خانه / سخنرانی / متن سخنرانی / درس هایی از کربلا(بخش۲) – دکتر سنگری

درس هایی از کربلا(بخش۲) – دکتر سنگری

وقتی نکاتی را از پدر می‌شنید، می‌گفت: پدر این‌ها را که گفتی قبلاً من همه را از مادرم شنیده‌ام. آمد واقعه‌ی کربلا را برایش مو به مو تعریف کند، گفت پدر تمام این‌ها را مادرم قبلاً برایم گفته است.

سؤال: زینب چند سالش بود که مادرش را از دست داد، چند سالش بود؟ پنج سال یا نزدیک به شش سال، یعنی تا پنج سالگی مادر این قدر ارتباط با این دختر برقرار کرده است، با او حرف زده و مسایل را گفته است، و نکته‌ی جالبی را این جا بخصوص آقایان گوش بدهند، معلوم می‌شود وظیفه‌ی ارتباط با فرزند و گفتن مسایل برای فرزند تنها وظیفه‌ی مادر نیست، پدر هم وظیفه دارد، این کار را می‌کند و جالب این است که هر دو دارند یک چیز را تعریف می‌کنند، داخل خانه دارد تفسیر می‌کند در حالی که زندگی‌های امروز ما یک صدم زندگی آن بزرگواران مشکل ندارد، ما مشکل نداریم، الان خانم‌هایی که اینجا تشریف آورده‌اند و در این محفل و مجلس شرکت کرده‌اند به گمانم اکثرشان مشکل و دغدغه‌ی غذا هم ندارند، اگر فرض کنید که ما جلسه‌مان به دوازده هم بکشد، گر چه باید زودتر بحث را تمام کنیم که ان شاءالله فرصتی برای نماز جمعه باشد؛ اگر ما ساعت یازده هم برویم امکانات زمان فعلی ما به ما این اجازه را می‌دهد که در فرصت یک ساعت غذا را آماده کنیم، زنده باد زودپز! حالا اگر بعضی از این تجهیزات جدید که رویشان زده‌اند در پنج دقیقه یا سه دقیقه، می‌شود غذا را با آن آماده کرد. اگر هیچی هم نباشد زنده باد کنسرو، از بیرون تهیه می‌کنیم و سه الی چهار دقیقه بعد هم گرم است، بفرمایید، آقا هم راضی و قانع، خانم و بچه‌ها هم راضی هستند، می‌نشینند و می‌خورند، شما می‌خواهید الان آب تهیه کنید مشکل ندارید همه‌اش به لطف دو انگشت است، بچرخانید آب   می‌آید، اما فاطمه این طور نیست او می‌خواهد آب بکشد باید دلو را درون چاه بیندازد آب را بالا بکشد. اما برای شما آب آماده است خانه‌تان را الان می‌خواهید تمیز بکنید هیچ مشکلی وجود ندارد با جاروبرقی سریع کارها تمام می‌شود نه همین جاروی معمولی، خانه شما که مثل خانه‌ی زهرا گلی نیست، با همه این مسائل که دارد، گفته‌اند حسن(ع) را این طرف و حسین(ع) را به زانوی دیگر نشانده دستاس را می‌چرخاند و برای فرزندانش حرف می‌زند و گاهی وقت‌ها هم که همسایه‌ها می‌آیند بچه‌ها را از خودش جدا نمی کند ما گاهی وقت‌ها تا می‌خواهیم با همسایه صحبت کنیم حس کنجکاوی بچه‌ها را تحریک می‌کنیم، بچه بلند شو برو آن طرف، برو مشغول درس و کتابت شو، سرش را داخل کتابش می‌کند اما گوشش متوجه سخنان مادر و همسایه است. می‌گویند قدرت دریافت بچه‌ها در حدود ۵/۴ سالگی آن چنان نیرومند است که همزمان می‌توانند از سه سو صداها را بگیرند، یعنی در عین حال که دارد مشق می‌نویسد گوش بدهد؛ بابا با مامان دارد چه حرفی را طرح می‌کند، و یا کسی هم که آن طرف‌تر است می‌تواند، و این حرف‌ها را بعداً هم تحویل حضرت عالی می‌دهد. فردا می بینی از مادر سؤال می‌کند: مامان شما آن موقع یک چیزی گفتی، بله گوش می‌داده خوب هم دریافت می‌کند. قدرت  خلاقیت ذهنی یک بچه بین فاصله ۳ تا ۷ سالگی ۳ برابر یک مخترع و یک مکتشف است، این‌ها بررسی‌های روانشناسانه است این قدر بچه قدرت دارد برای دریافت کردن و به حافظه سپردن و جالب است بچه‌ها در این دوره صحنه‌ای را بگیرند و نفهمند بعداً تفسیر می‌کنند، ۲ الی ۳ سال بعد این صحنه را برای خودش تفسیر می‌کند، من عذر می‌خواهم این مسأله را تعریف می‌کنم چرا در قلمرو مسائل زناشویی توصیه‌هایی شده که ما در یک نگاه عادی به این مسائل، ممکن است آن‌ها را هم نپذیریم بچه شیرخواره است اما می‌گوید نه کنترل کنید. این صدای نفس ها بعداً برای بچه تأثیر منفی خواهد داشت. حتی گفته شده که اگر بعداً انحراف در زندگی بچه ات ایجاد شد برو خودت را سرزنش کن، رفتار تو زمینه‌ساز این مسأله شده حالا اینجا دقت کنید؛ پیامبر چهار نوع سکوت داشت: پدر اینجا نشسته فرزند هم نشسته، می‌گوید پدرم از پیامبر حرف بزن و پدر هم با سخنانش به او و سؤالاتش جهت می‌دهد، من نمی‌خواهم در مورد جملات پیامبر الان سخنی بگویم بلکه می‌خواهم در مورد سکوت پیامبر حرف بزنیم، می‌گوید یک سکوتش، سکوت تفکر بود. یک سکوتش، سکوت حذر بود. سکوت دیگرش، حلم بود و سکوت دیگرش سکوت عبرت، چهار نوع سکوت را طرح  می‌کند. هر کدام از این سکوت‌ها با یک ظرافت و لطافتی شاخه‌هایی پیدا می‌کنند و امیرالمؤمنین توضیح می‌دهد.

ما تمرین سکوت در زندگیمان نداریم بسیاری از دعواهای ما بر سر این است که بلد نیستیم سکوت کنیم، خانم یک حرفی زده و حرف‌های شما تا پشت لبتان رسیده و جمله‌ی دندان‌شکنی هم برای گفتن آماده کرده‌ای تا مثل تیر به هدف بنشانی تا دهان طرف مقابل را ببندی اما بهتر است سخنت پشت لب‌ها بماند. آقا یک حرفی زده یک چیزی به شما گفته به خانواده‌ات برمی‌خورد، به شخصیتت بر می‌خورد، اتفاقاً الان یک چیزی یادت آمده که اگر بگویی، او را خواهی سوخت. اما پشت لبت رسیده نگو، خیلی از مسایل این طوری حل می‌شوند اما اگر گفتی: زدی ضربتی، ضربتی نوش کن؛ این جواب‌ها و تقابل‌ها و این رویارویی‌ها زمینه اصطکاک‌های شدیدی را در خانه ایجاد می‌کند که گاهی وقت ها بحران‌های بعدی محصول همان یک نکته اولیه خواهد بود. حال آن‌که اگر آن مشکل اولی را حل کرده بودیم به  اینجا کشیده نمی‌شد و این یک درس دیگر است. پس یک تمنایی من می‌خواهم این جا بکنم آن هم این است که بیایید مقداری تمرین سکوت کنیم.

«آنان که بر پایه‌های لرزان واژه‌ها تکیه می‌کنند سخن گفتن نمی‌دانند».

تأثیر نگاه در مخاطب

این جور نیست که همیشه به واژه‌ها تکیه کنیم، گاهی وقت‌ها سکوت کنید. سکوت کنید و فقط نگاه کنید، ببین این نگاه چقدر می‌تواند اثر بگذارد. یکی از دوستان عزیز من از روانشناسان کشور است؛ ایشان یک بار به من گفت: فلانی هیچ دیده‌ای که هیچ چیز به اندازه‌ی چشم نمی تواند آدم‌ها را تنبیه کند و هیچ چیز به اندازه‌ی چشم نمی‌تواند تشویق کند و ایشان مثالی برای من زد و گفت اگر کسی پیش شما بیاید و غیبت کند شما سعی کنید با چشم نگاهش نکنید، محرومش کنید از نگاهتان، سرتان را پایین بیندازید به یک چیزی چشمتان را مشغول کنید یقین داشته باشید دفعه‌ی دیگر اگر تصمیم گرفت غیبت بکند پیش شما نمی‌آید برای این که تأییدش نکرده‌ای، اما اگر غیبت کرد و با نگاهمان تأیید شد، انگیزه را در او ایجاد کرده‌ایم، او برای غیبت کردن پیش ما می‌آید، هیچ چیز به اندازه چشم مجازات نمی‌کند و هیچ چیز به اندازه‌ی چشم تشویق نمی‌کند و این می‌تواند در یک سکوت اتفاق بیفتد. پس ما گاهی وقت ها سکوت کنیم و از گفتن سخن صرف نظر کنیم هر چند خیلی قشنگ باشد، چه بسا وقتی سخن گفتیم اتفاقی پشت سرش بیفتد که نتوانید جمعش بکنید چون شما نمی‌دانید که در درون و ضمیر کسی که در مقابل شما نشسته است چه اتفاقی دارد می‌گذرد. یادمان باشد سکوت هنگامی پذیرفته است که مؤثر باشد. گاه نیز به جای سکوت باید سخن گفت و حتی فریاد کشید. سکوت سنجیده، یکی از راه‌های سخن گفتن بزرگان و اندیشه وران است!

راحت ترین راه بهترین راه نیست

نکته‌ی بعدی از زندگی حضرت اباعبدالله(ع)  این است که راحت‌ترین راه بهترین راه نیست و این یک اصل است که معمولاً اکثریت ما بهترین راه  را  راحت‌ترین راه می‌دانیم. مثلاً من معلم در کلاس هستم و دارم درس می‌دهم اگر دانش آموز شلوغ کرد به نظر شما چه راهی به ذهنم می‌رسد؟ ساده‌ترین و راحت‌ترین راه اخراج از کلاس است و اگر لطف بیشتری در حقش نکنیم، کتکش نزنیم، حرفی نزنیم، از او می‌خواهیم که بیرون برود. این راحت‌ترین راه است. اما آیا بهترین راه است؟ این دانش آموز رفت بیرون، مشکل شما برای یک لحظه حل شده، اما  بحران بزرگتری ممکن است برای این بچه پیدا شود، مدرسه دانش آموز نامناسب دارد. اولین چیزی که به نظر می‌رسد اخراج است! این دانش آموز را از مدرسه اخراج می کنند این دانش آموز به مدرسه‌ی دیگر می‌رود  در حالی که در این مدرسه نسبت به او شناخت کافی پیدا کرده بودند مدرسه جدید ممکن است نشناسد زمانی بشناسد که  همان ترکش‌هایی که در این‌جا به دیگران و به شخصیت دیگران رسیده، به افراد دیگری هم برسد. شما می‌توانید مهارش کنید چرا برای این که خودمان را راحت کنیم، آسیب را متوجه دیگران کنیم، راحت‌ترین راه بهترین راه نیست، بهترین راه ممکن است سخت‌ترین راه باشد و اگر ما اهل کمال باشیم می‌پذیریم، همسایه‌ی کمال “کدح” است این آموزشی است که در فرهنگ قرآنی ما داریم کمال در پرتو کدح به دست می‌آید «یا ایها الانسان انک کادحٌ الی ربک کدحاً فملاقیه» ای انسان، اگر کمال می‌خواهی این راه دردسر دارد. عاشورا یعنی ایستادن در مقابل عافیت، هر کس عافیت را گزید عاشورایی نیست و کسی می‌تواند اباعبدالله(ع) را همراهی کند که بتواند از لذت‌های آنی و فانی خودش بگذرد، دردسرپذیر باشد، حضرت اباعبدالله(ع) وقتی خواست حرکت بکند می‌فرماید:« من کان فیناباذلاً مهجته » هر کس حاضر است خون جگر بخورد بیاید. من این جوری می‌خواهم؛ شما فکر می‌کنید که کربلا راحت است؟ ما الان نشسته‌ایم و تحلیل می‌کنیم.در راه به یکی از دوستان می‌گفتم نمی‌دانم که منی که الان اینجا هستم اگر داخل کربلا بودم واقعاً تحلیل دیگری نمی‌کردم، تصور بکنید ۷۲ نفر را ۳۳۰۰۰نفر دوره کرده‌اند شاید دو الی سه ساعت این‌ها داخل محاصره باشند به این تحلیل برسن دکه تسلیم شوند. حالا وانمود کنیم که شرایط آن‌ها را می‌پذیریم و بعد از رهایی از معرکه از سخن خود بر می‌گردیم، اصلاً شما می‌دانید اگر همین الان محلی را که تمام ما هستیم ۳۰۰ نفر، ۴۰۰ نفر، هر چقدر هستیم، محاصره کنند و شما بین مرگ و زندگی باشید و به شما بگویند تسلیم شوید و رها شوید شما فکر می‌کنید که ما به این تحلیل نمی‌رسیم که ای بابا بگذار برویم، چه فایده‌ای دارد همه مان را الان بکشند چه تأثیری دارد، ما می‌توانیم برویم بیرون و تأثیر بیشتر و عمیق‌تری داشته باشیم، زنده باد توجیه! توجیه این جا می‌جوشد، بابا از این جا برویم بیرون بعداً به هرکس یک چیز بگوییم مشکل را حل کنیم و اگر این را گفتی عاشورایی نیستی. در مسیر حق باید بپذیری که تلخی هست و راه حق از متن تلخی‌ها می‌گذرد. این آموزش بزرگی است که از مکتب اباعبدالله(ع) می‌آموزیم.

‌عاشورا، آمادگی ‌برای دردسرهای بزرگ

لازمه‌ی عاشورا این است که انسان خودش را برای دردسرهای بزرگ آماده کند.

ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می گذری                      برحذر باش که سر می‌شکند دیوارش

*****

چو‌عاشق می‌شدم گفتم که بردم‌گوهر‌ مقصود          ندانستم که این دریا، چه موج خون فشان دارد

اگر زندگیتان دردسر نداشت بدانید عاشورایی نیستید، تردید کنید در خودتان، این مثال را شاید من یک بار در این فضا گفته باشم، کسی آمد خدمت رسول خدا(ص) نشست و از ایشان تقاضا کرد که مهمانش باشد، پیغمبر تشریف بردند، قرار بود که ناهار آن جا باشند میانه‌ی روز شد، پرنده‌ای،  مرغی -مرغ خانگی – گوشه‌ای تخم گذاشته بود، پیغمبر هم داشت نگاه می‌کرد این تخم غلت خورد و از ارتفاع یک متری دو متری افتاد که در حالت طبیعی بایستی می‌شکست اما نشکست، صاحب خانه تعجب پیامبر را احساس کرد، برگشت گفت: یا رسول الله تعجب نکنید داخل خانه‌ی ما هیچ مسئله‌ای پیش نمی‌آید، تا این را گفت پیغمبر(ص) بلند شد و گفت در خانه‌ای که هیچ مسئله‌ای و رنجی پیش نمی‌آید جای پیغمبر نیست. خانه‌ای که  مشکل نداشته باشد، خانه‌ای که دردسر نداشته باشد دیگر جای پیغمبر نیست، ما پیامبران دردسریم و قرآن هم چنین می‌فرماید: هیچ رسولی را در قومی نفرستادیم مگر این‌که اینان را دچار بأس و دردسر کردیم تا حدی که تضرعشان بلند شد به اضطرار افتادند. به همین دلیل این راه، راه بی دردسری نیست.

آموزه ی کربلا

کربلا این آموزه را به ما داد که اگر در این راه قدم می‌گذارید همه چیز بیاورید همه‌ی  امکاناتتان را بیاورید، هیچ سرزنشی در اراده‌های شما سستی ایجاد نکند« ولا یخافون لو مه لائم ». و هر چه ازدحام خطر و آفت بیشتر باشد اتفاقاً به سلامت راه خودتان بیشتر ایمان بیاورید این جمله را خیلی مهم بگیرید این خیلی مهم بود که در این جا گفتم، که هر چه ازدحام مشکل بیشتر باشد علامت این است که شما درست‌تر دارید حرکت می‌کنید، همه‌ی دردسرهای موجودی که امروز از گوشه و کنار سر ما می‌ریزد گواه سلامت ماست. اگر روزی   انقلاب بی‌دغدغه شد علامت این است که انقلاب تمام شده است، اگر مشکل نداشتیم، اگر مانع و رادع نداشتیم، اگر کسانی در مقابل ما نبودند در خود شک کنیم. تمثیلی در قرآن هست، خیلی تمثیل شنیدنی است؛ خداوند در قرآن حق و باطل را به آب و کف روی آب تشبیه کرده است شما اگر آب را نگاه کنید هرچه آب شتابش بیشتر می‌شود کف روی آب هم بیشتر می‌شود. آب وقتی آرام است، کف ندارد، کف‌ها آن‌گاه پیدا می‌شود که آب با شدت حرکت می‌کند. هر قدر انقلاب شتابش بیشتر شود آفت‌ها و خطرات بیشتری هم از درون و هم از بیرون ‌می‌جوشد، این وسط ما نیازمند بصیرت و روشنی هستیم، قرآن به یاران پیامبر توصیه می‌کند که در صحنه‌ی جنگ بیش از «نعاس» -به اندازه‌ی یک چرت زدن-استراحت نکنید. امیرالمؤمنین(ع) در نهج البلاغه به یارانش می‌فرماید بیش از قورت دادن آب دهانتان حق خوابیدن ندارید،  یعنی حق نداری چشم روی هم بگذاری، خیلی باید مراقب باشی خیلی باید کار کنی، چرا ما داریم غافل از همدیگر می‌شویم، چرا همدیگر را پیدا نمی کنیم، چرا فرصت‌های عزیزی را که داریم صرف سازندگی خود و خانواده مان نمی‌کنیم. این نیز درس بزرگی است که باید از اباعبدالله(ع) بیاموزیم.

کربلا، قصه‌ی خواندن و راندن

نکته‌ی بعدی که دیگر پایان بخش بحث هم باشد این است که از هیچ کس مأیوس نباشید، از هیچ کس، کربلا یک خصوصیت شگرف دارد یا به قول امروزی ها یک پارادکس شگفت، این پارادکس عجیب در کربلا خواندن و راندن است، از یک طرف اباعبدالله(ع) می‌خواند، از یک طرف می‌راند. از یک طرف در پی کسانی است که  آن‌ها را به خودش متصل کند از یک طرف در را باز گذاشته که هر کس که می‌خواهد برود. می‌گوید، من بیعتم را از شما برداشتم. حتی توصیه می‌کند که اگر می‌توانید دست این‌ها را که اطرافم هستند بگیرید و ببرید. این‌ها با من کار دارند. جالب است از نظر تاریخی بدانید، درست شب عاشورا، اباعبدالله(ع) شب عاشورا حضرت حبیب را می‌فرستد که بروید اقوام نزدیک بنی اسد را اگر می‌توانید جذبشان کنید. حضرت حبیب می‌رود ۹۰ نفر را جمع می‌کند، ۹۰ نفر آماده می‌شوند که بیایند به حضرت اباعبدالله(ع) کمک کنند. متأسفانه کسی در آن جا به عمرسعد خبر می‌دهد و عمرسعد جمعی را می‌فرستد که آن‌ها را سرکوب و فراری دهند. همین بنی اسد هستند که از کربلا دور می‌شوند و بعداً همه‌ی ما می‌دانیم که بر می‌گردند و در تدفین شهدای کربلا شرکت دارند امام(ع) تا شب عاشورا دارد نیرو جذب می‌کند اما عجیب این است که در همین موقعیت درها را باز می‌کند و می‌گوید بروید، هر کس می‌خواهد برود، خواندن و راندن با هم انجام می‌شود، اما امام(ع) از هیچ کس مأیوس نیست، صحابه را اباعبدالله(ع) در روز عاشورا اجازه می‌دهد که شما هم بروید میدان حرف بزنید.

روش امام(ع) در جذب زهیر

حضرت اباعبدالله(ع)آن قدر سخن می‌گوید تا اگر در کسی استعدادی هست جذبش کند و جذبش هم می‌کند، شاید این سخن آقای قرائتی سخن درستی باشد که « قرار بود کربلا یک روز عقب بیفتد تا یک نفر متصل بشود» روز تاسوعا قرار بود همه چیز تمام شود، یک روز عقب می‌افتد تا یک حر که مستعد است برسد. این شخصیت هنوز کال است، تا این برسد به یک جایی که بتواند جذب شود، زمان لازم است. می‌دانید کسانی در آخرین لحظه‌ها جذب شده‌اند وقتی که صدای مظلومیت حضرت اباعبدالله(ع) در گودال قتلگاه بلند شده بود، لحن اباعبدالله(ع)، نحوه‌ی سخن گفتن او باعث شد سه برادر با همدیگر به حضرت پیوستند، اگر کسی اجزای تاریخ عاشورا را مطالعه کند این مسئله خیلی برایش عجیب است، امام(ع) در هر کس استعدادی می‌بیند با او کار می‌کند تا جذبش کند با آن شیوه‌های لطیفی که حضرت اباعبدالله(ع) دارد من یک موردش را چند بار گفته‌ام، حیفم می‌آید الان این را نگویم و این را حسن ختام برنامه خودم قرار بدهم.  کسی در جریان کربلا است بنام زهیر، دوستان همه اسم زهیربن قین بجلی را شنیده‌اند، این زهیر آدمی است که می‌گفت: « انا علی دین عثمان» در عصر اباعبدالله(ع) مرزبندی‌های دینی در این دو جمله خلاصه می‌شد هر کس آن طرف بود می‌گفت: « انا علی دین عثمان» هر کس این طرف بود می‌گفت: «انا علی دین علی» در رجز بسیاری از صحابه‌ی اباعبدالله(ع) این را می‌توانید ببینید، حتی گاهی اوقات رجزشان را با این جمله آغاز می‌کردند پس این مرزبندی بود. هرکس آن طرف است عثمانی است و هرکس این طرف است علوی است. این یک مرز در روز عاشورا بود، وقتی یکی می‌آمد و رجز می‌خواند که « انا علی دین عثمان» حبیب گفت: « لا، انت علی دین شیطان» که بعد باعث شد که با همین درگیری به شهادت برسد، و جالب این که حبیب قبل از نماز به شهادت رسید، روی همین یک جمله که گفت دعوا شد و بعد از دعوا به شهادت رسید. زهیر می‌گفت: « انا علی دین عثمان» و جمله‌ای از اوست که می‌گوید «منفورترین مسئله برای من بودن با حسین(ع) است.» اگر کسی این جمله را به شما بگوید شما چه می‌گویید؟! من در سطح معمولی دارم حرف می‌زنم، همین بچه‌هایی که ما می‌بینیم یک وقت چیزی گفته‌اند که به ذائقه‌ی من خوش نمی‌آید برای من تلخ است، شکننده است، جمله‌ای از این جنس بگوید که زهیر گفت، ممکن است چه برخوردی با او داشته باشیم. زهیر چادری با خودش آورده بود که تمام چادرهای اباعبدالله(ع) و صحابه‌اش یک طرف و این چادر هم طرف دیگر. بسیار زیبا و عالی و بزرگ بود. وی آدم ماجراجو و کنجکاوی بود و می‌خواست ببیند چه اتفاقی می‌افتد؛ مثل سایه همراه اباعبدالله(ع) حرکت می‌کرد، هرجا اباعبدالله(ع) خیمه‌هایش را برپا می‌کرد، او نیز خیمه برپا می‌نمود. او چادر بزرگی داشت هرجا که اباعبدالله(ع) خیمه‌هایش را در منزلگاهی می‌زد، این هم می‌رفت  ۵۰۰ متر آن طرف‌تر خیمه‌ی خودش را برپا می‌کرد. فقط برای این‌که ببیند چه اتفاقی در پایان می‌افتد، قافله کجا می‌رود؟ چه می‌شود؛ امام(ع) به روی خود نمی‌آورد و زهیر همراه با ایشان به همین منوال آمد و آمد و آمد و امام(ع) گذاشت تا کاملاً از مکه فاصله بگیرند و یک جایی برسد که دیگر امکان برگشتن نباشد، یک بار امام(ع) به یارانش گفت که خیمه‌ها را پایین بیاورید، اما نشان بدهید که می‌خواهید خیمه بزنید، اما خیمه نزنید، همین که خیمه‌ها را پایین گذاشتند و از اسب‌ها و شترها پیاده کردند زهیر در آن طرف خیمه خود را برپا کرد، وقتی خوب خیمه‌اش را برپا کرد امام(ع) فرمود: خیمه‌ها را ببرید و نزدیکش بزنید. حالا او یک دفعه متوجه شد که عجب دور تا دورش خیمه است و امام(ع) دورش حلقه زده است. امام(ع) هنگام ظهر، نماینده فرستاد؛ همسر زهیر سفره‌شان را گذاشته بود و می‌خواستند غذایشان را بخورند. زهیر همسری داشت به نام دَلهم یا دُلهم بنت عمر. غلامش هم بود. زهیر آدم ثروتمند و با نفوذی بوده است. سفره را انداخته‌اند و می‌خواهند غذا بخورند تا آمد اولین لقمه را بردارد، هنوز لقمه را به دهان نرسانده بود، که سفیر حضرت اباعبدالله(ع) آمد و سلام کرد. حالا چه انتخابی هم کرده بود، خیلی جالب است این ها لطایفی هستند که باید دید و خواند، گفت: فرزند زهرا به شما سلام می‌رساند، می‌توانست بگوید: فرزند علی یا فرزند پیامبر یا سید جوانان بهشت؛ تمام این تعبیرات را می‌توانست بکار ببرد، اما در اینجا یک خانم نشسته پس باید از عواطف این خانم استفاده کرد، گفت: فرزند زهرا به تو سلام می‌رساند، تا گفت فرزند زهرا به تو سلام می‌رساند، زنش به او گفت: بلند شو برو، فرزند فاطمه تو را دعوت کرده است. حالا از این طرف زن می‌راند، از این طرف زهیر با خودش درگیر است و از این طرف هم قاصد دم در ایستاده است، مانده بود چه کار کند، لقمه را انداخت و بلند شد. اما هنوز به دم در نرسیده بود دید مردی که عبایش روی خاک کشیده می‌شود و گرد و خاک درا طرافش برانگیخته شده دارد به طرفش می‌آید و آغوشش را از دور برایش باز کرده است و این کسی جز حسین(ع) نبود. کار تمام شد و درست همان اتفاقی که باید بیفتد، افتاد. اگر شما عبا روی دوشتان داشته باشید، وقتی کسی را خیلی خوب دوست داشته باشید و می‌خواهید به طرفش بروید دیگر خودتان را جمع وجور نمی‌کنید، وقتی او را دیدید بلند می‌شوید با اشتیاق می‌روید حتی اگر عبا از روی شانه‌ی شما هم سرازیر باشد. امام(ع) با این حرکت اشتیاقش را برای به راه آوردن او نشان داد. امام(ع) برایش آغوش باز کرد، او را در آغوش گرفت، تمام شد، و می‌گویند هیچی هم نگفت، فقط ماند نگاهش کرد. زهیر برگشت به خیمه، می‌دانید چه گفت؟! برگشت به زنش گفت: « انت طالق» در لسان عربی این است که دیگر طالقه نمی‌گویند، انت طالقه یعنی دیگر تو را طلاق دادم، تو برگرد، من می‌خواهم با حسین(ع) بروم، زن گفت: عجب! من تو را راه انداخته‌ام، من تو را حرکت دادم من نیخواهم آمد. دلهم با زهیر به کربلا آمد. زهیر در کربلا آمد و فرمانده‌ی جناح راست سپاه اباعبدالله(ع) شد. امام(ع) در این راه این قدر او را رشد داد که وقتی به حر برخورد کردند، اولین کسی که به اباعبدالله(ع) پیشنهاد داد که بگذار با این‌ها بجنگیم، زهیر بود. امام(ع) فرمود عجله نکن، صبرکن، حالا با تو کار دارم، حالا این تعبیر از جانب من است که صبر کن، عجله نکن، آن‌ها باید اول جنگ را شروع کنند تا ما بجنگیم، امام(ع) دایم آموزش می‌دهد و جالب است روزی که شمر در کربلا امان نامه آورد، شمر نسبت دارد با ابوالفضل العباس، چون از یک قبیله هستند، وقتی شمرخواست به کربلا بیاید به عبیدالله بن زیاد گفت که من امان نامه می‌خواهم، من می‌خواهم ۴ نفر را از کربلا بکشم بیرون، البته به نظر می‌رسد که یک سیاستی در کار بود، چون در عصر امام حسن(ع) فرماند‌هان را خریده بودند و از این طریق به امام حسن(ع) ضربه زده بودند. این هم می‌خواست فرماند‌هان را از کربلا بیرون بکشد و می‌خواست حادثه‌ی تلخ دوران امام حسن مجتبی را دوباره تکرار کند. امان نامه آورد و صدای دورگه‌ای هم داشت، شمر هم تنش دورگه بود، هم صدایش.  بیماری برص داشت. حضرت اباعبدالله(ع) در آن خوابی که دید به حضرت علی اکبر فرمود: که خواب دیدم که سگانی به من حمله می‌کنند که پیشاپیش آن‌ها کلب ابلق، سگ دورنگی بود و معلوم می‌شود کسی که قاتل من است پیس است، شمر در کربلا با همان صدای دورگه‌اش، امان نامه را بلند کرد، فرزندان خواهرم بیایید، من برای شما امان نامه آورده‌ام، کشته شدن آخر همه‌ی این کارهاست. حضرت اباالفضل العباس رویش را برگرداند، امام(ع) فرمود که جوابشان را بده، تا ابوالفضل عباس آمد جوابشان را بدهد، یک کسی کمرش را محکم گرفت و او را کشید، این زهیر بود، زهیر کمر ابوالفضل عباس را گرفت و گفت: یک وقت نکند بروی! می‌خواهم ماجرایی را برایت تعریف کنم و ماجرای ازدواج مادرش را با امیرالمؤمنین گفت: که عقیل وقتی فرستاده بود برای ازدواج با مادرت، سفارش کرده بود، یک زن درشت اندام باشد، قوی استخوان باشد، می‌خواهم فرزندی از او به‌وجود آید که بعداً فرزندم حسین(ع) را یاری کند. که ابوالفضل العباس در اینجا خیلی ناراحت شد، فرمود: «اَتشجعنی؟» تو می‌خواهی به من بگویی؟! من تمام هستیم را آورده‌ام به پای حسین(ع) بریزم. می‌خواهم یگویم امام(ع) این گونه زهیر را ساخت، این ارتباطات را برای شکل گیری‌ها لازم داریم. رها نکنیم، تا لغزشی از کسی دیدیم، خط نکشیم و بگوییم دیگر تمام شد.

خدایا، پروردگارا این شعله عشق نسبت به حسین(ع) و عاشورایش را در جان ما برافروخته‌تر بگردان، خدایا ما را خدمتگزاران به فرهنگ کربلا قرار بده، خدایا دلبستگی، پیوستگی، پیوند با عترت و اهل بیت را از ما مگیر، ما را بر این عشق بمیران، برحمتک و رأفتک یاارحم الراحمین.

منبع:روز دهم۲، مجموعه سخنرانی های عاشورایی دکتر محمد رضا سنگری، مرکز پژوهش ونشر فرهنگ عاشورا، خورشید بارن، زمستان۸۶،صص۵۵-۴۱

telegram

همچنین ببینید

حضرت علی اکبر(ع)

سخنران: دکتر محمدرضا سنگری   فرزندان امام حسین(ع): بر اساس منابع تاریخی‌ معتبر امام‌حسین(ع) نه ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.