاده‌اى و از اولیای خدا هستى، آخر بگو توکیستى؟ چه گفتى که دریا آ رام شد؟ جوان گفت: نه من فقط یک کارگرم. سرم را بلند کردم و گفتم: اى خدا تو فرمودى نکن و من هم نکردم، توهم طوفان برپا نکن و دریا آرام شد.»
این کمال انسان است، لذا نتیجه مى‌گیریم با اشارت چشم تو، خدا چرخ را بر هم مى زند چون عاشق مى‌خواهد. انسان‌هاى دوست داشتنى را مى‌خواهد که در همه حال با او باشند. اینک مصداقى از کربلا را بیان مى‌کنیم. حضرت حسین(ع) در محاصره‌ى”حر بن یزید ریاحى” در مى‌آید. حر به سمت کربلا حرکت مى‌کند ولى کارى با حضرت(ع) ندارد. به دو منزل نزدیک‌تر که مى‌رسد، سخت‌گیرى مى‌کند. در این لحظه پیکى  از راه مى رسد و نامه‌ى عبیدالله را به او مى‌دهد. عبیدالله در نامه از او مى خواهد که حسین(ع) را در محاصره‌ى کامل گرفته و به یک سرزمین بى آب و گیاه وارد کند تا همچون خلیفه‌ی شهید – عثمان – در بى‌آبى کشته شود. عرصه تنگ تر گردید و به مکانى به نام “عذیب الهجانات” رسیدند. آنجا توقفى کردند، حضرت اباعبدالله نگاهى به صحرا نمودند، دست‌هایش را سایبان چشمانشان قرار دادند و در چرخش نگاهش متوجه‌ نقطه‌ى سیاهى شد، به طرف آن نقطه حرکت مى‌کنند. مى‌بینند خیمه کوچکى در آنجا قرار دارد و پیرزنى ناتوان و تن‌ها کنار چاد ر نشسته است. حضرت سلام مى‌کنند. مى‌پرسند تو کیستی؟ و تنها در این بیابان چه مى‌کنی؟ پیرزن گله از تنهایی و تشنگى مى‌کند و مى‌گوید: جوانم تازه ازدواج کرده است و از اینجا رفته، چشم به راهم تا برگردد و مرا سیراب کند. شما مى‌توانید به من آب دهید؟ حضرت همان جا زمین را حفر کرد. (آن جا زمین‌ها موقعیتی داشتند که با حفر مقدار کمی از زمین آب پیدا می شد، البته ممکن است آقا با ولا‌یت خودشان این کار را کرده باشند.)
آب جوشید، سپس ظرفى پر از آب به پیرزن داد و به او گفت:چنانچه کارى داشتى برایت انجام مى‌دهم. حالا پسر و عروست کى مى آیند؟ پیرزن گفت: تا ساعتی دیگر مى‌آ یند. حضرت شرایط را براى ورود عروس و داماد آماده کرد. او از منطقه‌ی “ذوحُسَم”جارویى از خارزارها تهیه و جلوى خیمه‌ها را جارو کرد و مرتّب نمود. درون خیمه را نیز تمیز کرد. پیرزن که مسیحى بود از حضرت پرسید:تو کیستى؟ چه‌قدر رفتارت شبیه عیسى مسیح است. بگو ای‌ بزررگوار تو کیستى؟ حضرت اباعبدالله فرمودند:من فرزند فاطمه ام، فرزند پیغمبرم. پیرزن شیفته‌ی رفتار و قدر و منش عالى او شد. این‌ها همه رحمت و عشقند.
بعد از اتمام کار شبحى دید و پیرزن را از آمدن عروس و داماد باخبر کرد. زوج جوان رسیدند. عروس سنى حدود نوزده یا بیست سال داشت و داماد که نامش”وهب”بود مسیحى وسنى بین حدود بیست وسه الى بیست و پنج سال داشت. زیبا، رشید، جوان، خوش قامت، فصیح و رزمنده. وقتی رسید و نظافت خیمه را دید از مادرش علّت را جویا شد و مادر گفت نمى‌دانم چه کسى  بو د ولى هر کس بود همانند عیسى(ع) مسیح بود. به دیدارش بروید، هنوز خیلى دور نشده است و این دو آمدند و با امام همراه شدند. این است راز تشنگان عواطف دینى.
مى‌توان با توجّه کردن به فرزندان و محبّت کردن و هم صحبت شدن با آن‌ها، از ورودشان به انحرافات جلوگیری کرد. آنان را سرزنش نکنیم، بلکه خودمان را سرزنش کنیم.
به قول شیطان “لوموا انفسکم ” بنشینیم و خودمان را سرزنش کنیم. زیرا همه چیز ریشه در رفتارهاى ما دارد. فرزندان قربانیان رفتارهاى ما هستند. چرا متهمین را در بیرون جستجو مى‌کنیم؟
اگر به این کمال برسیم که” فهم لانفسهم متهمون” در زندگی مامعنا بیابد زیباست.ما سهم خودمان را در این ریزش‌ها باید پیدا کنیم؛ شاید مقصریم. همیشه دیگران رامتهم نکنیم که خودمان را درست کنیم.
کربلا قصه‌ی عشق است، قصه‌ی محبّت و جاذبه است. با فرزندان چه رفتارى مى‌کنید؟ اگر در لحظات بحرانى فرزندتان با شما حرف بزند چه مى‌کنید؟ البتّه خواهید گفت:من حوصله ندارم.
آیا بحرانى تر از لحظه‌ى رفتن به میدان اباعبدالله(ع) مى شناسید؟ نگاهى به میدان مى‌کند، هر کشته اى یک طرف، این جا قاسم، آن جا عباس بدون دست، این طرف شهید زهیر، آن طرف بریر، گوشه‌ای مسلم بن عوسجه و هر طرف کس دیگر.
اما وقتى می‌خواهد به میدان برود، دخترش به دنبالش مى دود، مى‌ایستد، پیاده مى‌شود! دختر می‌گوید:بابا باید بنشینى، مى نشیند، او حرف دارد.
می‌گوید: باید مرا روى زانوهایت بنشانى تا برایت حرف بزنم. باید به موهایم دست بکشی، می‌فرماید:چشم عزیزم می‌گوید: “رُدَّنا الى حرم جدِّنا”، ما را به حرم جدمان برگردان.اباعبدالله جواب مى دهد: «دخترم ، عزیزم، به خدا اگر پرنده را بگذارند در خانه اش مى خوابد.» یعنى من هیچ کجا امان ندارم. ببینید با چه زبانى با دخترش حرف مى زند و او را آرام مى‌کند تا به میدان برود.
بابا! یادت هست وقتى خبر شهادت عمویم مسلم را شنیدى با دخترانش چگونه رفتار کردى؟  اینک تو می‌روى و من بعد از آن را مى فهمم. بابا! بعد از این نیستى که دستى بر سر من بکشى پس حالا دستت را بر سر من بکش. این اصول رفتارى در زندگى ما نیست. کربلا کجا  و زندگى ما کجا؟! زمانى کربلایی هستیم که این‌گو‌نه رفتارها در زندگى ما رسوخ کند و جریان یابد.
عروس و داماد جوان در جاذبه‌ی مغناطیسى رفتار اباعبدالله قرار مى‌گیرند. امام مى فرمایند: مادرتان یادتان نرود. او کنار خیمه است. مراقبش باشید و او را با احترام حرکت دهید. آن‌ها مادرشان را با اکرام و جلال مى‌برند اما این زن هر دفعه بر می‌‌گردد. چشم در چشم حسین(ع)  و می‌گوید:به قربان چشم‌های تو که مرا به یاد مسیح مى‌اندازد، من مسیح را ندیدم اما می‌دانم اگر بود حتماً این گونه بود. مسلمان شدند و با اباعبدالله(ع) به سوى کربلا آمدند. روز عاشورا اولین کسى که کنار حسین(ع) آمد و اذن میدان گرفت همین جوان بود که وهب نام داشت که در کربلا نامش رابه “عبدالله بن عمیر کلبى” تغییر می دهد.
او مى‌خواهد ماه عسل به میدان کربلا برود. همسرش هفت قدم بدرقه‌اش مى‌کند و مى‌گوید: همسرم خوش به حالت، برو اما دعا کن من نیز به تو بپیوندم. مادر نیز او را از کنار میدان تشویق می‌کند. یک چشم  نگاه به حسین(ع) و یک چشم نگاه به فرزندش مى‌کند. و او را تشویق مى‌کند. بعد از مدّتی خونین بر مى‌گردد. خوب جنگید و خیلى زیبا رجز خواند. خون از زیر کلاهش سرازیر می‌گردد. در مقابل مادر می‌ایستد و می‌گوید: مادر راضى هستى؟ خوب است؟ مادر جواب داد: نه عزیزم این آقا آن‌قدر بزرگوار است که من دوست دارم کاری برایش بکنى که وقتى تو را ببینم، نشناسم. جوان به میدان برگشت آن‌قدر جنگید تا افتاد، همسرش دوید و بالاى سرش رفت. همه‌ى زخم هایش را بوسید و گفت: دعا کن من نیز به تو برسم و بهشت را زیارت کنم. این صحنه چندان تأثیر گذاشت که  سپاه عمر بن سعد برگشته بودند تا این صحنه را نبینند. عمر غلام خود را فرستاد تا کارش را تمام کند.آنچنان با گرز بر سر این عروس کوبید که روی سینه‌ی شوهرش افتاد و تنها زن شهید کربلا شد. سر شوهرش را از تن جدا نمودند (اولین سری که در کربلا جدا کردند) و به طرف مادرش پرتاب کردند. مادر موهای جوانش را چنگ زد و به میدان حمله کرد و فریاد زد که من به عشق حسین مى جنگم. این پیرزن ناتوان قدرت عجیبی پیدا کرد. (همان طور که وقتى بعضى ها به زیارت کربلا می‌روند مى‌گویند من در زندگی‌ام این قدر راه نرفته ام و خستگى ناپذیر نبوده ام.)
با عمر‌سعد جنگید امام دستور برگرداندنش را داد. به کنار میدان آمد و بوسه‌اى بر پیشانى خونین فرزندش زد بعد آن را به سوی میدان پرتاب کرد و فریاد زد: ما چیزى را که در راه خدا داده‌ایم، پس نمی‌گیریم. این هدیه به دوست است، پس گرفته نمى شود.
در کربلا عشقبازی است. از طرفى زینب به گودال قتلگاه مى آید. بدن قطعه قطعه‌ی حسین(ع) را که ۳۶۰ زخم بر داشته است، دست مى زند و بلند مى‌کند و اوّلین جمله‌ای که مى‌گوید با خدا صحبت می‌کند که چه‌قدر در حق ما لطف کردى، خدایا این قلیل را بپذیر، این اندک را از ما بپذیر. این عشقبازى است.
در شب یازدهم بعد از آن همه شهید روی خاکستر خیمه می‌نشیند و با خداى خودش مناجات می‌کند “یا عماد من لا عماد له، یا سند من لا سند له ” قصه‌ى کربلا، قصه‌ای عاشقانه است.

دلیل دوم، جلوه های اخلاقی کربلا
کربلا کلاس کامل اخلاق و زندگى است. جلوه‌هاى زندگى را در هیچ صحنه‌ای در تاریخ اسلام به روشنی و به کمال حوادث کربلا نمی‌توان یافت. این بحث دو سویه است شما جلوه های زندگی را تک تک نام ببرید تا من بگویم در کجای کربلا این جلوه ها را می‌توان یافت. پس کربلا اسوه ای تمام است. به همین دلیل فقط یک نفر در تاریخ گفت “لکم فى اسوه ؛من براى شما اسوه ام “. این اسوه تنها اباعبدالله و کربلاى اوست.
و در آخر بیایید این فضیلت ها، عظمت‌های تاریخى، اخلاقى، اجتماعى، سیاسى را طرح کنیم تا در چالش‌های امروزه‌ی دنیا بمانیم و در بحران‌های امروز قدرتمندانه پیش برویم و راه‌های نوین را برای نسل‌‌های حاضر و آینده باز کنیم.
خدایا! کربلا ر ا از ما مگیر و به معرفت عاشورایى ما بیفزاى. خدایا! این شعله‌ی مرگ ناپذیر را که پیامبرت درباره‌اش فرمود:
“ان لقتل الحسین حرارهً فى قلوب المؤ منین لن تَبْرَدَ ابداً ”
خدایا ! این شعله‌ى سردى ناپذیر را در جان‌های ما افروخته‌تر بگردان. ما را از حسین (ع) و حسین (ع) را از دل‌های ما مگیر. و ما را بر این عشق بمیران. وما را با این عشق از قبر برا نگیز.
خدایا! لبخند زیباى حسین(ع) را که با چهره‌ى یارانش در کربلا آشنا می‌شد و با لبخند تا بهشت بدرقه‌شان می‌کرد در آخرین لحظه‌های زندگی از ما دریغ مدار.
شهدای ما را بر سر سفره‌ی حسین(ع) میهمان بگردان.
منبع: روز دهم۲، مجموعه سخنرانی های عاشورایی دکتر محمد رضا سنگری، مرکز پژوهش ونشر فرهنگ عاشورا، خورشید بارن، زمستان۸۶،صص۱۷-۹

telegram

همچنین ببینید

حضرت علی اکبر(ع)

سخنران: دکتر محمدرضا سنگری   فرزندان امام حسین(ع): بر اساس منابع تاریخی‌ معتبر امام‌حسین(ع) نه ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.