خانه / آيينه داران آفتاب / پیشاهنگ شهادت

پیشاهنگ شهادت

عبدالله بن مسلم بن عقیل

خورشید چهارده بار وجود آفتابی‌اش را چرخیده بود و ایمان و عشق هزارهزار بار قلبش را طواف کرده بود؛ چه‌قدر شبیه پدرش بود؛ مثل پدرش مسلم، زیبا، رسا، رشید، بلیغ و فصیح و همچون او شیفته و دل‌باختۀ مولایش حسین.

از مدینه همسفر قافله شد و منزل به منزل آمد تا در منظومۀ عاشقان، ستاره باشد و در کهکشان شهادت سهمی از روشنی و تابندگی بیابد.

ماه رمضان رسیده بود و نوجوان برومند مسلم، عبدالله، روزه‌دار.

کاروان حسین بیست و هفت روز بود که در کنار کعبه اردو زده بود. نامه‌ها می‌رسید و کوفیان بهار کوفه را فرصت دعوت امام کرده بودند. می‌نوشتند بیا که رمه‌های سرگردانیم و گرگ‌زده. پریشانیم و درمانده. به جمعه و جماعت نمی‌رویم و چشم به راه دوخته‌ایم که بیایی و سامانمان بخشی و امام و راهبرمان باشی.

نیمۀ رمضان بود که امام مسلم را فراخواند تا پس از دوازده‌هزار نامۀ کوفیان سفیر او به سوی کوفه باشد و خواهش و عطش اهل کوفه را پاسخی.

عبدالله برای پدر آغوش گشوده بود. در چشمان پدر رازی غریب تموّج داشت. آیا پدر پیشاهنگ شهیدان خواهد شد؟ آیا دیگربار پدر را خواهد دید؟ عبدالله در بدرقۀ پدر اشک می‌ریخت. پدر لحظۀ رفتن به‌نرمی گفت: یادت باشد پسرم، هرجا مولایم اباعبدالله بود، حاضر باش. گوش و دل به او بسپار و پس از درنگ و سکوتی کوتاه گفت: حتّی جان!

عبدالله بی‌حضور پدر در مکّه همنشین برادران و عموها و پسرعموها و از همه مهم‌تر در کنار امام و مولای خویش بود.

ماه ذی‌الحجّه آغاز شده بود. بیش از دو ماه از فراق پدر گذشته بود که پیکی از راه رسید و نامۀ پدرش را تسلیم حسین (علیه السّلام) کرد. عبدالله شکفته‌تر از گل نامه را بوسید و بویید. مضمون نامه بیعت مردم کوفه بود و دعوت از امام که بیا همه‌چیز آماده است.

هشتم ذی‌الحجّه کاروان حسین پس از چهار ماه درنگ در مکّه، با همۀ مخالفت دوستان و خویشاوندان و بزرگان، رهسپار کوفه شد. قافله منزل به منزل می‌رفت. پانزده روز از سفر گذشته بود که در نیم‌روز چهارشنبه بیست‌وسوم ذی‌الحجّه به منزل زُباله رسید. هنوز دمی در این منزل نیاسوده بودند که سواری از راه رسید و خبر شهادت مسلم و هانی و عبدالله بن یقطر را داد.

اینک عبدالله بود و اندوهی سنگین، داغی طاقت‌سوز که تنها دیدار حسین آرامش و تسلّایش می‌بخشید.

کاروان به کربلا رسید. ارض موعود، دیار ناشناخته و شگفتی که عبدالله پیش‌تر نامش را از زبان مادرش رقیّه دختر علی (علیه السّلام) شنیده بود.

همین که امام به کربلا رسید، آه کشید. خاکش را بویید دقیق و عمیق دشت را کاوید و فرمود: درنگ کنید. پایان حرکت این‌جاست. سوگند به خدا، همین جا خوابگاه شتران ما، جایگاه بارش خون ما و شکستن حرمت و حریم ما، قتلگاه مردان ما، بوسه‌گاه تیر بر حلقوم کودکان ما و زیارتگاه و مزار ماست و جدّ بزرگوارم رسول خدا به این خاک مرا وعده داده است و در گفتار او تردید و خلافی نیست.

عبدالله با کنجکاوی نوجوانانه‌اش از عمو پرسیده بود: من نیز همین جا کشته می‌شوم؟ و امام به نوازش تبسّمی دستش را فشرده بود و قدم‌زنان کنار خاربوته‌ای رسانده و گفته بود: تو نیز همین جا شهید خواهی شد و کدام مژده و بشارت شیرین‌تر از این‌که عبدالله همپای مولا و یاران پاکبازش پرواز بر قلّه‌های بلند شهادت را ادراک می‌کرد.

فردای ورود به کربلا عمرسعد با سپاه انبوه اردو زد. عبدالله در خیمۀ برادرش محمّد در همسایگی قاسم و حسن مثنی بود با اندک فاصله‌ای از خیمۀ مولایش حسین. می‌دید که دشت در شیهۀ اسبان، همهمۀ سواران، برق نیزه‌ها و شمشیرها و انعکاس و درخشش کلاه‌خودها و غبار برخاسته، گم می‌شود.

به چشم‌های حسین می‌نگریست و در کتاب روشن چشم‌هایش درس ایمان و طمأنینه و شجاعت می‌خواند.

هرچه سپاه دشمن انبوه‌تر می‌شد، آرامش عبدالله نیز افزون‌تر. عشق بود و بی‌هراسی. ایمان بود و تزلزل‌ناپذیری اراده. اشک و زمزمه و قرآن بود و روحی که تنها به پرواز می‌اندیشید.

نهم محرّم رسیده بود. کربلا بود و شمر و آغاز حادثۀ بزرگ. وقتی ابوالفضل و برادرانش هیمنۀ شمر را شکستند و سرافکنده و تهی‌دست بازش گرداندند، عبدالله به پاس این‌همه وفاداری دستان رشید عبّاس را بوسه زد و با زبانی که شرم و وقار در آن طنین داشت، گفت: ای این بهتر نمی‌توان به مولایمان حسین ارادت ورزید. خدای سبحان اجرتان دهد.

عبدالله مأنوس و شیفتۀ خلق‌وخوی قاسم بود و از آن شب که در پاسخ عمو حماسۀ شیرین احلی من العسل را سرود، دوست‌ترش می‌داشت. او نیز به‌شوق در هر لحظه زمزمه می‌کرد: الموت احلی من العسل.

شب قیام و قعود و سجود و قنوت گذشت؛ شب نورانی و آفتابی اصحاب کندوهای عشق و شیفتگی. آن شب عبدالله بود و قرآن. تا سپیده‌دم می‌خواند و می‌گریست. سجده می‌کرد و هق‌هق او در استغاثۀ شبانۀ یاران می‌پیچید و فرشته در فرشته می‌آمدند تا زیباترین شب هستی را نظاره‌گر باشند.

صدای اذان علی اکبر در فجر عاشورا پیچید؛ چه دلنشین و دلربا! عبدالله از حبیب شنید که پیامبر این‌گونه اذان می‌گفت. صدای اکبر و پیامبر یکی است و او جرعه جرعه در تشنگی خویش صدای پیامبر کربلا را نوشید.

سپاه از دو سو آراسته شد. در سمت سیاه میدان عمرسعد بود و شمر. عمرو بن حجّاج سمت راست سپاه را آراست و شمر جناح چپ را. عروه بن قیس پرچمدار سواره‌ها بود و شبث بن ربعی پرچمدار پیاده‌ها و دُرید، غلام عمرسعد، پرچم را در میانۀ لشکر افراشته بود.

سمت سپید و روشن میدان حسین بود و عبّاس و عاشقان پاکبازی که جان و سر در کف تقدیم قدم‌های مولایشان می‌کردند. آن سو هراس بود و وحشت و این سو آرامش و سکینه و همّت.

عبدالله در کنار برادرش محمّد ایستاد؛ دوشادوش قاسم و ابوبکر و حسن. امام را دید که سر بلند کرده است و زمزمه می‌کند: اللّهم اَنتَ ثِقتی فی کُلِّ کرب و رجائی فی کُلِّ شدّهٍ…

او نیز خواند و یاران را دید که می‌خواندند: اللّهم اَنتَ ثِقتی فی کُلِّ کرب.

بُریر بن خضیر همدانی از امام اجازه گرفت تا با دشمن سخن بگوید؛ شاید قلبی بلرزد، جانی منقلب شود و کسی از سمت خویش به روشنای حسین سفر کند. رفت و گفت. امّا تیرباران آغاز شد. امام پیش رفت و سخن گفت و دیگربار خود را شناساند تا اگر تردیدی هست، فرو بریزد و اگر غبار شبهه‌ای است، فرو بنشیند و دریغ و دریغ که دل‌های سنگواره و جان‌های سیاه را پُتک سخن امام و روشنای کلام و هُشدار او اثر نبخشید.

جنگ آغاز شد؛ تیرباران و شهادت نیمی از یاران. هیچ کس نبود که گزندگی پیکان‌ها و زخم تیرها را نچشیده باشد. در بدن عبدالله چند تیر نشست و چند چشمۀ کوچک خون؛ امّا کوه را از حضور خار و خاک چه پروا و دریا را از خس و خاشاک چه باک؟

تیرباران پایان یافت. یاران به میدان می‌زدند. زمین گلگون‌تر و آسمان داغ‌تر می‌شد. تن‌ها زخم برمی‌داشت و لب‌ها ترک. یاران اندک‌تر می‌شدند و دشمنان خونخوارتر و گستاخ‌تر.

ظهر عاشورا فرا رسید. آفتاب در میانۀ آسمان ایستاد. نماز ظهر برپا شد و آخرین یاوران پاکباز، خونین و خندان پر کشیدند. اینک حسین بود و خویشان و اهل‌بیت و بنی‌هاشم.

وداع بود و آغوش گشودۀ حسین و مردان پیمان‌بستۀ از خویش گسسته. آیا عبدالله نخستین شهید خواهد بود؟ آیا همچون پدرش پیشاهنگ شهدای بنی‌هاشم خواهد شد؟ برخی او را نخستین رجزخوان میدان بنی‌هاشم در عاشورا دانسته‌اند.

عبدالله را تاب درنگ و تأخیر شهادت نبود. کنار امام آمد. اجازۀ میدان طلبید. امام قامت و سیمای زیبایش را مرور کرد. یاد مسلم تداعی شد. اشک جوشید. آرام و نرم گفت: عزیزم عبدالله، هنوز داغ مسلم تازه است. مادرت داغدار است. بیا و دست مادرت را بگیر و از این صحنۀ داغ و دشوار بیرون شو…

عبدالله طوفانی شد. شانه‌هایش لرزید. احساس کرد همۀ آسمان بر سرش فرو آمده است. گریان و لابه‌کنان گفت: پدر و مادرم فدایت! مرا به رفتن می‌خوانی؟ هرگز! هرگز! من آن نیستم که زیستگاه فانی را بر جایگاه جاودانی برتری دهم. اجازه بده این جان هدیۀ کوچک کربلای تو باشد. امام مهربانانه او را نواخت و با اشارت او میدان آغوش گشود و عبدالله شکفته و خندان قدم به رزمگاه گذاشت.

موج موج دشمن بود و فوج فوج سواران که او را در بر می‌گرفتند. عبدالله استوار و نستوه شمشیر کشید و رجز خواند:

الیوم القی مُسلماً و هُوَ ابی

و فقیهٌ بادوا علی دین النّبی

لَیسَ بقومٍ عُرِفوا بالکذبِ

لکن خیارٌ و کِرامٌ اَنسبِ

من هاشم السّادات اَهلِ الحَسَبِ

امروز پدرم مسلم و جوانمردان پاکباز دین پیامبر را دیدار و ملاقات می‌کنم. آنان به دروغ بی‌فروغ عادت نداشتند و جز راستی و درستی نشناختند. آنان نیکان بزرگ‌زاده‌ای از خاندان بزرگ بنی‌هاشم بودند.

مرگ از شمشیر او فرو می‌ریخت. روبهکان وحشت‌زده از دم تیغش می‌گریختند. همه شگف‌زدۀ رزم این نوجوان چهارده ساله بودند. پس از نبردی مردانه به کنارۀ میدان آمد. درنگی کرد و دیگربار حمله آغاز کرد. سه بار نبرد و کشتن نودوهشت نفر توانش را تحلیل می‌برد. تشنگی بود و آفتاب گدازان که یک‌ریز بر دشت می‌ریخت. دمی ایستاد و ناگهان صفیر تیر عمرو بن صُبَیح صیداوی فضا را شکافت. او دست خویش را بر پیشانی نهاد تا عرق را بزداید و تیر دست و پیشانی را به هم دوخت. در تکاپوی جداکردن بود که ناگهان تیری دیگر آمد و بر قلب آسمانی‌اش نشست. هنوز فرو نیفتاده بود که دیگری نزدیک شد و نیزه در سینه‌اش نشاند.

تیرانداز نزدیک شد. تیر را از قلبش بیرون کشید. امّا بیرون کشیدن تیر از پیشانی نافرجام ماند و تنها چوب تیر بیرون آمد و پیکان در پیشانی ماند.

امام خود را به بالینش رساند. اشک امام با جوشش خون از پیشانی عبدالله درمی‌آمیخت.

– عزیزم عبدالله، سلام مرا به پیامبر و پدرم و مادرم و پدرت مسلم برسان.

– خوش آمدی مولا، اینک پدرم به دیدارم آمده است.

عبدالله با پیشاهنگ شهیدان نهضت حسین، مسلم، همسفر شد.

اباعبدالله از کنار عبدالله برخاست. به خیمه آمد. رقیّه، مادر عبدالله، در آستانۀ خیمه ایستاده بود. حالت بازگشت حسین ترجمان شهادت عبدالله بود.

رقیّه زانو زد. سر بر خاک گذاشت. سجده کرد و زمزمه کرد: خدایا، آفتاب چهارده ساله‌ام را در بهشت طالع کن. خدایا هدیه‌ام را بپذیر و مرا با او و پدرش محشور کن.

رقیّه سر برداشت. به افق خیره شد. ماه چهارده او آسمان بهشت را روشن کرده بود. عبدالله دست در دست پدر از کرانه‌های سبز بهشت به او لبخند می‌زد.

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...