حسین از سمت چپ به راهش ادامه داد. حر و لشکرش هم با او همراهی میکردند. گاهی هم مانع حرکتش میشدند. عبیدالله گفته بود به او سخت بگیرید. رفتند تا رسیدند به جایی که حسین ایستاد. گفت: "اسم این سرزمین چیست؟"…
حسین از مکه میآمد. زهیر هم. نمیخواست با حسین روبهرو شود. اما یکجا، مجبور شد همانجایی اتراق کند که حسین توقف کرده بود. داشت غذا میخورد.
یک نفر آمد و گفت: "حسین کارت دارد."
میخواست نرود اما، زنش نگذاشت. گفت خجالت نمیکشی دعوت پسر محمد را رد میکنی؟"
رفت. وقتی برگشت خوشحال بود و شاد. همهی داراییاش را بخشید به زنش و طلاقش داد که برود دنبال زندگیاش. خودش راه افتاد دنبال حسین.
***
چیزی نمانده بود به کوفه. یک نفر گفت: "آن دورترها نخلها را ببینید، اینجا که قبلاً نخل نداشت."
ولی نخل نبودند، حر بود با هزار نفر دیگر. پرچم به دست.
رسیدند. خسته و تشنه. حسین دستور داد سیرابشان کردند. هم خودشان را، هم اسبهایشان را.
حر گفت: "باید راهی را بروی که نه به کوفه برسد و نه به مدینه."
حسین از سمت چپ به راهش ادامه داد. حر و لشکرش هم با او همراهی میکردند. گاهی هم مانع حرکتش میشدند. عبیدالله گفته بود به او سخت بگیرید. رفتند تا رسیدند به جایی که حسین ایستاد. گفت: "اسم این سرزمین چیست؟"
گفتند: "کربلا."
گفت: "توقف میکنیم، اینجا همانجایی است که خونهایمان ریخته میشود."
دوم محرم بود.
منبع: آفتاب بر نی/ زینب عطایی