شب از کرانههای غفلت سر برآورده بود. مارهای خفته جان گرفته بودند. زهر و زخم، بیدار بود و مرهم گم و ناپیدا. خفّاشان حکم میراندند و ظلمت دیجور، زشت و شوم و پلشت قهقهه میزد. چه ساده فراموش میشوند خوبیها و زیباییها و چه پرشتاب چیره میشوند درشتیها و پلشتیها. مگر چند سال از روزگار روشن رسول گذشته است؟ مگر ...
ادامه نوشته »دو ستاره
ما سرودخوانان قافلهی عشقیم؛ راهنوردان جادّههای شوق؛ پایکوبان دشتهای وصل و تشنگان دیدار محبوب. از کوفه آمدهایم با شعلهی طور در دل، اشتیاق یعقوب در جان، نیایش و نغمهی داود بر لب و ارادهی نوح در گامها و رهسپردنها. مجمّع همراه طرّماح، فرزندش عائذ، عمر بن خالد، جناده بن حارث، واضح و سعد، از کوفه بیرون زده بودند. طرّماح پیشتر ...
ادامه نوشته »هلال شبهای کربلا
از کوچههای کوفه میگذشت، قامت رشید، زیبایی چهره و ملاحت و فصاحت او همهی چشمها را به سویش میچرخاند. قاری قرآن بود و کاتب حدیث، نبردآزموده و اصیل و این همه ویژگی در کمتر کسی فراهم میآید. چه تجربههای عظیم در جمل و صفین و نهروان اندوخته بود. هرکس او را میدید باور نمیکرد که این جوان برومند، در آزمونگاه ...
ادامه نوشته »عزیزم، حسین را دریاب
خدایا، نفس رحمانی پیامبر را چشیدم. از حنین به سلامت گذشتم. اندوهم باد که اندوه علی(علیه السلام) را در صفّین دیدم. خدایا نامردمی و کجفهمیهای مارقین را راستقامت به جهاد ایستادم. محراب خونین کوفه را دیدم. دردهای کوهشکن مجتبی(علیه السلام) و گدازههای جگرش را حس کردم. اینک مپسند عزیز پیامبر را کشته ببینم. مرا بیش از این درنگ ماندن در ...
ادامه نوشته »ای من، شکیبا باش!
آیینهی آرزوها شکسته بود. شهر کوفه در قُرق قلبهای قسی، دنیازدگان فریبکار پیمانشکسته و تیغهای آختهی شبگردان و جاسوسان عبیدالله بن زیاد بود. مگر چند روز از فاجعهی هشتم ذیالحجّه گذشته بود؟ ابوخالد در خلوت خود میگریست و اندوه غربت مسلم و هانی را مرور میکرد. فریادهای یاری هانی در دارالاماره خاموش شد و شیخ شیفته و فریبخوردهی دنیا، شریح ...
ادامه نوشته »بیهراس از زخم و خون
برده است؛ امّا نه تن بستهی زنجیر است نه اندیشه و روح. رها و رسته از همهی اسارتها همدم و همخانهی عمرو است. میان او و خالد صمیمیّتی سیّال و شیرین جریان دارد. یک هفته از مرگ معاویه گذشته است و خبر به کوفه رسیده. شعف و شادی و شکفتگی در سیمای شهر موج میزند. فریادهای خفته و عقدههای نهفته ...
ادامه نوشته »از صفّین تا کربلا
به ابروان سپید و خطوط چهره و چین پیشانی نگاه مکن. من در نبردگاه، جوانانه میجنگم؛ عاشقانه سر میبازم و به یُمن توانی که از زیارت آقا و مولایم حسین مییابم، به مهابت و شجاعت شیران صفهای دشمن را درهم خواهم شکست. این پاسخ جناده به عمرو بود، وقتی به او گفت: من از کوفه خواهم رفت. خبر رسیده است ...
ادامه نوشته »در مشرق جاودانگی
تیغهای هرزهگرد کُفر و شقاوت، به انگیزهی قتلعام باغ توحید حریصانه میچرخیدند. برای دو برادر تماشای صحنهی خونین و غمرنگ دشوار بود. غم و اندوه عقب ماندن از کاروان شهیدان جانشان را میفشرد. آنچنان شیفته و دلباختهی حسین بودند که هر حادثه را بهانهی حضور، عشقورزی و ارادت میساختند. یاران عاشورا همه آنان را میشناختند. جدّشان، حرّاق، به بزرگمنشی، جنگاوری، ...
ادامه نوشته »نبرد در غبار
گرد و غبار که فرونشست، آفتاب ارغوانی یاران شهید در افق میدان میدرخشید. پیش از او جون، سیاه سپیدموی عاشورا، یار و همراه ابوذر غفاری، به میدان رفته بود. امام از میدان بازمیگشت؛ از کنار جون با دامنی خونین و دستانی که آخرین بار بر پیشانی عرقگرفته و زخمخوردهی یاور ابوذر کشیده بود. هنوز ساعتی از نماز ظهر نگذشته بود. ...
ادامه نوشته »روز شیرین
بازوان نیرومند، شانههای ستبر، قامت رشید و بلند، نگاه نافذ و چالاکی و بیباکی به او شخصیّتی محبوب و آشنا بخشیده بود. اصالت یمنی داشت و تا آنجا که به خاطر میآورد در کوفه زیسته بود و چهرهی آشنای حادثهها و نبردهایی خونین بود که این شهر پشت سر گذاشته بود. روزی که کوفه همه خیانت و تزویر شد، اندوه ...
ادامه نوشته »