سوار صبح
از خویش باید گریخت تا فرار به ساحت ربوبی را آماده شد. از جان باید گسست تا لایق جانان شد و از کوفهی دروغ و دغل خویشتن را باید رهاند تا وصل کربلا را ادراک کرد.
زهیر بود و شوق پیوستن. پیش از او یزید بن زیاد کندی از کوفه رفته و به کاروان اباعبدالله پیوسته بود. هم قبیلهای او عبدالله بن بشر خثعمی نیز رفته بود تا امام را یاری کند.
سرانجام موعود صبح، صبح سفر از کوفه، فرا رسید. زُهیر پیش از طلوع با هزاران خورشید روشن در جان سفر آغاز کرد.
عبور از کمینگاهها ساده نبود. گزمهها در راه بودند و هر سو شیههی اسبی بود و برق شمشیری و صفیر تیری و هر سنگی، خاستگاه و رصدگاه سنگدلی که جز قتل و شقاوت و جنایت نمیشناخت.
زهیر از کوفه گریخت. عشق، ذرّات وجودش را از شوق و بیپروایی و شور لبریز کرده بود. هنوز از جوانی چندان فاصله نگرفته بود. اندک تارهای سپید، طلوع پیری را گواهی میداد.
سوار رشید کوفه، اینک از قلمرو فریب و فتنه گذشته بود. به بیابان رسید. عطش بود و اندک آبی که گاه لبهای خشک را طراوتی میبخشید. عرق بود و رقص گردباد و وزش طوفانیترین عشق در گسترهی سینه.
دو بار تا آستانهی اسارت رفت. امّا زهیر زیرکتر و چالاکتر از آن بود که دامگستران منطقهی قطقطانیه اسیرش کند.
کدام ساعت و در کدام منزل محبوب را دریافت، نمیدانیم. امّا تکاپوی عاشقانهی فرزند بشر بیثمر نماند. جویندهی بیتاب کوفه، یابندهی چراغی شد که تاریکزار کوفه و همهی خطرها را به امید رسیدن و پیوستن به او پشت سر گذاشته بود.
چه کاروانی! چه همراهانی! زهیر مثل قطره در جاذبهی اقیانوس رحمت و عظمت امام گم شد. مثل پروانه در چرخش مستانه، شیفتهی شکوه رفتار عبّاس و وقار اکبر و ادب عون و عبدالله و سیمای زیبای قرآنی صحابهی بزرگی چون زُهیر و بُریر و حبیب و عابس شد.
او پیش از این مسجد کوفه را دیده بود. حلقهی درس و قرائت دلنشین بُریر را ادراک کرده بود. از زبان حبیب روایت شنیده بود و در روزهای شوکت مستعجل مسلم بن عقیل همراه و یاور او بود.
چه زود به کربلا رسید. چه خوب از طوفانها به ساحل و سفینهی نجات پیوست و چه خوشبخت از جهنّم حاکمیّت اختناق و ستم پسر عبیدالله، به بهشت دیدار سیّد جوانان بهشت نایل شد.
خاک بوی نجیب عشق داشت و زمین حکایت ایمان و حماسه و عزّت. کربلا بود و زهیر و شوکت قرب و تعالی و وصل.
سیهزار سایهی سیاه در یک سو و اندک یارانی به هیمنهی آفتاب و زلال آب و روشنای مهتاب پا در رکاب پاکبازی داشتند. زهیر در چشم یاران، اخلاص تلاوت میکرد و از نخل باور نگاهشان، حلاوت و معرفت و صفا میچید.
میدید آنسو شقاوت، تهماندهی شرم را از چشمها شسته است. نامهنگاران دیروز و حتّی یاوران روزهای نخستین ورود مسلم به کوفه، بیپروا شمشیر آختهاند و رزم را ساز و برگ ساختهاند. میدید که چگونه در چیرگی هوای دنیا ایمان تبخیر میشود و در برق سکهها صداقت و تقوا رنگ میبازد.
شب عظیم عاشورا فرا رسید. زهیر بال گشوده بود زیارت گلهای نجوا و نماز و نیاز را. او نحل باغهای مکاشفه و شهود شده بود. احساس میکرد همهی آسمان به رویش در گشوده است؛ همهی ملکوت رازهای پنهان خویش را تقدیمش کرده است.
وقتی در میانهی شب، پروانهی پر سوخته در خیمهی امام، به جمع پروانههای عاشق پیوست تا سخنان مولای خویش را گوش بسپارد، جام جانش از ولای امام لبریزتر شد. امام برای آخرین بار، دعوت به رفتن میکرد و قامت در قامت، یاران صالح و خالص برمیخاستند و ارادت و شوق و شیدایی خویش را به پای یادگار عزیز پیامبر میریختند.
زهیر چون دیگر یاران خود را به خیمهای رساند که از آن پاکیزهتر و شکفتهتر بیرون میآمد با بدنی معطّر از مشک؛ مشکی که همرزمش زهیر بن القین آماده کرده بود.
صبح جاننثاری از مشرق میدان کربلا شکفت. زهیر خود را به مؤذّن صبحگاه کربلا نزدیکتر کرد تا چند جرعه بیشتر از صدای شبه پیامبر کربلا در جان تشنهاش بریزد.
نماز به امامت امام برپا شد. خطبهخوانی امام، اصحاب را آمادهتر کرد.
زهیر شمشیر میچرخاند و میخواند: امروز جانم را سپر خوبترین و پارساترین انسان خواهم کرد. امروز خونم را هدیهی سیّد و سالار جوانان بهشت خواهم ساخت. ای زهیر! پای بفشار و جان بیفشان و سر نثار کن!
سرودخوانان دشت شهامت و شهادت میچرخیدند و چشم در چشم فرشتگان، آسمان میطلبیدند. هیچکس انبوه نیزهها و تیغها و کمانها را به چیزی نگرفت.
خورشید بیتاب، سر از افق، فراز آورده بود تا صحنهی رزم عاشقانهی پاکبازان طف را شاهد باشد. فرزند مغرور سردار قادسیّه، کمان در دست، بر اسب خویش نشسته بود. چند گام پیشتر آمد تا به اردوگاه فرزند پیامبر نزدیکتر شود. غبار برخاسته بود. هیاهو در حرکت عمرسعد اندکی فرو نشسته بود.
همه منتظر حادثه بودند. سردار رؤیازدهی ری تیر در کمان نهاد، گستاخ و بیشرم گفت: در پیش روی امیر عبیدالله شهادت دهید که نخستین تیر را به سمت حسین(ع) و یارانش، من پرتاب کردم.
عمرسعد آنگاه به انبوه تیراندازانی که تیر در کمان نهاده بودند گفت: ای سواران خدا، به بهشت مژدهتان باد! تیرباران کنید حسین و اصحابش را.
تیر بود و چشمههای خون و میدان و نبرد و عطش. زهیر سبکبالتر از تیرهای پروازگر شمشیر کشید. پیش تاخت. تیرها در ژرفای قلب و بازوان و سینه شکاف میآفریدند. زهیر رجز میخواند و میجنگید. خون از سینه فوّاره زد. تیر در بازو نشست و ناگهان میدان تار شد. چشمهای از خون از چشمان خدابین زهیر میجوشید. زانو زد و همهی فرشتگان پیش پایش زانو زدند. آهسته میخواند: الحمدالله، لا اله الّا الله، انّا لله و انّا الیه راجعون.
دست محبّتی نوازشگر پیشانی خون گرفته و عرقچکانش شد. مولای مهربانِ عاشورا او را مینواخت. تبسّمی بود و نگاهی از جنس دیگر که امام خویش را میدید. زُهیر در هودجی از رحمت و محبّت محبوب از قربانگاه به طراوتگاه بهشت وصل، بال و پر گشود.
سلامش باد که امام عزیز عصر به نامش سلام میدهد و میستاید:
السّلام علی زهیر بن بشر الخثعمی.
منبع:آینهداران آفتاب، دکتر سنگری
