به ساحل فرات رسیدیم. از صفین برمیگشتیم.
امیرالمؤمنین گفت: “میدانی اینجا کجاست؟”
گفتم: “نه.”
گفت: “اگر میدانستی کجاست… .”
اشکهایش محاسنش را خیس کرد. ما هم به گریه افتادیم.
گریه میکرد و میگفت: “خوش به حال تو ای خاک که خون عاشقان روی تو میریزد.”
***
نسل سوم سرگردان بودند. نمیدانستند حسین راست میگوید یا یزید. هر دو دم از اسلام و قرآن میزدند. تکلیفشان را ولی محمد روشن کرده بود. با اینکه هیچوقت ندیده بودندش. بارها گفته بود: “حسین از من است و من از حسین.”
***
حسین که در کربلا توقف کرد، عبیدالله هر روز نیرو میفرستاد؛ فرماندهی همهشان با عمرسعد.
●
آن روز که علی فریاد زد از من بپرسید قبل از اینکه از میان شما بروم، سعد گفت: “اگر راست میگویی موهای سر من چند تاست؟”
علی گفت: “خبر دیگری به تو میدهم. تو پسری در خانه داری که پسر من، حسین، را خواهد کشت.”
منبع: آفتاب بر نی/ زینب عطایی