عبید الله زیاد، از پله های منبر مسجد کوفه بالا می رود . همه مردم شهر به امر او در مسجد جمع شده اند تا او برای آنان سخنرانی کند!
« ای مردم، شما آل ابی سفیان را آزموده اید و آنها را چنان که خواستید، یافتید! و یزید را نیز می شناسید که دارای سیره و طریقه ی نیکو است! و به زیر دستان احسان می کند! و عطایای او به جاست! و پدرش نیز چنین بود! و اینک یزید دستور داده است که بهره ی شما را از عطایا بیشتر کنم و پولی را نزد من فرستاده است که در میان شما قسمت نموده و شما را به جنگ با دشمنش حسین بفرستم! این سخن را به گوش جان بشنوید و اطاعت کنید!»
پس از پایان سخن ، عبیدالله راهی «نُخَیله» (لشگرگاه کوفه) می شود و عمروبن حریث رادر کوفه به جای خود می گمارد تا خود از نزدیک بر کار لشکریان، نظارت داشته باشد.
حال، در کوچه پس کوچه های کوفه، جار خواهند زد که احدی از سرشناسان و بزرگان قبایل و تجار و افرادی که قادر به حمل اسلحه هستند، اجازه ماندن در شهر را نخواهند داشت و همگی باید در نخیله حاضر باشند. پس هر کس که از این امر، سر باز زند، خونش مباح می گردد!
و برای اطمینان از پذیرش این دستور از سوی مردم، مردی مسافر که از شام به کوفه رفته بود تا ارثی را که طلب داشت بگیرد، بی تعلل گردن زدند تا درس عبرتی باشد برای سایر اهالی! به این ترتیب، به غیر از سپاه عمر بن سعد ، پنج گروه دیگر نیز هر کدام به سرکردگی یکی از بزرگان کوفه به کربلا می روند:
چهار هزار نفر به سرکردگی شمر بن ذی الجوشن، دو هزار نفر به سرکردگی یزید بن رکاب کلبی، سه هزار نفر به سرکردگی مضایر بن رهینه، دو هزار نفر به سرکردگی نصر بن حرشه و چهار هزار نفر به سرکردگی حصین بن نمیر!
حال، جاسوسان ابن زیاد شهر را پر کرده اند. هیچ کس نباید از شهر خارج شود که مبادا سوی کربلا و به یاری حسین(ع) بشتابد و هیچ کس نباید بی عذر و بهانه از پیوستن به سپاه ابن زیاد و جنگ با حسین بن علی(ع) بپرهیزد!
مردم، همه لباس جنگ به تن کرده اند و عازم جبهه پیکار شده اند. اما هستند کسانی که در اولین فرصت خود را از میان سپاه بیرون کشند و راهی دیگر را در پیش گیرند تا از هر سپاه هزار نفری، کمتر از پانصد نفر به کربلا رسد!
اما افسوس… فرار آنان را چه سودیست؟ که هر راهی را پیش می گیرند، جز راهی که به قافله ای تنها در دل بیابانی بی آب و علف منتهی می شود.
حبیب بن مظاهر از یاران علی(ع) که در جنگ با مارقین، ناکثین و قاسطین، شرکت داشته، اینک با شنیدن حرکت امام به سوی کوفه از میان خفقان شهر کوفه و سخت گیری های مأموران ابن زیاد، رهایی جسته و با تاخت و تازی شبانه روزی، خود را به قافله حسین بن علی(ع) رسانده است تا رشادت های خود را تکرار کند.
حال او در مواجهه با سپاه عمربن سعد که هر لحظه بر تعدادشان افزوده می شود، پیشنهادی به امام می دهد: «در این نزدیکی، قبایلی از بنی اسد هستند که در کناره ی دو نهر فرود می آیند و میان ما و آن ها فاصله ای جز شبانگاهی نیست. اجازه می دهی به نزد آن ها رفته و به یاری شما دعوتشان کنم؟ شاید خداوند به وسیله ی ایشان ، سودی به شما رسانده یا مکروهی را از شما دفع کند.»
امام به او رخصت حرکت می دهد. حبیب به نزد قبیله بنی اسد می رود و آن ها را به همراهی با فرزند رسول خدا ، دعوت می کند. شمار بسیاری از مردان قبیله، دعوت او را اجابت می نمایند و عازم کربلا می شوند، اما خبر پیوستن آن ها به یاران حسین(ع)، قبل از رسیدن آن قافله به عمر بن سعد می رسد. عمر چهارصد نفر از نیرو هایش را برای مقابله و بستن راه بر آن ها اعزام می کن. در اثر جنگ، جمعی از بنی اسدیان کشته و بقیه به سوی قبیله خود باز می گردند.
حال، نامه دیگری از عبیدالله به دست عمر بن سعد رسیده است که دستور داده سخت گیری و مراقبت از حسین بن علی(ع) و یارانش را بیشتر کند؛ به گونه ای که دست آن ها به آب نرسد!
آب!
صحرا!
عطش…
فرات در همین نزدیکی ست. نزدیک تر از نفس…
اما مشک ها خالی و لب ها تشنه اند!
آسمان تشنه است!
زمین تشنه است!
و در این تشنگی همه گیر، رازی نهفته است! رازی در دل یک قصه.
قصه ای که از روز ها پیش آغاز شده است. از همان روزی که کوزه آب در دستان سفیر این کاروان، مسلم، در تنهایی و غربت کوفه پر از خون شد و از نوشیدن باز ماند!
و حال، در این وادی سرگشتگی قصه ادامه می یابد تا راز آن در روزی که وعده ی روی دادن آن حادثه بزرگ داده شده، فاش گردد.
آب!
صحرا!
خیمه!
تشنگی را حسین(ع) تاب تحمل دارد
و همه مردان،
و زنان،
و…
کودکان!؟
روز هفتم ماه محرم است. اولین روزی که راه فرات بر کاروان بسته شده است! چند روز تا روز موعود باقیست؟ تا دستیابی به مفتاح سرچشمه آب…
بریر بن خضیر نیک مردی که به زهد و عبادت شهره است، از حسین(ع) اجازه حرکت به سوی سپاه عمر بن سعد را می گیرد برای مذاکره با او درباره فرات!
بریر وارد خیمه عمر می شود بی سلام و درود!
عمر می پرسد: ای مرد! تو را چه بازداشته از سلام کردن! مگر من مسلمان نیستم؟ وخدا و رسول او را نمی شناسم؟
بریر پاسخ داد: اگر مسلمان بودی به جنگ با عترت رسول خدا(ص) بیرون نمی آمدی تا آن ها رابکشی و آب فرات را بر حسین بن علی(ع) و برادران و زنان و خاندان وی مانع نمی شدی تا از آن بنوشند! حال می پنداری خدای و رسول او را می شناسی؟!
عمر به فکر فرو رفته و به گوشه ای خیره مانده است. به سخنان بریر می اندیشد که بازگویی همان پرسش هایی است که خود در ابتدای حرکت داشته است!
« ای بریر، سوگند به خدا که من می دانم آزار کردن او حرام است، ولیکن در خود نمی بینم که ملک را به دیگری واگذارم!»
پس بریر نزد حسین بن علی(ع) باز می گردد و به او می گوید:« عمر سعد راضی شد که تو را به ولایت ری بفروشد!»
شب است و سیاهی صحرا را در بر گرفته است.
فرستاده حسین بن علی(ع)، ساعاتی قبل پیشنهاد او را برای صحبت و گفت و گو به عمر سعد رسانده است . و اینک در دل این سیاهی ، آن دو در مکانی در فاصله میان دو سپاه برای ملاقات با هم، حاضر شده اند.
حسین بن علی(ع) را در این ملاقات، تنها عباس بن علی و فرزندش، علی اکبر همراهی خواهند کرد و عمر سعد را تنها، فرزندش حفض و یکی از غلامانش.
و حال، عمر سعد رو در روی کسی ایستاده است که پاهایش را برای پیشروی بیشتر به سوی کاروان او یارای حرکت نیست! چه شب شیرینی خواهد بود، اگر این شب آخرین شب حضور آن ها در سرزمین کربلا باشد!
حسین بن علی(ع) لب به سخن می گشاید و می گوید: ای پسر سعد، از خدای پروا نداری؟ خدایی که معادت به سوی اوست. عزم پیکار با من کرده ای، حال آنکه مرا نیک می شناسی و می دانی که فرزند کیستم. بیا و این قوم را واگذار و با من همراه شو تا به خدای نزدیک شوی.
عمر، خانواده اش را بهانه می کند و دارایی و زمین هایش را و ترس از دست دادن جانش را و تنها ماندن فرزندش را…
پس حسین بن علی(ع) که او را بر تصمیم خود استوار می بیند، از جای بر می خیزد و می گوید: تو را چه می شود؟ که نمی دانی به زودی تو را در بستر خواهند کشت و در قیامت نیز رحمت خدا از تو دریغ می گردد و از گندم عراق جز اندک زمانی بهره نمی جویی!
سعد چه خواهد گفت در جواب این سخن که خبر از آینده او می دهد؟
و آیا این پاسخ عقیده ی واقعی اوست یا تنها برای اینکه جوابی به گفته حسین بن علی(ع) داده باشد؟
« اگر گندم نباشد ، جو ما را بس است!!»
پس اگر چنین است ، چرا در نامه اش به ابن زیاد، نتیجه مذاکره اش با حسین بن علی(ع) را اینگونه می نویسد:
« خداوند آتش را خاموش ساخت و پریشانی را بر طرف نمود. کار این امت را اصلاح کرد و حسین با من پیمان بست که از همانجا که آمده به همان جا باز گردد یا به یکی از سر حدات رود و مانند یک تن از مسلمانان باشد ( و کار به کار کسی نداشته باشد). در هر چه به سود مسلمانان است شریک آنان و در زیان آنان نیز همانند ایشان باشد یا به نزد یزید برود و دست در دست او گذارد و هر چه خود دانند، انجام دهند و در این پیمان، خشنودی تو و صلاح کار امت است…»
چه کسی باور می کند حسین بن علی(ع) که کاروانش را روانه این صحرای سوزان کرده است تا مجبور به مصالحه و دادن دست بیعت با یزید نشود، اینک با مذاکره ای چند ساعته به سوی شام برود!؟
حتی ابن زیاد هم می تواند با خواندن این پاسخ، لبخند رضایت بر لب آورد و شادمان گردد، پس از خواندن متن نامه می گوید: « این پاسخ یک خیر خواه و دلسوزِ به حال مردم است!»
و شمر بن ذی الجوشن هم در مجلس ابن زیاد حضور دارد، از جای بر می خیزد و می گوید: « آیا این رفتار را از عمر بن سعد می پذیری؟ حسین به سرزمین تو و ودر کنار تو آمده است ، به خدا سوگند که اگر او از این منطقه کوچ کند و با تو بیعت نکند، روز به روز نیرومندتر گشته و تو از دستگیری او عاجز خواهی شد. این را از او مپذیر که شکست تو در آن است! اگر او و یارانش بر فرمان تو گردن نهند، آنگاه تو در عقوبت و یا عفو آنان مختار خواهی بود.»
ابن زیاد، سخنان شمر را که سر کرده ی یکی از سپاهیانش است، می پذیرد و پاسخ می دهد: « پیشنهاد نیکویی است. رأی من نیز بر همین است .
ای شمر! نامه مرا نزد عمر سعد ببر تا به حسین و یارانش عرضه کند. اگر از قبول حکم من سرباز زدند، با آن ها بجنگد و اگر عمر سعد حاضر به جنگ با آن ها نشد، تو امیر لشکری، گردن عمر سعد را نیز بزن و نزد من بفرست!»
مبنع: ویژهنامهی نینوا، محرم۱۴۲۹ ، مرکز آموزش سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران
کوفه – سال ۶۱ هجری – چهارم محرم
کوفه – سال 61 هجری – چهارم محرمReviewed by Admin on May 28Rating: