آه! ای بغض خفته در گلو، چرا رهایم نمیکنی؟ بگذار دریای چشمهایم طوفانی شود بگذار رود رود بگریم، بگذار چون جویبار جاری شوم. آه! ای بغض خفته در گلو رهایم کن. من به دو خورشید محتاجم که باران بزایند. کجایند چشمهایم تا میزبان سیل اشک شوند؟ من سالهاست آب ننوشیدهام، قرنهاست لبانم از غم ترک برداشته است، به سراب نمیاندیشم، ...
ادامه نوشته »