سرانجام عمرسعد
همان عمر سعدی که حالا فکر میکرد پیروز است به کوفه به کاخ عبیداللّه می رود و میگوید جریان تمام شد تو از من خواستی که بر حسین سخت بگیرم به من گفتی: «جَعجِع بالحسین » من حسین را هم کشتم. اما سخنرانی حضرت زینب کار خود را کرد. عبیداللّه به عمرسعد گفت: نامه ای که به تو دادم که حسین را بکشی کجاست؟ عمرسعد فوراً احساس کرد که میخواهد سند را از دستش بگیرد. گفت: پیش من نیست در جریان نبرد گم شده است. عبیداللّه گفت اگر نامه را ندهی سر از بدنت جدا میشود و بعد او را با خفت و خواری از کاخ بیرون کرد. عمرسعد همین که پایش را از کاخ یزید بیرون گذاشت هرکس به او میرسید مسخرهاش میکرد و به او سنگ میزد. حتی بچه ها وقتی نزدیکش می رسیدند آب دهان به صورتش میانداختند و عمرسعد با این وضع به خانه برگشت. وقتی به خانه رسید با خودگفت: ای بدبخت، ای شقی، خسرالدنیا والاخره: ای بدبخت دنیا و آخرتت را از دست دادی. به امید رسیدن به حکومت ری و گرگان حسین(ع) را کشتی پس هم دنیا و هم آخرت را از دست دادی. فردا چه جوابی در مقابل فاطمه و پیغمبر داری وقتی به تو بگوید چرا حسین را کشتی؟ میگویند وقتی به خانه وارد شد سر را به دیوار میزد و میگفت: مالی و لِلحسین: چه مرگت بود که با حسین در افتادی؟ چرا این کار را کردی؟ خود را سرزنش میکرد و بعد از آن هم با خفت و خواری کشته شد.
بنا به گفتهی تاریخ مختار سراغ عمرسعد فرستاد. عمر سعد امان نامهای از مختار گرفته بود. در این امان نامه نوشته شده بود که حق خارج شدن از منزل نداری اگر از خانه خارج شوی کشته خواهی شد اگر چه برای قضای حاجت، حتی برای قضای حاجت، این طور نوشته بود. یعنی عمرسعد تحت هیچ شرایطی نمیتوانست از خانه خارج شود و تصور میکرد با این امان نامه مختار کاری با او ندارد تا اینکه مختار دنبال او فرستاد. وقتی به سراغ او رفت در خانهی دیگری رفته با این تصور که بگوید مختار میخواست مزاحمم شود امّا سراغش رفتند و با خفّت و خواری در خانهاش او را کشتند. این همان نفرینی بود که امام حسین در حقش کرد. یزید هم همینطور؛ بعد پشیمان شد البتّه پشیمانی وا قعی نبود. اما در بین مردم رسوا شد. یزید بارها به امام سجّاد میگفت: خدا لعنت کند عبیداللّه را، چرا که مقصر او بود من نمیخواستم حسین را بکشم اگر او را دست بسته میآورد، من اکرامش میکردم. اما مقصر او بود که این کار را کرد. این هم باور یزید بود. وقتی یزید خانوادهی اباعبداللّه را در شهر شام آزاد گذاشت و به آنها گفت هر کاری میخواهید بکنید. آنها هر کدام در گوشهای از شهر سخنرانی گذاشتند. یک طرف مجلس عزاداری سکینه، یک طرف حضرت زینب و در طرف دیگر امکلثوم و امام سجّاد(ع) بود.
بنابراین جوّ شهر منقلب شد به طوری که یزید گفت: بهتر است زودتر اینها را جمع کنیم و به مدینه بفرستیم و الّا نظام ما در خطر قرار خواهد گرفت. تصمیم گرفتند که قافله را به مدینه بفرستند و قافله تصمیم داشت که اوّل به کربلا برود.
سه درخواست امام سجاد(ع) از یزید
میگویند که امام سجّاد سه درخواست از یزید کرده بود. گفته بود من سه درخواست دارم:
۱- اوّلین درخواست من این است که هر چه در کربلا غارت کردهاید، بیاورید. یزید گفت: من در مقابل آنها به تو پول میدهم. امام فرمود: خیر، ما احتیاجی به پول نداریم. همان چیزها را میخواهیم بهخصوص دستگاه نخ ریسی حضرت زینب که از حضرت فاطمه به او ارث رسیده بود. امّا آنها نیاوردند.
همانهایی که روزهای اوّل هر چه را دزدیده بودند به عنوان سند افتخار بر روی دستانشان گرفته بودند حالا مخفی میکردند چون میترسیدند مردم آنها را شناسایی کنند و برای آیندهی آنها خطرناک باشد. فقط جزئی از چیزهایی که دزدیده بودند از جمله گهوارهی علی اصغر و دستگاه نخ ریسی و چند پارچه را جمع کردند و آوردند.
۲- دوّمین درخواست امام سجاد از یزید این بود که اگر قرار است مرا بکشید – یزید قصد قتل امام را کرده بود- کسی را که محرم این زنها باشد همراه آنان به مدینه بفرست. یزید گفت: من با تو کاری ندارم خودت میتوانی با آنها بروی.
۳-سوّمین در خواست اینکه سر پدرم را به من بدهی.
محل دفن سراباعبدالله(ع)
تقریباً اکثر تاریخها نوشتهاند که یزید ابا کرد و سر اباعبداللّه را نداد اما از بردن سر اباعبداللّه به کربلا میشود فهمید که با این خواسته موافقت شد. آنها سر را برداشتند و قبل از رفتن به مدینه آن را همراه خود به موصل و از موصل به سمت کربلا بردند و در کربلا به بدن امام متصل کردند.
گرچه نقل تاریخها مختلف است و برخی میگویند سر اباعبداللّه نزدیک نجف است و الان هم در نجف جایی هم به نام رأسالحسین قرار دارد .(شانزده روایت متفاوت در مورد محل دفن سر اباعبدالله(ع) هست.) اما مهمتر این است که حسین(ع) در قلبهاست(وفی قلوب من والاهُ قبرهُ)
نتیجه:
۱٫در جریان حق، نباید اصالت خود را گم کنی. اگر مشکلات اندک بود محکم باشی و اگر دشواریها بیشتر شد از ایمان ما کاسته نشود و ضعف و سستی در اراده ی ما راه نیابد. این درسی است که از کربلا میگیریم. اگر حسینت را کشتند بمانی، اکبر را گرفتند بمانی، اگر تازیانهات زدند سست نشوی. تحقیر و توهینت کردند، ارادهات متزلزل نشود. همه چیزت را گرفتند و الان هیچی جز خدا نداری. به همین سرمایه (داشتن خداوند )افتخار کنی و فکر کنی که همه چیز داری. چون آنکه خدا را دارد همه چیز دارد و آنکه خدا را ندارد هیچ چیز ندارد. اربعین روز اثبات این حقیقت است. کاروان داغدار کوفه و شام چنین است.
۲٫آنان اصالتشان را نباختند و این قافله، قافلهی عزیزی است. معمولاً اسارت علامت خفت و خواری است به ویژه در قدیم مرسوم بود که قافلهی اسیر را در کمال خواری و سرافکندگی حرکت میدادند. اما این قافله، قافلهای عظیم است و این نشان دهندهی این است که حق هیچ وقت ذلیل نمیشود «العزۀللّه و لرسوله و للمؤمنین»: عزت متعلق به خدا و رسول خدا و مؤمنین است. بنابراین مؤمن هیچگاه ذلیل نخواهد بود، همیشه عزیز است حتی اگر در بند باشد. اربعین نمایش عزت است. پیروزی انسان در رهپویی راه حق، و خفت وخواری گریزناپذیر باطل است.
اربعین یعنی بدانی: شیر در قفس هم شیر است و گرگ و روباه یا خرگوش ترسو و بزدل در هیچ شرایطی اگر خود را در قیافهی شیر ظاهر کند، شیر نخواهد بود.
قافلهی کربلا قافلهای عزیز است. این از مشخصات برجستهی قافلهای است که به کربلا برمیگردد.
۳٫این قافله فاتح است و دشمن رسواست.
چرا فاتح است؟ چون دشمن را شکست. اما نه یک شکست نظامی. قافلهی سی و دو نفری میدان کربلا در طول این مدّت حتّی یک سنگ پرتاب نکردند و نه حتّی یک سیلی زدند. هیچی نداشتند، تنها حربهای که داشتند سخنرانی و اشک که علامت مظلومیّت بود و سرهای بر نیزه. اما اینها پیروز شدند و یزید شکست خورد. و این درسی است برای ما که بدانیم حق پیروز است اما در صحنهی عمل این باور را نداریم. شک میکنیم. الان گاهی وقتها فکر میکنیم یعنی جداً پیروز میشویم، یعنی واقعاً این مشکلات حل خواهد شد. آنچه را که دنبالش هستیم به آن خوا هیم رسید. هیچ تردید نکنید، وقتی تضمین خداست، پیروزی حتمی است. « لا یخلف الله المیعاد» خدا به عهد خود وفا خواهد کرد و خلاف نخواهد کرد. این حقیقت است. اسیران پیروز شدند، نه پیروز بعد از کربلا، پیروز همیشهی تاریخ. چون آنان ماندند و از یزید هیچ جز نامی باقی نماند و یزید هیچ وقت الگو نیست.
امروز در هیچ جای دنیا کسی یزید را الگو نمیگیرد حتی یزیدیها، آنهایی که شگرد و نقش یزید را ایفا میکنند هرگز نمیگویند من افتخار میکنم که نقش یزید را ایفا میکنم. اما چهقدر انسانند که افتخار میکنند که در خط حسین هستند یا دلشان میخواهد حسینی رفتار کنند.
کسانی که اعتقادات اسلامی ندارند مثل گاندی که گفت: من نهضت بزرگ هندوستان را مدیون حرکت کربلا هستم و آنچه که من انجام دادم چیزی نیست جز اینکه ا لفبای آن را از کربلا گرفتم. خیلیها به کربلا افتخار میکنند، اما هیچ کس به یزید افتخار نخواهد کرد.
نتیجهی یک بحث فشرده و کوتاه در این فرصت کوتاهی که هست این است که: اربعین نشان دهندهی این است که ای مؤمن! ای مسلمان! ای معتقد به مکتب حسین!
اگر دلت میخواهد گل بچینی این گل خار دارد – وقتی که گل را میخواهید جداکنید. خار نمیگذارد به گل نزدیک شوید – ا مّا کسی که اراده دارد گل را بچیند به خارها توّجه نخواهد کرد .
این خارها عبارتاند از: خار تحقیر، خار توهین، خار تازیانه، خار اسارت، خار غربت و هزاران خار دیگر که در مسیر وجود دارند. کسی که حق میخواهد، همه را پشت سر خواهد گذاشت.
مؤمن رهسپار قلّه است و سنگلاخها و درهّ ها و موانع هیچ کدام ارادهی او را سست نمیکند.
منبع:روز دهم۲، مجموعه سخنرانیهای عاشورایی دکتر محمد رضا سنگری، مرکز پژوهش ونشر فرهنگ عاشورا، خورشید بارن، زمستان۸۶،صص۸۱-۷۶