شب عاشورا شب قیام است، شب سجده، شب رکوع، شب قعود بین قائم و قاعد است و راکع و ساجد. شبی است همه روز. «برترین شب عالم.» امشب صدایی شبیه صدای کندوی عسل از شصت و دو خیمهی حسین (ع) و یارانش فضای کربلا را لبریز از روشنی و زیبایی کرده است. «لَهُم دَوئّ کدَویِّ النّحل.» امشب همه فرشتگان آسمان مجاور اهل راز و نیاز و هم نفس نازنینان اهل عشق و عبادت و دعا و استغفارند. امشبِ کربلا شبیست کوتاه امّا بلند و طولانی. کوتاه است چون به قول بریر میان آنان (یاران امام (ع) تا حضرت دوست تنها شمشیری فاصله است. سخن بریر چه زیباست آنجا که میگوید: «ای کاش این شب زودتر به صبح بپیوندد تا شمشیرها در خون ما شنا کنند و فاصلهی میان ما و محبوب را درنوردند.»
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی
و این شب بلند و طولانیست چون فارغ از هرگونه ترس و وحشت با اطمینان و آرامش یا در سجدههای طولانی خویش مشغول عبادت و راز و نیاز و زمزمههای عاشقانه با خدایشان هستند و یا جان به تلاوت قرآن سپردهاند. همه در انتظار صبح هستند تا گوش بسپارند به صدای نازنین اذان علیاکبر حسین(ع) در کربلا. تا کربلا با صدای بلیغ پیامبر(ص) آغاز شود. شب عجیبی است. شبی است که حضرت سکینه میفرماید: «در هیچ چشمی خواب نیامد.» شب برای عاشورائیان از روز مهمتر است، که هرکس شب بزرگ نداشته باشد هرگز روز بزرگ نخواهند داشت. جانهای بزرگ روشن، روز خویش را از سیاهی شب دریافت کردهاند. شب قلهای است نهفته در رازها که عرفان، بصیرت از چشمهسار آن میجوشد و در نفس، روان و روح آدمی جاری میگردد. و تنها آنان که اهل عرفان، بصیرت و معرفتند شب را پاس میدارند و از شب برای کوشش و جوشش و خدمت هرچه بیشتر در روز بهرهگیری و استفاده میکنند. این سخن امام صادق (ع) گویی باید در گوش ما همیشه طنین داشته باشد که «اگر ما روزی به حکومت اسلامی رسیدیم شب را بیدار مانده، برنامهریزی کرده تا صبح اجرا نمائیم.» امشب تمام برنامهها در کربلا تنظیم میشود. اول شب همه سلاحهاشان را آماده میکنند. نزدیک غروب حضرت اباعبدالله شمشیر خود را به جُون بن حُوی غلام ابوذر میسپارد تا آمادهاش کند و در آن حال میخواند:
یا دَهر اُفِّ لَک من خَلیل کم لک بالاشراق و الاصیل
من صاحبٍ اَو طالبٍ قَتیل و الدّهر لایقنَعَ بِالبَدیل
از بیوفایی روزگاران مینالد شاید نگاه امام به کسانی دوخته است که تا دیروز بودند و بعد گسستند. شب عاشورا این پیام را در گوش ما نیز زمزمه میکند که حواستان باشد هنر مبارزه کردن تا آخر ماندن است. حضرت ابوالفضل العباس (ع) که امشب ماه تابان عشق و فردا خورشید میدان کربلاست در علقمه چنین خواهد سرود که:
و الله إن قَطَعتُموا یَمینی انّی اُحامی ابداً من دینی
یعنی من تا آخر راه خواهم رفت و نیمه، راه را رها نخواهم کرد. هنرِ همیاری و همراهی با حق این است که تا پایان راه همواره آغوش یاریت برای حق گشوده باشد همچون ابوالفضل العباس (ع) که در بیدستی خویش نیز همچنان دست یاریش برای حق دراز بود و تا انتهای حضورش با بصیرت عمل کرد. حضرت امام صادق (ع) فرمود: «کانَ عَمُّنَا العباس نافِذَ البصیرَه» عموی ما عباس نافذ بصیرت بود. نگاهش تا پشت صحنهها و چهرهها نفوذ میکرد و با درایت و هوشیاری رفتارها را میخواند، کجیها را میشناخت، راه نشان میداد، هم دوست میشناخت و هم دشمن. در روز عاشورا که شمر به کربلا آمد برای حضرت به واسطهی اینکه هم قبیلهای حضرت امالبنین مادر حضرت عباس بود به گمان خود برای حضرت اباالفضل العباس (ع) اماننامه آورده بود، در پاسخی که حضرت ابوالفضل(ع) به شمر داد بصیرت و عمق نگاهش به مسائل آشکار میگردد. امام حسین (ع) به حضرت عباس فرمودند جواب شمر را بده. اما اباالفضل العباس میدانست پشت این اماننامه چه چیزی وجود دارد. میخواهد قصّهی امام حسن مجتبی(ع) را تکرار کند، آمدهاند تا فرماندهان را بخرند تا بزرگان و خواص را از درون کربلا بیرون بکشند و اینجا بود که حضرت عباس چنان پرخاشگرانه برخورد کردند که شمر بن ذیالجوشن خوار و خفیف برگشت و عباس(ع) با این کار، بر لبان حسین(ع) که در آستانهی خیمه بود لبخند نشاند. گویا اکنون مولایمان حسین(ع) به جستجوی اباالفضلهای این روزگار چشم میچرخاند تا کدام یک از ما شیوهی شیرین اباالفضل العباس را در یاری حسین انتخاب کنیم و مَشی زندگی خود سازیم. پس از بیان این مقدمهی نسبتاً بلند در ادامه به تببین و تحلیل و بررسی گفتوگوهای کربلا میپردازیم. و در این رابطه به هفت نوع گفتوگو در کربلا میرسیم که عبارتنداز:
۱- گفتوگو با خود که گفتوگوهای درونی و واگویههای کربلاست.
۲- گفتوگو با دوستان و همراهان، که به جای خود بسیار زیبا و پرجاذبه و معنادارند.
۳- گفتوگو با دشمنان که منظور نحوهی گفتوگو کردن امام با دشمنان است. البته تمام ناهمراهان ناباور را هم میتوان در طیف و مجموعهی دشمنان قرار داد چون کسانی بودند که جزء دشمنان امام نبودند بلکه امام را ادراک کرده و حقیقت امام را هم میدانستند اما امام را همراهی نکردند، عذرها و بهانهها پیش آوردند و یا محترمانه از کربلا بیرون رفتند یا مقداری از راه را همراه امام آمدند ولی در کربلا جدا شدند، حتی برخیها در کربلا مصدر خدماتی بودند و یا در کربلا جنگیدهاند اما تا آخرین نفس با امام نماندند گرچه امام در حقشان دعا کردند. امام بعضی از آنها را ستود و آفرین گفت. ولی امام هرگز، آنگونه که با شهیدانش در کربلا سخن گفت با آنان سخن نگفت.
۴- گفتوگوی دیگردر کربلا گفتوگو و زمزمههای حضرت با خداست که چه در موقعیتهای گوناگون و چه در راه و یا در صحنههای دشوار کربلا، داشته است.
۵- گفتوگوی حضرت اباعبدالله(ع) با برخی پدیدهها و موجودات بوده است. مثلا امام با اسب خودش و یا با تربت کربلا و نیز درخت سدری که بعداً مزار ایشان نزدیک همین درخت واقع شده سخن گفته است و این ظرافتی را در قلمرو دین ما نشان میدهد که انسان مسلمان دوست طبیعت است. با پدیدههای طبیعت الفت و انس دارد و گاه حتی در هیئت انسان انگاری پدیدهها با آنها سخن میگوید و یا دوست میشود به شیوهای که پیغمبر با سنگهای کوه با خارزارهایی که در مسیر طی میکرد دوست بود و سخن میگفت.
۶- گفتوگو با موجودات نامرئی مثل جنیان و فرشتگان است.
۷-در این نوع گفتوگو، گفتوگو نه با زبان و نه از مقولهی سخن که با نگاه، حالات و حرکات است. یک نگاه معنادار، نگاهی که سخنها دارد.
در بخش گفتوگو با دوستان چند نکته مطرح میکنم و چون بحثهای اخلاقی کربلا و پیامها و درسهای کربلاست، تقاضا دارم که آنها را تمرین کنیم. به همان گونهای که به ما آموختهاند تنها ذهن مهربان و قلب مهربان نداشته باشیم بلکه جوارح مهربان هم داشته باشیم و این آموزهها را به قلمرو عمل بکشانیم. بدون شک اگر چند روز با این زیبائیها و با جهان کربلا زندگی کنیم زندگی ما جمال دیگری پیدا میکند، زیبا و زیباتر میشود. همه از زندگی لذت خواهید برد. جالب است بدانیم در قرآن یک بار کلمهی جمال آمده است آن هم در وصف حیوانات. خداوند در قرآن میفرماید: «فیها جَمالَ و حینَ تسرحون» در حیوانات برای شما جمال وجود دارد. وقتی که به چراگاه میروند و آنگاه که باز میگردند و معنی لطیف آن این است که حیوان پستترین غذا یعنی علف و خار میخورد و آنها را تبدیل به شیر، گواراترین و لذیذترین و بهترین مادهی حیات میکند. جمال یعنی تبدیل موقعیتهای منفی به مثبت از حیوانات بیاموزیم از زنبور بیاموزیم که چگونه گل به گل مینشیند و بعد در اوج قرار میگیرد. اشارهی قرآن هم همین است. مگس همیشه در نقطهی پست مینشیند، زنبور همیشه نقطههای بالا را انتخاب میکند. شاید یک معنای خاصی که گفتهاند امشب کربلا مثل کندوی زنبور عسل است همین مسئله باشد که صحنهی کربلا صحنهی عسل آفرینی است. کامها را شیرین کردن و در اوج قرار گرفتن و بهترینها را انتخاب کردن است. مشهور است که اگر زنبوری بر گل بدبویی بنشیند یا در جایی بنشیند که آلوده باشد او را به کندو راه نخواهند داد حتی سر از بدنش جدا خواهند کرد. او باید بهترین گلها را جستجو کند. کربلا یعنی انتخاب بهترین رفتارها، بهترین حالات، تبدیل موقعیت منفی به مثبت. دشمنان به کربلا آمده بودند تا همه چیز را تمام کنند. مأموریت یزیدیان این بود که هیچ نشانی نباید باقی بماند، حسین آخرین حلقهی پنجگانهی اهل کساست. و اگر او نباشد دیگر کسی نمانده است. تصور کردند همه چیز تمام میشود و اتّفاقاً کربلا پایان راه نبود، آغاز راه بود. آغاز زدودن غبارها، انداختن نقاب از چهرهها، روشن کردن حقایق و نشاندن همهی زیباییها در منظر نگاه انسان، کربلا همین بود. اگر بتوانیم موقعیت منفی را تبدیل به مثبت کنیم عاشورایی هستیم. در خودمان مطالعه کنیم ببینیم چقدر در محیطمان موقعیتهای منفی داریم که میتوانیم تبدیل به موقعیت مثبت کنیم. اگر زمان سوزیهایمان به زمانسازی تبدیل شود ما عاشورایی هستیم. اگر سخنان ناروایی که تا پشت لبهامان میرسد پس بزنیم، تازه عاشورایی شدهایم. امام حسین(ع) این سخن را از زبان پیغمبر برای کسی که در مسیر کربلا سخن بد گفت نقل کرد؛ فرمودند: در کودکی در محضر پیامبر نشسته بودیم شخصی خدمت پیامبر آمد و سخن بدی گفت، پیامبر (ص) از او پرسید، میدانی برای این سخن گفتن خداوند چند مانع قرار داده است؟ آن شخص یک لحظه ایستاد و پیامبر (ص) در ادامه فرمودند: دو لب و دو ردیف دندان. یعنی چهار مانع قرار داده است. سپس پرسید، برای دیدن چه؟ و ادامه داد: فقط یک مانع. معلوم میشود که آفتزایی و آسیبزایی زبان بدتر از همهی اعضا و جوارح آدمی است که خدا این همه محافظ جلوی آن گذاشته است. بعد پیامبر(ص) در ادامه فرمودند: نمیتوانی خودت را از این همه مانع حفظ کنی. بیایید با تأسی به فرمودهی رسول اکرم(ص) بد نگویید. با فرزندانتان زیبا صحبت کنید آنان را بد معرفی نکنید، بلکه رفتارمان با آنان مؤدبانه و مؤمنانه باشد. یزید بن ثبیط عبدی از بصره حرکت کرده زمانی که در کربلا همراه دو فرزندش عبدالله و عبیدالله خدمت اباعبدالله رسید گفت: یا اباعبدالله دو تا گل آوردهام تا تقدیم کنم. امام فرمودند: «پدر گلها به اندازهی گلها زیباست این گلها محصول شاخه وجودی توست.» هم پدر و هم فرزندان را ستود و یزید و پسرانش وقتی به کربلا رسیدند مستقیماً سمت خیمهی امام حسین (ع) رفتند تا ایشان را زیارت کنند. امام حسین (ع) که شنید برایشان مهمان آمده پیشدستی کرده و خود به سمت خیمهی یزید حرکت کردند. یزید دید در مسیر خیمهی امام حسین(ع) غبار برخاسته است. نگاه کرد دید همانطور که امام به سمت آنها میآید عبایش روی خاک کشیده میشود که این در عرب به معنای کثرت اشتیاق دیدار میزبان از میهمان است، یعنی آنقدر شیفتهی دیدارم که دیگر به حالات خود توجه ندارم. امام (ع) آنان را در آغوش خویش فشرده و ستودند و بعد دست کشیده و غبار را از صورتهایشان پاک نمودند. چرا من با فرزندانم این کار را نکنم. فرزندان عزیز! چرا شما با پدرتان این رفتار محبتآمیز و تشکرآمیز را نکنید. پدر! به جای تردید به فرزندت به او اعتماد داشته باش، فرزندت را تحویل بگیر. فرصت بگذار با او سخن بگو که برنامهی بزرگ تربیت و انسانسازی آمادگیهای روحی و روانی بزرگ هم میخواهد. اگر ما شیوه صمیمیت را ندانیم و یا نیاموزیم با ریزش در فضای خانوادهها مواجه میشویم. «قوا انفسکُم و اَهلیکُم ناراً» این سخن قرآن است. خودتان و خانوادهتان را از آتش نگه دارید. خون را که با خون نمیشویند یعنی با آتش نمیشود فرزندانتان را از آتش نگه دارید. با تلخی، تندی، بد اخلاقی و تحقیر فرزندان اتّفاق خوبی در خانواده رخ نخواهد داد. پدر همین اباالفضل بزرگوار حضرت علی(ع) هم این معنا را به اباالفضل آموخت آنجا که فرمودند: «المَلامَه یَشُّبُ نیرانَ اللِجاج» ملامت کردن شعله لجاجت را برافروخته میکند. ملامت، لجاجت را به دنبال دارد، تحقیر نکنید. برعکس با فرزندانتان صمیمی باشید. مرحوم علامه آقا شیخ جعفر شوشتری (رحمه الله علیه) میفرماید: «از صبح حواستان را به خودتان جمع کنید اگر اهل شدید و خلوص پیدا کردید همزمان در لحظات روز عاشورا، هرگاه شهیدی روی زمین میافتد، در قلب خودتان آن لحظه را به شکل حزن و اندوهی حس میکنید. از بعد از ظهر روز عاشورا که بنیهاشم به میدان میروند با شهادت علیاکبر(ع) اندوه و حزن بیشتری را در خودتان حس خواهید کرد. وقتی به امیرالمؤمنین(ع) گفتند که فلان شخص از دنیا رفت، امیرالمؤمنین(ع) فرمودند: باور نمیکنم. گفتند همه جا شایع شده.فرمودند: اگر این مؤمن از دنیا رفته بود من اندوهی در دلم حس میکردم. یعنی ما باید تا این اندازه گرهخوردگی قلبی با هم داشته باشیم. با فرزندانمان حرف بزنیم و بیش از آن به حرفشان گوش کنیم. همین مجال دادن و زمینه ساختن فضایی را بوجود میآورد که به ما اعتماد کنند و به راحتی درون خودشان را با ما بازگو کنند. در اینجا چند مصداق از احترام و گفتوگوهای صمیمانه در کربلا را بیان میکنم. عبداللهبنعمیرکلبی یک جوان تقریباً ۲۵ ساله تازه داماد با قدی بلند و رشید است، او مسیحی نیز بود، به همراه همسرش هانیه و مادرش قمر در مسیر راه به اباعبدالله پیوست. اباعبدالله به این پیرزن بسیار خدمت و محبت نمود. به او آب داد. کمک کرد تا جلوی خیمهاش را تمیز کند. مادر عبدالله از این همه لطف و محبت غرق در نشاط و سرور شد. وقتی پسرش دلیل این همه نشاط او را پرسید پاسخ داد من امروز کسی را دیدم که صدایش، صدای مسیح و صورت و سیرتش نیز به مانند مسیح بود. من امروز خود مسیح را دیدم. در تاریخ آمده است وقتی خدمت اباعبدالله رسیدند. امام این جوان را در آغوش خویش کشید و به داخل خیمهاش برد و کنار خودش نشاند و بسیار به او و همسرش محبت نمودند. که همین رفتارها باعث شد تا این تازه عروس و تازه داماد که بیش از ۱۷ روز از پیوندشان نگذشته بود در کربلا حضور یابند و هر دو به درجهی رفیع شهادت نائل آیند. این را هم شنیدهاید که وقتی دشمن سر جوان را جدا کرده و به سمت مادرش پرتاب کرد مادر سر جوان تازه دامادش را برداشت و به سوی سپاه عمرسعد پرتاب کرد و گفت: ما چیزی را که در راه خدا دادهایم پس نمیگیریم. امام دستور دادند خانمها بیایند و مادر عبدالله را به سمت خیمهاش همراهی کنند. و به حضرت با جملات زیبا و محبتآمیز از او دلجویی کرد و سپس آرام در گوش او گفت: تو کنار مادرم زهرا(س) خواهی بود. مادر عبدالله وقتی این سخن را شنید دوباره خود را به میدان رساند، و با صدای بلند گفت: من از فرزند فاطمه دفاع میکنم، اما امام از تو درخواستی دارم و آن این است که دعا کنی رشتهی امید من از تو و پیوند من با تو قطع نشود و تا پایان راه با تو باشم. وقتی سیفبنحارث و مالکبنعبداللهبنسُریع خدمت اباعبدالله رسیدند و به سبب غربت و مظلومیت امام اشک میریختند. امام اشکهایشان را پاک کرده و خطاب به آنها فرمودند: برادرزادگانم تا لحظاتی دیگر چشمان شما به بهشت روشن خواهد شد و شما وارد بهشت شده مادرم زهرا را خواهید دید و من پشت سر شما حرکت خواهم کرد. هر یاری که در میدان شهید میشد، امام آنقدر که میسر میشد به میدان میآمد سر شهید را روی زانو میگذاشت، خون از صورتش پاک میکرد و موهایش را آرام با دستانش نوازش مینمود. آنها سؤالی از امام میپرسیدند؛ چقدر گفتوگو زیباست. سؤال میکنند:«اوفیتُ یَابْنَ رسولالله» پسر پیغمبر ما وظیفهمان را خوب انجام دادیم؟ دارد شهید میشود اما هنوز نگران است که وظیفهاش را خوب انجام نداده باشد. تو راضی هستی؟ خوب فداکاری کردیم؟ و امام لبخندی میزد و صورت یارانش را میبوسید بعد میفرمودند:«نَعَم اَنْت اَمامی فی الجَنّه» بله شما پیشاپیش من در بهشت هستید. پس از این جملهی لذتبخش و شیرین امام بود که آنان لبخندی از رضایت زده و شهید میشدند. امام اینگونه تحویل میگرفت اینگونه شخصیت میداد و اینگونه گفتوگو میکرد.
حربنیزیدریاحی:
حر در منزل شراف راه را بر امام بست، گفت: نمیگذارم جلو بروی امام خیلی ناراحت شد فرمودند: اَتُخَوَّفُنی؟ مرا میترسانی؟ ما پروردهی خانوادهای هستیم که شیر شهادت نوشیدهایم. حر گفت: من مأمورم و معذورم نمیگذارم بروید امام دستش را کنار زد و این جمله را به او گفت:«تَکَلَتْکَ اُمُّک» مادرت سوگوارت شود. از این جملهی امام، حر مکدّر و ناراحت شد به هرحال برای فرماندهی یک سپاه ۱۰۰۰ نفری آن هم فرماندهای که تازه ترفیع درجه گرفته بود و میخواستند این ترفیع درجه را در کربلا اعلام کنند. سخت است که جلوی یارانش کسی به او چنین حرفی بزند. با این حال یک لحظه ایستاد و ادب را رعایت کرد و گفت: اگر مادر تو زهرا(س) نبود من پاسخ تو را داده بودم. همین ادب و احترامش نسبت به فاطمهالزهرا،(س) او را عاقبت به خیر کرد. وقتی حُرّ در عاشورا پسرش را به میدان فرستاد و شهید شد از اسبش پیاده شد و سجدهی شکر بجا آورد و چهقدر روح باید بزرگ باشد.
قرّهبنقیس میگوید: دیدم که بدن حُرّ میلرزید.گفتم هرگاه نام شجاعترین فرد قبیلهی بنی ریاح را میپرسیدند تو را معرفی می کردم، حُرّ گفت: خودم را بین بهشت و جهنم مخیّر میبینم و سرانجام انتخابش این بود: حسین! حسین بهشت من است. حُرّ تمام این منصبها و موقعیتها را رها کرد و به امام حسین(ع) پیوست. وقتی حُرّ به میدان رفت و پس از نبردی سخت به زمین افتاد امام بالای سرش حاضر شدند سر حُرّ را روی زانویش گذاشت، عمامهاش را برداشت و دور سر حُرّ بست و به او گفت: آفرین بر مادرت که تو را حُرّ نامید. حُرّ فهمید این جمله به این معناست که میخواهد آن اندک کدورتی را که در قلبش پیدا شده برطرف سازد. تو حُرّی، آفرین به مادرت که تو را حُرّ نامیده تو هم اینجا حُرّی و هم در آخرت حُرّی. اشک آرام از گوشهی چشمش جاری شد. گفت: پسر فاطمه بیشتر از این حُرّ را خجالت نده و شرمنده نساز. همین که سرم را روی زانو گذاشتهای همین که داری دستار به سر من میبندی و همین که اینگونه مادرم را احترام میکنی برای من کافیست.چه کسی از من خوشبختتر است؟
حُجربنعُدَی:
در تاریخ سابقه داشته برای حُجر شرط گذاشتند یا علیبنابیطالب(ع) را سب کن و یا خود و سه فرزندت را میکشیم. میخواستند گردنش را بزنند. گفتند: انتخاب کن اول خودت را بکشیم یا اول فرزندانت را؟ گفت: اول فرزندانم را بکشید میترسم اگر اول من را بکشید ارادهی فرزندانم سست شود و علی را سب کنند.
اسلمبنعمرو یک ایرانی است که در سپاه امام حسین(ع) است. وقتی که در میدان پس از جنگی شجاعانه از اسب بر زمین افتاد امام خودش را بالای سرش رساند و در گوشش زمزمه کرد که تو چه یار خوبی بودی و تقاضا کرد: آقا دوست دارم اجازه دهید دستانم را به دور گردنتان حلقه کنم. امام کمکش کرد تا دستهایش را که هر دو شکسته بودند دور گردنش بیندازد، اسلم وقتی این محبت امام را دید آرام این سخن را گفت: من چه خوشبختم که آفتاب را در آغوش گرفتهام و تبسمی کرد و چشم بر هم گذاشت. زیبایی گفتوگوی امام را ببینید. این کربلاست. کربلا قصهی عشق است، قصهی زیبایی، قصهای همیشه تازه و نامکرر…..
«از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری است که دراین گنبد دوّار بماند»
امشب وقتی علیبنمظاهراسدی خدمت اباعبدالله میآید او همه را جمع کرده همه ابراز وفاداری میکنند چه حرفهایی میزنند! اللهاکبر از این عشقبازیهایی که یاران حضرت اباعبداللهالحسین(ع) دارند. وقتی که امام میفرمایند: مَنْ اَحَبَّ منکمُ الانصراف؛ شب عاشوراست هر کدام از شما دوست دارد برود فَلْیَنْصَرِف، برود در باز است من بر هیچ کس بیعت را نگه نداشتهام. میگویند وقتی امام این جمله را فرمودند حتی نگاهش را به سمت اباالفضلالعباس(ع) برگرداند یعنی عباس اگر میخواهی تو هم برو. حسین اگر تنها هم بماند در مقابل سی و سه هزار نفر خواهد ایستاد من کربلا را ادامه میدهم. اینها با من کار دارند. حتی فرمودند: میتوانید دست بچههای مرا بگیرید و از کربلا خارج کنید آنها اگر به من دست یافتند دیگر کسی را تعقیب نمیکنند. میدانید یاران امام چه گفتند؟
فدای نفسهایتان ای صحابهی بزرگ حسین! ای ستارگان منظومهی عاشورا! چقدر قشنگ حرف زدند. این گفتوگو را دقت کنید سعیدبنعبداللهبنحنفی همان کسی که به هنگام نماز ظهر عاشورا جلوی اباعبدالله میایستد و تیرها چنان به بدنش میخورد که وقتی بر خاک میافتد دیگر بدنش با خاک تماس برقرار نمیکند. اینگونه گفت: «لا اَبْرَحُ حتّی اکسرفی صدورهم رمحی» حسین به خدا قسم من از تو دور نمیشوم تا نیزهام را در سینهها بشکنم واَضْرِبْهُم بسیفی؛ آنقدر با شمشیرم میجنگم که فقط دستهی شمشیر در دستم بماند. وقتی این سخن را گفت و نشست دیگری برخاست جملهی بعدی را بعضی از بُریر گفتهاند و بعضی از سعید. بعضی گفتهاند سعید اینگونه گفت: والله لا نُخَلّیک به خدا قسم تو را رها نمیکنیم حتّی یَعْلَمَ الله اَنّا قَدْ حَفِظنا محمداً فیک ما تو را رها نمیکنیم تا مطمئن شویم وصیت پیامبر را در حق تو عمل کردهایم. ما هم امروز میگوییم ای امام رهایت نمیکنیم تا وصیتی را که کردهای تا آخرین قدم که حفظ ارزشهای انقلاب و حفظ انقلاب است با تمام وجودمان و تمام هستیمان حفظ کنیم و تا آخر خط بر ایمانت، بر عشقت، بر همه چیزت بمانی این رفتار امام است. این مطلب را که میخواهم بگویم خیلی سخت است قبل از گفتن آن توضیحی بدهم. میدانید که به ما گفته شده حتی حیوان موذی را وقتی میکشید در آتش نیندازید آتش مال خداست. عذاب پروردگار است کسی را در آتش نسوزانید. به نظر میرسد هیچ دردی هم سختتر از سوختن نیست قطعا اگر عذابی سختتر از سوختن بود خدا جز جهنم چیز دیگری در نظر میگرفت. معلوم است سوختن سختترین درد را دارد. دقت کنید! کسی که در کربلا کنار حسین است قسم هم میخورد وَ الله لَوْ قد عَلِمْتُ اَنّی اُقْتَلُ اگر بدانم مرا میکشند ثُمَّ اُحْرَقُ سپس مرا آتش میزنند ثُمَّ أذری و خاکستر مرا به باد میدهند یُفعَلُ ذلک بی سَبْعینَ مَرّه و این کار را هفتاد بار با من انجام بدهند، از تو جدا نمیشوم. امام وقتی این رفتار یاران را میبیند! در این مدت که یاران جمع هستند، حضرت زینب(س) هم کنار اباعبدالله ایستاده است. خطاب به حضرت زینب(س) میفرماید: به خدا قسم این یاران امتحان دادهاند این سخن اباعبدالله برای این نسل هم هست. و الله لَقَد نَهَرْتُهُم و و بَلَوْتُهُم وَ لَیْسَ فیهِمُ اْلاَّشْوَسَ اْلاَقْعَسَ یَسْتَأْنِسُونَ بِالْمَنِیَّهِ دُونی اسْتِئْناسَ الطِّفْلِ بِلَبَنِ أُمِّهِ[۱]؛.
هرگاه امام حضرت زینب(س) را صدا میزد به او میگفت: یا شَقَیق فُؤادی یا شریک الحسین، ای میوهی وجود من، پارهی قلب من، ای شریک حسین، چقدر قشنگ این خواهر و برادر با هم حرف میزنند. میگویند در کوفه وقتی سر اباعبدالله را جلوی ابنزیاد گذاشتند حضرت زینب(س) با لباسها و سر و وضعی نامناسب به همراه دخترکان و بچههایی که بودند وارد مجلس عبیدالله شدند این در حالی بود که عثمان برادر عبیدالله که جانشین او در بصره بود به جهت عرض تبریک به دیدار عبیدالله آمده و در گوشهای از مجلس نشسته بود. کنجکاو شد، نزدیکتر رفت تا سر امام حسین(ع) را بهتر ببیند. عبیدالله شروع کرد به گستاخی کردن نسبت به سر امام حسین(ع) که همه اطلاع دارید در آن لحظه زینب(س) اشک میریخت و نگاه میکرد. یکباره عثمان فریاد زد؛ عبیدالله بس کن او تعجب کرد برادر آمدهای؟ من نمیدانستم! با تردید از برادرش پرسید که تو داری از حسین دفاع میکنی؟ عثمان پاسخ داد که نه، من دفاع نمیکنم اما چیزی دیدم که تو ندیدی وقتی زینب گریه میکرد من به گوشهی چشمان حسین نگاه کردم و دیدم که از چشمان حسین اشک جاری بود. این خواهر و برادر دارند با اشک با هم صحبت میکنند. چقدر اینها به هم عشق میورزند. ای کاش من و تو هم با هم اینطور بودیم. این کربلاست. کربلا آیینهی زیبایی است، کربلا آیینهی محبت، دوست داشتن، صمیمیت، حرمتگذاری و حفظ ارزشهاست ترمیم کردن پلهایی است که بین یکدیگر شکسته شده است. اینها پیام کربلای اباعبدالله است. برادران عزیز خواهران بزرگوار این محبتها را نسبت به هم یاد بگیرید نسبت به خانواده نسبت به همسر نسبت به فرزندان خودتان این آموزهها را باید در قلبهایمان قاب بگیریم. اینها را باید تمرین کنیم. این سخنان را باید ما دائماً در زندگیمان زمزمه کنیم.
اجازه بدهید از علیاکبر(ع) بگویم چون وقتی از حضرت زینب سؤال کردند در کربلا از همه محبوبتر نزد اباعبدالله که بود؟ ایشان فرمودند: علیاکبر(ع). چقدر زیبا با پدر حرف میزد. در قصربنیمقاتل آنقدر زیبا با پدر گفتوگو کرد که امام از اسب خودش را پایین انداخت اکبر را بغل کرد و گفت: عزیزم اکبر! خدا بهترین پاداشی را که باید از دعای خیر یک پدر به فرزندش برساند، به تو بدهد. یک نکته را هم بگویم والدین تصور میکنند فرزندانشان تا کوچکاند نیاز به محبت و ابراز عشق دارند ولی غافلند که فرزندان وقتی بزرگ میشوند نیاز بیشتری به این محبت و عشق دارند مثلاً بعضی از پدران متأسفانه وقتی فرزندانشان بزرگ شدند دیگر آنها را بغل نمیکنند. برای اینکه بدانیم علیاکبر(ع) کیست؟ اجازه بدهید من از جای دیگر شروع کنم. همه در قرآن خواندهاید که ابراهیم(ع) خواب دید که پسرش اسماعیل را ذبح میکند. صبح خطاب به فرزندش اسماعیل گفت: عزیزم یا بُنَیَّ انی اَری فی المَنام پسر عزیزم دیشب خواب دیدم دارم تو را قربانی میکنم نظر تو چیست؟ به این کلمه خیلی دقت کنید چون بعد میخواهم از آن استفاده کنم. یا اَبَتِ اِفْعَل ما تُؤمَر پدر جان آنچه را که به تو مأموریت دادهاند انجام بده. سَتَجِدُنی انشاءالله من الصابرین انشاءالله صبر خواهم کرد. وقتی اسماعیل را به قربانگاه آورد و خواست او را قربانی کند اسماعیل چندتا وصیت کرد. وصیت اولش این بود که پدرجان دست و پای مرا ببند، میترسم با دست و پا زدن من از تصمیمات منصرف شوی میگویند: حتی حیوان را وقتی میخواهید قربانی کنید همهی دست و پاهای او را نبندید! حداقل یک دست و پای او را باز بگذارید تا بتواند تکان دهد. گفت پدر جان دست و پای مرا ببندید میترسم دست و پا زدن من تو را از تصمیم ات باز دارد. دومین درخواستش این بود که پدرجان لباسهایت را جمع کن میترسم قطرهای خون روی لباسهایت بیفتد مادرم ببیند او تاب تحمل دیدن این خون را ندارد. سومین درخواستش این بود که یک پارچه روی صورتم بینداز تا نگاهم با نگاه تو گره نخورد این نگاه مهربان باعث نشود تا از تصمیمات برگردی و آخرین درخواستش این بود که وقتی میخواهی کارد را بکشی صورتت را برگردان مبادا وقتی خون دارد جاری میشود وبه من نگاه میکنی از تصمیمات برگردی. اما وقتی امام آمد وارد میدان شد حضرت زینب(س) میفرماید: من پیش از برادرم خودم را به علیاکبر(ع) رساندم میدانستم چقدر دوستش دارد. حائل شدم میان علیاکبر(ع) و پدر تا نگاه نکند و جوانش را نبیند من یک دفعه دیدم حسین سمتش عوض شد مسیر را گم کرد دست حسین را گرفتم دیدم صدای اکبر بلند شد یا… .
وَسَیَعلمواالذین ظلموا ایَّ منقلبٍ یَنْقَلِبون.
[۱] . به خدا سوگند! ایشان را از خود راندم و آزمودم؛ در آنان جز دلاوران و والا گهران پایدار-که به کشته شدن در رکاب من، همانند کودک به شیر مادر مأنوساند- حضور ندارند!
لینک صوتی