عاشقان کربلا
کربلا را که عاشق باشی، عاشق سرزمینی هستی، که وجب به وجب آن، طعم خوش تربت دارد و بوی سیب، از چهار سوی میدانش به مشام جان می رسد و دیگر برایت فرقی نمی کند کربلای حسین باشد یا کربلای خمینی که در نهایت به کربلای حسین ختم به خیر می شود.
کربلا را که عاشق باشی، چه فرقی دارد کربلای یک باشد یا کربلای دو یا سه یا کربلای چهار یا پنج یا کربلای ده. همه برای تو می شوند کربلا.
کربلا را که عاشق باشی، عاشق همه ی شهیدان کربلایی. چه فرقی می کند، کودک شش ماهه، اصغر باشد که گلوی نازکش با تیری تیز شکافت، یا عبدالله و قاسم باشند که در راه دفاع از عمو، لبخند زنان، جان دادند؛ یا اینکه جوان عزیز و رشید کربلا، اکبر باشد که پیکرش پاره پاره شد، اربا اربا.
چه فرقی دارد سقای وفادار حسین، عباس باشد که دستان رشیدش در راه دوست، جدا شد، یا پیر پارسای نینوا، حبیب، که در پیشگاه مولای خویش، حسین (ع)، همچون جوانی برومند، جنگید و به خون نشست؟
کربلا را که عاشق باشی چه فرقی می کند شهیدش غواص باشد یا نباشد؟ چه فرقی می کند شهیدش از خانواده و دوستان تو باشد یا نباشد؟ چه فرقی می کند از مسجد محله تان اعزام شده باشد یا از مسجدی دیگر در آن سوی این شهر و استان و کشور؟
کربلا را که عاشق باشی، عاشق شهید و شهادتی. عاشق هر آن کس که همه ی هستی اش را بی هیچ منت و ادعایی در راه دوست داد و عاشقانه جاودانه شد. عاشق خونی می شوی که خون خداست، ثارالله است. خونی که اعتبارش را هیچ کس، جز صاحب آن که خداست، نمی داند. خونی که حق را، حقیقت را، راستی را، درستی را، نیکی را، پاکی را، صداقت را و…تضمین می کند و همچون آبی زلال و پاک، در آوندهای شجره طیبه ی انسانیت، جریان می یابد و میوه های خوش طعم و گوارا به بار می آورد.
کربلا را که عاشق باشی، عاشق اشکی. آب می نوشی، اشک می ریزی، مرغکی را پیش رویت سر می برند اشک می ریزی، تشنه می شوی اشک می ریزی، گرد و غبار می بینی اشک می ریزی. کربلا را که عاشق باشی هر چیزی اشکت را در می آورد اشکی که از چشمه های جوشان چشم هایی پاک و پاکیزه می تراود و هر چه آلودگی و ناپاکی و زشتی و پلشتی را با خود می شوید و می برد. آن وقت فرقی ندارد؛ با شنیدن نام و ذکر حماسه ی هر شهیدی دلت می لرزد و اشک، پشت پلک هایت حلقه می زند و اجازه حضور تا پهنای صورتت را می یابد.
کربلا را که عاشق باشی عاشق همه آنانی هستی که کربلا را عاشقند و چه کسی بیشتر از شهیدان عاشق کربلاست؟
اینک کاروانی از شهیدان عاشق کربلا، عازم این دیار شده اند و سهم ما از آنان شهیدی جوان است که چه فرقی می کند نامش چه باشد؟ نامش مثل خورشید می درخشد مثل ماه زیباست مثل ستارگان راه آشناست. نامش در میان پرندگان، مهاجر است. در میان آسمانیان، ملک، در قرآن، شهیدش نامیده اند؛ خدا، محبوبش می خواند. در زمین، گمنام است و در آسمان آشناست.
نامش شهید است همین؛ شهید و چه نامی زیباتر و با معناتر از شهید؟
اینجا به او عبدالامیر می گفتند عبدالامیر رمی؛
جوانی که تنها ۱۹ بهار از عمرش گذشته بود که راهی جبهه شد و در گردان همیشه سرافراز عمار در عملیات کربلای چهار به محبوب پیوست و آسمانی شد. یادش بخیر آن روزها که او در دسته ای که برادر شهیدم، عبدالرحیم، فرماندهی آن را به عهده داشت همراه با دیگر یاران در آن سوی اروند آسمانی شد.
یادش بخیر؛ امیر که پاک بود و صاف و صادق، و تبسمی نرم، که میهمان همیشگی چهره ی دلنشینش بود او را دوست داشتنی تر می کرد.
یادشان بخیر بچه هایی که در جنگ بزرگ شدند و برای اینکه دین و مرز و بوم این دیار، بماند رفتند و از خود گذشتند.
یاد همه شهیدان بخیر
عبدالکریم خاضعی نیا
۹۴/۵/۱۷