فرات، خسته و درمانده از شیون و ضجههای بسیار، در سکوت غمانگیز خویش فرورفته و آفتاب، روسیاهیاش را شرمناک، به پشت کوهها کشانده است.
صحرا، در حیرتی غریب، آهسته مینگرد. صحرا زانو زده و آرام آرام، مرثیه میخواند!
دیگر صدای چکاچک شمشیرها نمیآید.
صدای شیهه اسبان، سکوت را نمیآشوبد! غباری برنمیخیزد و آتشی زبانه نمیکشد. از خیمهها، جز تلی خاکستر، هیچ نمانده!
صحرا، خون است؛ خون! صحرا تن پوشی از شمشیرها و نیزههاست. سرزمین غم و اندوه، تاریخ جانگدازش را مرور میکند.
پیکرهای مطهر که فرشتگان، زائران و سوگواران هر روزه آنانند، روی خاک سرد نینوا آرمیدهاند.
آن سوتر، در گودالی رفیعتر از آسمانها، جبرئیل، مرثیهخوان تنی بیسر است.
هر یک در گوشهای آرام خفتهاند؛ ستارههایی که نور میبخشند به افلاک و کائنات، تنپارههایی که هر یک رازی از اسرار عشق را مینمایانند.
کنار علقمه، فرشتگان به طواف آمدهاند دو بازوی آبآور ماه بنیهاشم را.
آن سوتر، نینوا روضهخوان جسم صدپاره علیاکبر است.
شهادت موج میزند بر گستره این خاک.
خدیجه پنجی
