شهربانو تا دیروز دختر پادشاه عجم بود و امروز اسیر دست مردان عرب. می خواستند بفروشندش اما، علی نگذاشت. گفت: “هر چه باشد دختر پادشاه بوده، در شأنش نیست که فروخته شود. بگذارید خودش یک نفر را انتخاب کند برای ازدواج.”….
دختر دلش گرم شد به حرفهای علی. نگاه کرد به کسانی که ایستاده بودند. آمد و دستش را گذاشت روی شانهی حسین. همان بود که توی خواب دیده بود.
منبع: آفتاب بر نی/ زینب عطایی