کدام دست سیاه، شرنگی چنین در کامت ریخت؛ که قطرهقطره در تشت میچکی و تلخابههای درد را قی میکنی؟
تشت، آیینهی دردهای توست. ترجمان عمری تلخی چشیدن و خون دل خوردن. تشت، قصه روزگاران تنهایی و غربت توست. مگر نه اینکه همراهان نیز شناختندت و زخم زبانها و اشارتهای پیدا و پنهان، هر روز داغی تازه، زهرابهای نو، دردی شکننده و اندوهی هستیسوز در جامت ریخت. چگونه بگویم که در خانه نیز امانت نبود. محرمترین همخانه، دشمنترین همسایهات بود و آشناترین و نزدیکترین همنشین، بیگانهترین.
کاش به بازیچه کوزهات را میشکستم. کاش با دستهای کوچکم پیش از آشنایی نخستین جرعه با گلوی خشکیده و عطشزدهات، همهیهستیام را جرعهجرعه به پایت میریختم.
چقدر ساده بود سر بر زانوی تو جان سپردن و لختههای کوچک جگرم را پیش روی تو فرو ریختن.
من همهچیز را به لبخندی معامله میکردم. کافی بود دستی به پیشانی موهایم بکشی و چهره پاییزیام را به نوازش لبخندی بهارانه، میهمان همیشهی شکفتن کنی. من قطرهقطره به پایت میچکیدم و آرام میشدم. توان دیدنم نیست. این چیست که آمیزهای از خون و زهر، سرخ و کبود در مقابل نگاهم نشسته است. این چیست که بهار خرم گونههایت را پاییزگونه و خزانزده ساخته است؟
شانههایت را به من بسپار، بگذار دستهای کوچک من، این شانههای لرزان را آرام کند. پیش از این، تنها در لحظههای نماز و نیایش چنین لرزانت دیده بودم؛ از دستهایت آخرین قطرههای وضو میچکید که نگاه اشکبارت را به آسمان میدوختی، دانههای درشت عرق، بر پیشانیات میلرزید، رعشهای خفیف در صدایت مینشست و لرزشی محسوس بر همهیاندامت میافتاد، در هقهقی نرم، زمزمه میزدی: الهی ضیفک ببابک: خدایا میهمان تو در آستانهی عفو و کرمت ایستاده است…..
چرا اندکی زودتر نیامدم؟ مگر پیش از این دستهای کوچک من جام آب را به دستانت نمیسپرد؟ کنار سفرهی افطار مینشستی، سفرهای که سادگی، آشناترین زینت آن بود، صدایم میزدی. چقدر از لبان تو شنیدن نامم، آرامش میآفرید، صدایت را مینوشیدم، میدویدم و در تلاقی دو نگاه خندان، جام بر دستهایت بوسه میزند و من چشم از لبان روزهدار خشکیدهات نمیگرفتم تا آخرین قطره با گلویت آشنا شود. فراز و فرود گلویت را میدیدم و لذّتی عجیب در تار و پودم میدوید.
پدر مرا ببخش! ای کاش این گردباد در جان من میپیچید. ای کاش این طوفان کشتی، هستی مرا میشکست. ای کاش این سیّال، خرمن مرا خاکستر میکرد. بی تو چگونه میتوانم بمانم. در این تنهایی شبانه، بی تو ماندن تلخ است. تلختر از زهری که لختههای قلب تو را مقابل چشمهایم مینشاند.
هنوز هم زخم خنجری که بر پایت نشست التیام نیافته است. نه…نه هزار زخم کاری، هزار خنجر غدر و فریب، هزار دشنه تزویر بر فلبت نشسته است. چه نامرد مردمی، که دیروز محراب را به خون نشاندند و امروز حنجره تو را، تا فردا طرح کدام جنایت و خیانت را رقم زنند.
پدر آسوده میشوی. میدانم که این زهرابهها، انفجار عقدههای مانده در گلوست. بغضهای شکفته، زخمهای سر واکرده و گریههای نهفته و داغهای دیرین تواند.
پدر آسوده میشوی، دیگر عبور از کوچههای دشنام، گذرگاههای طعنه و تمسخر، به پایان میرسد. دیگر مجبور نیستی وقتی از کوچهها میگذری، زره بپوشی تا هزاران دشمن پیدا و پنهان، به تیری، نیزهای، دشنه و کمینی آسیب نرسانند. دیگر دشنههای طعنه و تمسخر پایان گرفته است. دیگر حتی دوستان؛ لب به طعنه نمیگشایند. آسوده شدی پدر و مگر دیشب در آهنگ شکسته صدایت، نام مادرت زهرا را زمزمه نمیکردی. اینک فاصلهها را در نوردیدهای، بنبست فراق شکسته است. این لبخند که سیمای رنگ پریدهات را مینوازد نشانه چسیت؟ از آن سوی پردهها کدام نگاه در نگاهت میخندد؟ کدام آغوش به رویت گشوده است؟ کدام صدای آشنا، تو را میخواند؟ پدرجان تو میخندی و من قطرهقطره آب میشوم، در کنار تشت فرو میچکم و آغاز تنهایی و یتیمی را میگریم. دمی چشم از تشت میگیری و آسمان را در وسعت نگاه رنگپریدهات مینشانی. صدای بال کدام فرشته، حضور کدام رسول، نجوای کدام آشنا در گوش داری که در پایان این تلخابههای خونین، شکفتهتر از همیشه، چشم بر افق میدوزی؟
آه که قاسم کوچک تو را چارهای نیست. میروم تا عمویم حسین(ع) را بخوانم. بابا دمی رنگ، تو را به حلم و شکیبت میشناسند. دمی درنگ، بگذار سر در دامان عمویم، زهرا را زیارت کنی. بگذار در آن لحظه من نیز میزبان کوچک آن مهمان عزیز باشم.
دکتر محمدرضا سنگری
مؤسسه فرهنگی هنری فرهنگ عاشورا- دزفول
برچسبامام حسن دکتر محمدرضا سنگری روزدهم شهادت امام حسن مجتبی متن ادبی متن ادبی به مناسبت شهادت امام حسن مجتبی موسسه عاشورا
همچنین ببینید
جریانشناسی فکری معارضان قیام کربلا
نام کتاب: جریانشناسی فکری معارضان قیام کربلا مؤلف: محمدرضا هدایت پناه محل نشر: قم ناشر: ...