از به دنیا آمدن حسین هفت روز گذشته بود که اسماء دوباره بردش پیش محمد. پدربزرگ برای نوزاد گوسفند قربانی کرد و هم وزن موهای سرش نقره صدقه داد. اسماء باز هم گریه ی محمد را دید. اینبار طاقت نیاورد؛ نتوانست نپرسد. پرسید: “این گریه برای چیست؟ هم امروز و هم روز تولد؟ گفت: “گریه میکنم برای نوهام. روزی میآید که یک عده ستمکار از بنیامیه او را میکشند.”
منبع: آفتاب بر نی/ زینب عطایی