عون بن جعفر طیّار
از حبشه جز سایهروشن خاطراتی کوتاه و گذرا چیزی با خویش نداشت. امّا تبعیدزاده بود و در سرزمین حبشه در هنگامۀ هجرت و تبعید دیده به جهان گشود؛ سال چهارم هجرت، سال ولادت حسین (علیه السّلام).
مادرش زن بزرگ تاریخ اسلام، اسماء بنت عمیس بود و پدرش قهرمان بیبدیل نبرد موته، شهید سترگ و نامور عرصههای نبرد، جعفر طیّار. مردی که بالهای سبز او وسعت بهشت را پوشاند و عنوان برازندۀ طیّار را نخستین بار پیامبر بدو بخشید.
مادرش، اسماء، پانزده سال در هجرت و غربت مدینه پا به پای همسرش جعفر، در ترویج اسلام و نگاهبانی از حریم دین رنج و تلخی تحمّل کرده بود. سال هفتم هجرت با همسرش جعفر به مدینه برگشت، در حالی که عون سه ساله بود، برادرش عبدالله شش ساله و برادر کوچکترش محمّد به دو سالگی قدم میگذاشت.
یک سال بعد جعفر فرمانده لشکر اسلام در جنگ موته با دستان بریده به شهادت رسید. عون صبح روزی که پدرش شهید شد، ماردش را دید که با چالاکی چهل پوست گوسفند را دبّاغی کرد. آردی را برای نان پختن مهیّا کرد و آنگاه فرزندانش را شستوشو داد. شاید خود اسماء نمیدانست غم غربتی که آن روز بر قلبش سایه انداخته، از کجاست. عون مادرش را کنجکاوانه مینگریست.
خبر شهادت جعفر به مدینه رسید. رسول خدا به خانۀ اسماء آمد. اندوه در نگاه و چهرۀ پیامبر موج میزد. عون و عبدالله و محمّد را در کنار خویش نشاند و مهربانانه نوازش کرد. اسماء بهفراست دریافت.
– محبّت تو یا رسول الله، بوی یتیمی فرزندانم میدهد.
پیامبر سر فرو افکند و آرام گفت: ای اسماء، آیا نمیدانی که جعفر شهید شده است؟
گریۀ تلخ اسماء آغاز شد. اندوه تارتر از پارههای شب بر قلبش نشست.
پیامبر به آرامش دعوتش کرد و فرمود: گریه نکن؛ خداوند به من خبر داد که در بهشت دو بال درخشان به او عنایت کرده است.
اسماء آرام شد و گفت: جعفر کانون فضیلت و خوبی بود؛ پاکی و پارسایی، شجاعت و مردمداری. من هرگز فراموشش نخواهم کرد.
آن روز عون اشکهای مادر را دید و گرمای محبّت دستان پیامبر را چشید و داغ یتیمی در آوندهایش پیچید. امّا اندکی پس از این اندوه سایۀ مهربان عمویش علی را بر سر خویش احساس کرد. دیری نگذشت که مادرش نیز به خانۀ علی قدم گذاشت. عون در کنار عمویش علی و مادرش اسماء میبالید.
چه خانهای و چه خانوادهای! همنشینی با حسین و حسن، ادراک لحظههای شکوهمند زندگی علی (علیه السّلام). در منزلی که خاطرات زیستن فاطمه حجم آن را روشنی و قداست بخشیده بود و خواهرانی چون زینب و امّکلثوم، یادگاران عزیز زهرا، در آن میزیستند. بهشتیترین فرصت برای عون بود.
عون بعدها صاحب دو برادر شد یکی همنام خودش عون و دیگری یحیی که در کودکی لبخندهای شیرینش پرپر شد.
عون در آستانۀ گذر از کودکی بود که پیامبر درگذشت. اندوه رفتن پیامبر شعله بر قلبش افکند. پیامبر هرگاه عون را میدید، میفرمود: چهره و اخلاقش شبیه من است. عون در خوی و روی همسان رسول الله بود.
*****
– عمو جان، برایت پیشنهاد مهمّی دارم. امّکلثوم دخترم را که میشناسی؟ او دختری شایسته و آراسته است. میتواند همسر مناسب آیندهات باشد.
شرم چهرۀ عون را چون دخترکان جوان سُرخ کرد. سر فرو افکند. چه کسی بهتر از امّکلثوم میتوانست به دنیای روح و اندیشۀ او قدم بگذارد. امّکلثوم کبری یا زینب صغری همسر عون شد.
فرزند برومند جعفر طیّار روزهای تلخ غربت و مظلومیّت امیرمؤمنان را درک کرد.
صبحگاه خونین نوزدهم رمضان را دید و تشییع غریبانه و شبانۀ مولا در رمضان چهلم هجری، تشییع مظلومانۀ زهرا و گریههای خاموش علی و فرزندانش را در بقیع برایش تداعی کرد.
ده سال در کنار امام مجتبی (علیه السّلام) دردهای سنگین و پیمانشکنی همراهان را دید و در روزی تلخ پارههای جگر او را در تشت نظاره کرد.
اینک همۀ سرمایهاش حسین شده بود. به حسین عشق میورزید و همه گاه و همه جا او را همدم و همراه بود.
روز بیست و هفتم رجب وقتی کاروان از مدینه رهسپار مکّه شد، عون نیز همراه همسرش امّکلثوم مسافر راه شد و آنگاه از مکّه تا کربلا پا به پای امام آمد تا جان خویش را قربانی کند.
کربلا بود و عون. عاشورا بود و ایمان. سهم عاشقی عون در عاشورا سهم برادران حسین بود، همانند عشقورزی عبدالله و جعفر و عثمان.
میچرخید و حسین میگفت. همۀ لحظههایش را زمزمۀ حسین حسین پر کرده بود. به امام که میرسید، طوافش میکرد. جان را بهارادت قربانش میکرد و از سر شیفتگی خاک نشسته بر اندام حسین را توتیای چشم میساخت و به تبرّک بر خویش میکشید.
تا غروب چیزی نمانده بود. خود را به امام رساند. اجازۀ میدان خواست. امام رخصت داد. چون صاعقه که بر خرمن فرو آید، یا شعلهای که در نیزار افتد، تیغ او علفهای هرز کربلا را نشانه میرفت. میجنگید. قرآن میخواند؛ گاه نیز رجز.
خود را کام شمشیرها میسپرد و بیخوف از خطر صفوف را میشکافت.
عون مثل پدرش جعفر تا آخرین رمق ایستاد. رسم اقتدا به پدر ضربت بر دستهایش بود. عون زخمی و خونین بر زمین داغ کربلا زانو زد. نیزهها سینهاش را شکافتند، سنگها پیشانیاش را و عون آخرین رمق را به لبهای عطشناک و خونین سپرد تا محبوبترین واژه را بازگوید. تنها فرشتگان شنیدند که عون میگفت: حسین، حسین، حسین.