خانه / آيينه داران آفتاب / معلّم شهید عاشورا

معلّم شهید عاشورا

بُریر بن خضیر همدانی

سیّدالقرّاء کوفه‌اش می‌گفتند. کودکان و جوانان کوفه در مسجد به طنین دلنشین قرآنش گوش می‌سپردند. پیران کوفه نیز تفسیر ژرف و نکته‌های بدیع و لطیفی را که در نهایت زیبایی و رسایی می‌گفت، در خاطر داشتند.

محاسن سپید و بلند، سیمایی روشن، قامت رشید و دو نگاه که زیر ابروان کشیده تا ژرفای قلب‌ها راه می‌گشود، او را از دیگران ممتاز می‌کرد. در رهگذار حتّی به کودکان سلام می‌کرد. گره‌خوردگی نگاهش با نگاه کودکان یتیم شهر به قلبشان آرامش و امید می‌بخشید. بابایش می‌گفتند و او به رسم شبانگاه مولایش علی(علیه السلام) ناشناخته به دیدارشان می‌رفت و کام گرسنه‌شان را به محبّت لقمه‌ها می‌نواخت.

در کوفه درس می‌گفت. حلقه‌ی مشتاقان قرآن، گوش تشنه را به زلال حنجره‌اش سپرده بودند. می‌خواند و جماعت دم می‌گرفتند و او غرق در جاذبه‌ی آیات، قطره‌های اشک نشسته بر گونه‌اش را به برگ‌های ضخیم مصحف می‌سپرد.

حلقه‌ی درس، گرم‌تر از هر روز با استاد دم گرفته بود؛ فُقطِع دابرَ قوم الذینَ ظلموا و الحمدُلله رب العالمین.

جزر و مدّ حلقه‌ی درس هنگام همخوانی قرآن تماشایی بود. استاد، بلیغ و محزون می‌خواند و شاگردان با وجد و شور بازمی‌گفتند.

ناگهان قامت رشید و بلند یاری آشنا در آستانه‌ی در چوبی مسجد شکفت. آمد و آمد. در کنار استاد نشست و آرام در گوشش سرود:

  • بُریر! فرزند علی و پیامبر از مدینه‌النّبی به مکّه آمده است؛ اینک سر آمدن به سرزمین عراق دارد. می‌گوید بیعت با یزید ننگ است و شهادت عزّت و افتخار. به مکّه می‌روم. تو سر همراهی نداری؟ من صبحگاه خواهم رفت.

مصحف بسته شد. صدا از طنین افتاد. بُریر برخاست. هیاهوی عبور شتابناک خون را در رگ‌هایش حس کرد. انقلاب چهره‌اش را همه دریافتند. چشم‌ها در بُهت و حیرت بر ساحل نگاه استاد لنگر انداخت.

بُریر مسجد را مرور کرد. انگار همه‌ی خاطرات را یک‌جا فرا رو دارد. چشم از دیوارهای ساده و گلین مسجد گرفت.

  • عزیزان من، به من خبر رسید که جگرگوشه‌ی رسول، امام شایسته‌ی زمان، حسین بن علی(علیه السلام) مدینه را رها کرده و به مکّه آمده است. من نیز به مکّه خواهم رفت تا در سفر شهادت، همراهش باشم. حسین میزان است. هرکس با او، رستگار و هر که بر او، به آتش گرفتار خواهد شد.

می‌دانم جز شهادت فرجام این سفر نیست. می‌روم تا آیات قرآن را با خون بنویسم. می‌روم تا با حنجری خون‌فشان قرآن را تلاوت و تفسیر کنم.

کمی درنگ کرد. صدای بُریر رنگی دیگر یافت. در سکوت مسجد تنها چشم‌های استاد پرواز می‌کرد؛ همهمه‌ی پرواز تا اعماق قلب‌ها را می‌لرزاند.

  • می‌روم تا آخرین درس را بر صفحه‌ی فراخ و صاف میدان بنویسم. می‌روم که هر که نرود، ذلّت را تن سپرده است؛ فرصت بهشت را از کف داده است و شرمساری ابدی را به جان خریده. می‌روم تا ماندگارترین تفسیر قرآن را در میدان بازگویم.

اشک بدرقه‌ی مسافر پیر شد. قرآن‌ها بسته شد. قرآن راه می‌رفت. آیات در قامت استوارش، در نگاه روشن و سیمای زیبایش جلوه می‌یافت.

پیران مسجد روزگاری را به یاد آوردند که بُریر همرکاب مولایش علی(علیه السلام) شمشیر زده بود. آن روزگار بُریر جوان دوشادوش مالک اشتر و اویس و عمّار رزمگاه را با برق تیغ روشنی بخشیده بود. یکی از پیروان با صدایی که از گریه می‌لرزید، گفت: بُریر عاشق اهل‌بیت است. یادم هست حسن بن علی(علیه السلام) را در نخیله همراهی کرد و پس از پیمان‌شکنی و نیرنگ ناجوانمردانه‌ی گروهی از یاران امام، در گوشه‌ی همین مسجد غربت و مظلومیّت مولایش را گریست. او هماره از آن روزهای تلخ یاد می‌کرد. من می‌دانم بُریر می‌رود؛ امّا دریغ که از فردا مسجد کوفه از تلاوت قرآن او محروم می‌شود.

*****

چشم‌ها به گام‌های مصمّم بُریر دوخته شد. شال بسته بر کمر، بر مهابت و شکوه مردانه‌اش می‌افزود. به آستانه‌ی در رسید. برگشت. نگاهی به مسجد و یاران انداخت. تبسّمی زد و با شتاب دور شد.

بُریر در پشت پرده‌ی تار اشک‌ها محو شد. جمعیّت زانو به بغل گرفت و هق‌هق گریه‌ها مسجد جامع کوفه را پر کرد.

اسب را هی زد. نگاهی به آسمان انداخت. هزاران هزار ستاره همسفرش شدند. نسیم خنک بهاری، هوای لطیف صبحگاهی و قلبی شکفته پس از نماز شبانه، توشه‌ی راهش بود.

مرد واپس نگریست. کوفه هنوز خفته بود. گاه گاه صدای خروسی یا زوزه‌ای از دوردست می‌رسید. بُریر به خویش برگشت. نشان از هیچ تعلّقی نداشت. در بدرقه‌ی اشک همسر و خانواده چشم و دل از همه‌چیز گرفته بود. اسب پیش می‌رفت. ستارگان خسته از شب دیرپا آرام‌آرام محو می‌شدند. دیگر از کوفه نشانی نبود. صبح رسیده بود و اسب یک‌نفس از خارزارها، سنگلاخ‌ها و پیچ و خم جادّه می‌گذشت.

در راه کاروان‌هایی چند که به کوفه می‌آمدند، قاری آشنای مسجد کوفه را می‌دیدند. با شگفتی می‌پرسیدند:

  • بُریر کجا می‌روی؟

بُریر رسا و گیرا روشنگری می‌کرد. بیداد بنی‌امیّه را بازمی‌گفت. آفت و فتنه‌ای بزرگ را که در راه دین دهان گشوده بود، فریاد می‌کرد و با شعف و شوقی که در صدایش تموّج داشت، از حسین می‌گفت. ترجیع‌بند سخنش این بود که به استقبال سیّد و مولایم حسین(علیه السلام) می‌روم. او عزم کوفه دارد.

راه دراز و توان‌فرسای کوفه تا مکّه طی شد. فرسنگ‌ها راه پشت سر گذاشته شد. در آستانه‌ی مکّه بُریر ایستاد. به پیامبر سلام داد. دمی بعد کعبه بود و مسافر مهاجر. اشک بود و تلاطم و بوی منتشر حسین(علیه السلام) در سینه‌ی فراخ بُریر.

بُریر اشک می‌ریخت و امام غبار از موی و چهره‌اش می‌گرفت. عاشق به محبوب رسیده بود.

*****

کنار کعبه هر روز صدای خوش و طنین قرآن بُریر می‌پیچید. جاذبه‌ی صدا، لحن شیوا و دلنواز و حُزن ملایمی که در پژواک خواندن گوش‌ها را می‌نواخت، همه را مجذوب و میخکوب می‌کرد.

کدام فرصت از این عزیزتر تا قرآن بخواند و از قرآن بگوید. از قرآن که سخن می‌گفت دل‌ها را می‌لرزاند، جان‌ها تطهیر می‌کرد و اندیشه‌ها را به باروری و بالندگی می‌رساند.

از چهار سو کاروان‌ها می‌آمدند. ایّام حج نزدیک‌تر می‌شد. امام روشنگر و بی‌پروا سخن می‌گفت. بُریر در کنار امام گوش می‌سپرد و آموخته‌ها را بازمی‌گفت.

  • مردم! یزید مَست و پست و هرزه است. قاتل نفس محترمه است. بر جایگاه پیامبر تکیه زده امّا دین و معاد را باور ندارد و آیین و دین را به تمسخر و بازی می‌گیرد.
  • مردم! فرزند پیامبر، حسین بن علی(علیه السلام)، شایسته‌ی رهبری و ولایت است. او با یزید بیعت نمی‌کند. همه‌ی عبادت‌ها بی‌پذیرش ولایت او تباه است. رستگاری دنیا و آخرت در پناه، همراهی و همگامی با اوست. این دعوت قرآن است:« اطیعوا الله و اطیعوا الرّسول و اولی الامر منکم».
  • مردم! رسول خدا فرمود: هرگاه معاویه را بر منبر من دیدید، شکمش را پاره کنید. دریغا که معاویه بر منبر پیامبر نشست و هیچ کس لبی به اعتراض و دستی به فرو کشیدن نگشود و امروز به بدتر از معاویه، یزید، دچار و گرفتار شده‌ایم.

این سخنان از حنجر بلیغ بُریر می‌تراوید. سخنانی بود که هر روز از زبان مولایش حسین(علیه السلام) می‌شنید.

*****

یوم‌التّرویه است؛ هشتم ذی‌الحجّه‌ی سال ۶۰ هجری. آخرین کاروان‌ها به مکّه آمده‌اند و درست در همین روز کاروانی سر بیرون آمدن از مکّه دارد؛ کاروان حسین بن علی(علیه السلام)!

همه می‌پرسند: چرا؟ مگر حسین فرزند پیامبر نیست؟ مگر شکستن حرمت کعبه جرم نیست؟ سزاوارتر از هرکس در پاس‌داشت حرمت حرم، فرزند پیامبر است و فرزند پیامبر در اندیشه‌ی خروج؟!

پرسش در ذهن‌ها می‌وزید. ذهن‌های علیل و سطحی‌نگر فرزند پیامبر را به کُفر و خارجیگری متّهم می‌کردند. اتّهام فتنه‌انگیزی و شورشگری بر زبان‌ها می‌چرخید؛ امّا حسین(علیه السلام) و همراهانش مصمّم و پرشتاب از گرداب گیج کعبه به شوق طواف صاحب‌بیت، احرام حرب بستند.۱

یزید عمرو بن سعید اشدق را به انگیزه‌ی کشتن یا دستگیری امام به مکّه فرستاده بود. شمشیرها در زیر احرام لحظه‌ی حادثه را انتظار می‌کشیدند و امام برای حرمت حرم و پرهیز از خونریزی در مکّه حج را به عمره تبدیل کرد و همراه همراهان همدل هجرت بزرگ خویش را آغاز کرد.

کاروانی با کودکان و زنان، درنگ‌ناپذیر و استوار سرزمین یادها و خاطره‌ها، شهر وحی و ایمان، پایگاه توحید و معرفت را رها می‌کرد.

بُریر شکفته و شاداب قافله را همگام و همراه شد. کدام عظمت فراتر از این‌که عاشقانه‌ترین هجرت و شکوهمندترین سلوک عارفانه و مؤمنانه را همسفر باشد؛ پیش رو شهادت، همرکاب حسین، شانه به شانه‌ی عبّاس، اکبر، جُناده، جعفر و حتّی اصغر.

هشتم ذی‌الحجّه است. کاروان، شگفت‌ترین کاروان جنگی تاریخ، آهنگ عراق دارد. هیچ‌کس نمی‌داند در هنگام حرکت کاروان سری از فراز دارالاماره به کوچه‌های غربت و فریب کوفه پرتاب می‌شود؛ سر مسلم بن عقیل، سفیر و پیشاهنگ انقلاب کربلا و تنی، تن هانی بن عروه، بزرگ قبیله و پیر پارسای کوفه، در کوچه‌ها بر خاک می‌افتد.

هیچ‌کس نمی‌داند در ازدحام نیرنگ و غدر و پیمان‌شکنی پیکر سالخورده‌ی کوفه، هانی، و تن جوانِ عزیز عقیل، مسلم، در کوچه‌ها کشیده می‌شود و فریادی به اعتراض از حنجری نمی‌خیزد و خونی به رسم غیرت در رگ‌ها نمی‌جوشد.

هشتم ذی‌الحجّه است. آیا حسین(علیه السلام)، مولای عزیز من، مرا به همراهی می‌پذیرد؟ در نگاه او رضایت پیداست. چیزی نگفت. امّا مگر شبانگاه پیش از حرکت نگفت: هر آن‌کس خون جگرش را برای هدیه دادن آماده کرده است و جانش را برای دیدار دوست به قربانگاه می‌آورد، با ما بیاید. من فردا صبحگاهان رهسپار خواهم شد.۲

من نیز جان به قربانگاه می‌آورم. برای همین از کوفه به مکّه آمده‌ام. جان چیست، کاش مرگ هزار بار چهره نشان می‌داد تا هر بار عاشقانه‌تر از پیش جان ببازم. وقتی اصغر به قربانگاه می‌رود، چرا من نباشم؟ خوب است با مولایم سخن بگویم. رخصت بطلبم و عاجزانه بخواهم مرا نیز به همراهی بپذیرد.

  • بُریر، با ما می‌آیی؟
  • بله، مولای من!

همه‌ی گره‌ها گشوده شد و همه‌ی بن‌بست‌ها شکسته. من نیز مسافرم. من نیز شگفت‌ترین کاروان جنگی را همراهم؛ لشکری که سربازان کودک دارد؛ حتّی مهاجران شیرخوار!

بُریر احساس جوانی کرد؛ بی‌اختیار با صدایی بلند زمزمه کرد: اگر اهل قریه ایمان آورند و خداپروا باشند، درهای برکت از آسمان و زمین به رویشان می‌گشاییم؛ امّا دروغ انگاشتند و تکذیب کردند و به فرجام و ناسپاسی گرفتار شدند.۳

به پشت سر نگریست. مکّه در هیاهوی گنگ و لبّیک سپیدپوشان فرو رفته بود. کاروان حسین از مکّه دور می‌شد و لبّیک‌گویان فرزند پیامبر در خاموشی و شتاب راه می‌سپردند:

در نگاه همراهان غوغایی غریب موج می‌زد؛ دل‌ها فریاد می‌زدند. کعبه در حرکت بود و بُریر یاران و همراهانی عاشق را می‌دید که چشم و دلشان در طوافی بی‌وقفه گرد کعبه‌ی سیّار و سیّال می‌چرخید؛ دل‌هایی از عشق حسین لبریز، جان‌هایی که آسمان‌سیر و زمین‌پیما بودند.

صدایی نرم و محزون بُریر را از خویش بیرون کشید. گوش سپرد. صدای حسین بود که آهسته می‌خواند: بسم الله الرّحمن الرّحیم. الر. تلک آیاتُ الکتاب الحکیم. اَکان للناس عَجباً اَن اوحینا الی رجُلٍ منهُم ان انذر النّاسَ و بشّر الَّذینَ آمنوا اَنَّ لَهُم قدم صدقٍ عند ربّهم قال الکافرون اِنّ هذا لساحِرٌ مبین.

آیات آغازین سوره‌ی مبارکه‌ی یونس بود. بُریر خود را از آنان می‌دید که «قدم صدق» دارند. لذّتی عجیب آوندهایش را پُر کرد. آرام آیات را زیر لب زمزمه کرد.

کاروان سر درنگ نداشت. زنان و کودکان همسفر بودند. ساعتی بی‌وقفه و شتابناک پیش رفتند. حسین در قلب کاروان بود. عبّاس در یک سو و اکبر در سوی دیگر، زینب پشت سر برادر در کجاوه نشسته بود. نه گریه‌ی کودکی بود نه اعتراض همسفری که نشان از خستگی داشته باشد. همه‌ی چشم‌ها به حسین بود و حسین آرام با زمزمه‌ای در سکوت پیش می‌رفت.

به بُستانِ ابن مُعّمر رسیدند. گویی نخل‌ها به استقبال می‌آمدند. صفوف ایستاده‌ی نخل‌ها پذیرای کاروانی می‌شدند که بی‌پروا و پرشور به سمت عظیم‌ترین حادثه گام می‌زد.

آبی زلال از لای نخلزاران می‌گذشت. امام توقّف کرد. همراهان نیز ایستادند. عرق بر پیشانی همگان نشسته بود. هرچند ساعتی از صبح فاصله نگرفته بودند، هوا گرم و نفسگیر بود. تا تنعیم چندان راهی نبود. با درنگی کوتاه کاروان به راه افتاد.

از دور کوه ناعم معلوم شد. به منطقه‌ی تنعیم نزدیک می‌شدند. ناگهان کاروانی از دور پیدا شد.

  • کاروان کیست؟ به کجا می‌رود؟

پرسشی بود که در همه‌ی ذهن‌ها می‌جوشید. کاروان نزدیک و نزدیک‌تر شد. بُحیر بن ریسان، حاکم یمن، کاروانی از حلّه‌های یمانی و اسپرک به شام می‌فرستاد تا به خلیفه‌ی نوآمده، یزید، تبریک بگوید و به رسم هدیه تقدیم بدارد.

امام به یاران و همراهان دستور مصادره‌ی اموال کاروان داد. اندک مقاومت فرو شکست. جز این گزیر و گریزی نبود. امام فرمان داد نرم و آرام و صمیمی برخورد کنید.

کاروانیان یمن پریشان و درمانده گفتند: سرگردانی ما چه می‌شود؟

  • هرکس می‌خواهد به یمن برگردد، کرایه و امکان برگشت فراهم است و هرکس با من همراه شود، کرایه تمام و لباس به او خواهم بخشید. هرکس مرا یاری کند رسول خدا را یاری کرده است. فوز و فلاح و رستگاری این‌جاست. یزید تبهکار و فاسد است.

جمعی به امام پیوستند و امام با شتاب حرکت کرد. بُریر سیرت زیبای امام را با دقّت و ژرف‌بینی می‌دید. اینک کاروان دو فرسنگ از مکّه دور شده بود.

مکّه بی حسین ماتمکده شده بود. شیون زنان بود و اندوه مردان. محمّد حنفیه، برادر ناتنی امام حسین(علیه السلام)، در تشت وضو می‌ساخت و می‌گریست. برخی خود را آماده می‌کردند تا در پی کاروان حرکت کنند، شاید امام را از سفر هولناک و خطرخیز عراق باز دارند.

امام به همراهان همه‌ی امکانات سفر را داده بود؛ توشه‌ی راه و ده دینار.

از تنعیم گذشتند. آفتاب کم‌کم به میانه‌ی آسمان نزدیک می‌شد که به صِفاح رسیدند؛ منطقه‌ای میان حنین با نشانه‌های نصب شده، تا کاروان‌ها مسیر حرم را بدانند و راه گم نکنند.

از دور غباری پیدا شد و اندکی بعد، از میان غبار مردی با دو همراه به امام نزدیک شدند.

عبدالله بن جعفر بود، همسر زینب، با دو فرزندش عون و محمّد. فرزندانش را به امام سپرد و توصیه کرد که از امام جدا نشوند، هرجا و هرگاه، در خطر، حتّی در بارش تیر و تیغ.

هیچ کس زینب را این‌همه خوشحال و خندان ندیده بود. فرزندانش را در آغوش گرفت. بُریر اشک می‌ریخت، همراهان نیز. کاروان با دو همراه جوان پرشتاب‌تر به راه افتاد. عبدالله بن جعفر امام را در آغوش گرفت. اشک بود و شانه‌های لرزان و دمی بعد عبدالله تنهای تنها به مکّه بازمی‌گشت.

هنوز از سوّمین منزل، صفاح، چندان دور نشده بودند که چهره‌ی آشنای فرزدق شاعر پیدا شد.

بُریر با فرزدق آشنایی داشت. جامی از مشک پُر کرد تا کام خشم مسافر صحرا را به زلال و خنکای آب بنوازد. فرزدق شگفت‌زده و مبهوت کاروان را مرور کرد.

  • سلام فرزند عزیز پیامبر، با این کاروان و با این شتاب کجا می‌روی؟
  • به سمت عراق. اگر شتاب نمی‌کردم، تیغ غدر دشمن در انتظار بود. بنی‌امیّه ترحّم و جوانمردی نمی‌شناسند. پاس حرمت کعبه نمی‌دارند. فرزدق! مردم کوفه را چگونه یافتی؟
  • فدایت شوم، قلب‌هایشان با تو و شمشیرهایشان بر توست. کیسه‌ها سرشار زر است و شکم‌ها انبان حرام. امید یاری و چشم غمخواری مدار.

امام سر فرو انداخت. فرزدق سکوت کرد. بُریر حضور آرام و ساکت اشک را پشت پلک‌ها احساس کرد. آن‌سوتر در نگاه یاران نیز اندوهی غریب می‌جوشید.

امام سر بلند کرد. آسمان را کاوید. به فرزدق نگریست و گفت: خداوند هر چه بخواهد همان می‌شود. پروردگار هر روز در شأنی تازه است. اگر اراده و قضای الهی با خواسته‌ها و مطلوب ما همخوان و سازگار شود، خداوند را بر داده‌ها و نعمت‌هایش پاس و سپاس خواهیم داشت و او یاریگر ما در شکرگزاری خواهد بود و اگر قضای الهی با آرزوهای ما سازگار نباشد، آن‌که حق اراده و نیّت او باشد و تقوا روح عمل او، از خدا دور نمی‌شود.

آن سوی این سخن فرجام سرخگون شهادت بود و ترسیم پایان خونین این هجرت و حرکت.

دمی بعد فرزدق دور شد.

در هنگام وداع نگاهش را از تیررس نگاه امام دور کرد. گرمای اشک گونه‌اش را نواخت. به کاروان نگریست. غم شکیب همگان را شکسته بود. گریه‌های بی‌صدا بود. هیچ کس در چشم دیگری ننگریست. طوفانی مشترک در دل‌ها می‌وزید. امام حرکت کرد؛ کاروان نیز. منزل صِفاح در غبار کاروان گم شد.

وادی عقیق کم‌کم آشکار شد؛ سرزمینی میان دو کوه. این‌جا حاجیان که می‌رسیدند احرام‌پوش و لبّیک‌گو به مکّه می‌رفتند. مسیر به تدریج کوهستانی می‌شد. امام منزل سوم را با درنگی کوتاه پشت سر گذاشت. به ذات عرق رسید. کوه عِرق چشم در چشم کاروان پیدا شد.

  • خیمه‌ها را برپا کنید. این‌جا درنگ خواهیم کرد.

خیمه‌ها برپا شد. کاروانیانی که از ذات عرق می‌گذشتند، در حیرت و بُهت اردوی حسینی را نظاره می‌کردند.

بُشر بن غالب اسدی از کوفه آمده بود. امام از کوفه پرسید و او سخن فرزدق را تکرار کرد.

صبحگاه روز بعد ریّاش که از کوفه آمده بود، به ذات عرق رسید. خیمه‌های افراشته شگفت‌زده‌اش کرد. دریافت که اباعبدالله با کاروان از مکّه، اندیشه‌ی عراق دارد. نگران قصد خیمه‌ی امام کرد. صدای قرآن محزون و دلنشین از خیمه به گوش می‌رسید. رخصت طلبید و وارد شد.

  • سلام بر فرزند پیامبر، جانم و هستی‌ام فدایت ای فرزند فاطمه! در این بیابان چه می‌کنی؟

اشک متلاطم و لرزان بر گونه‌های امام نشسته بود. امام آرام اشک‌ها را سترد و گفت: بنی‌امیّه تهدید به کشتن کرده‌اند. این‌ها که می‌بینی نامه‌های اهل کوفه است. کوفه‌ای که قاتل ما خواهد بود؛ امّا پس از قتل و حرمت‌شکنی ما خداوند کسانی را بر آنان سیطره و حکومت خواهد داد که همچون پارچه‌ای متعفّن و خونین و منفور خوار و پست و بی‌ارجشان سازد.*

بُریر در آستانه‌ی خیمه ایستاده بود. ریّاش را دید که بیرون آمد و بی آن‌که سخنی بگوید، با اندوهی نشسته بر چهره بر اسب نشست و دور شد.

ساعتی بعد امام از خیمه بیرون آمد. سراغ قیس را گرفت. قیس با شتاب خود را به خیمه رساند و پس از درنگی کوتاه با نامه‌ای بیرون آمد. امام به کوفیان نامه نوشته بود. اینک قیس بن مسهّر صیداوی به کوفه می‌رفت تا خبر آمدن امام را با نامه‌ای کوتاه و کوچک و مُهرخورده به آن‌ها برساند.

*****

سیّدالقرّاء کوفه منزل به منزل با امام خویش می‌رفت؛ منزل غمره، منزل حاجز، منزل عیون تا آخرین منزل، کربلا، سایه به سایه‌ی امام پیش می‌رفت. هر چه پیش‌تر می‌رفت، یاران اندک‌تر و خبرها انبوه‌تر می‌شد. خبر شهادت مسلم و هانی، خبر شهادت قیس بن مسهّر صیداوی و عبدالله بن یقطر، رویارویی با حُرّ، بهانه‌جویی‌های عبیدالله بن حر جعفی، پیوستن زهیر بن القین و حادثه در پی حادثه قافله را پیش می‌برد.

حسّی غریب بوی واقعه را در مشام بُریر می‌افشاند.

کاروان به عذیب الهجانات رسید. چند سوار از کوفه آمده بودند. اسب نافع بن هلال را همراه داشتند. طرّماح بن عدی پیشاپیش آنان راه می‌سپرد. به امام که رسید، زمزمه کرد: ای شتر من، از راندن مهراس! پیش از سپیده‌دم با همراهانی که بهترین سواران و مسافرانند، مرا نزد جوانمردی بصیر و بزرگوار و صبور برسان که خداوند او را برای بهترین کارها آورده است. خداوند، تا زمانی هست، نگهدار و یاورش باشد.*

امام اشارت سروده را دریافت. فرمود: هان! به خدا سوگند، امید من آن است که هر آنچه خداوند اراده کرده است، خیر و صلاح ما باشد؛ کشته شویم یا بر دشمن پیروز شویم.

حُرّ قصد دستگیری آنان را داشت تا به کوفه‌شان بازگرداند. امام برآشفت و گفت: از آنان همچون یاران خویش دفاع خواهم کرد. با من عهد بسته بودی که حریم مرا پاس بداری تا نامه‌ی عبیدالله به دستت برسد. حُرّ سکوت کرد و واپس نشست.

مجمّع بن عبدالله عائذی، یکی از راه‌رسیدگان، اوضاع کوفه را بازگفت و شهادت قیس بن مسهّر صیداوی را روایت کرد. امام بود و اشک و زمزمه‌ی فمنهم مَن قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدّلوا تبدیلاً و دعا که خدایا بهشت را منزلگاهشان گردان و نعمت‌های خاصّ خویش را نثارشان ساز.

با اشارت امام اصحاب جمع شدند و او چون نگین در انگشتر صحابه قرار گرفت. حمد و ثنای الهی به جا آورد. بر پیامبر درود فرستاد و گفت: می‌بینید که دنیا وارونه و دیگرگون شده است. کار ما نیز به این‌جا رسیده است که چشمان بصیرتان درمی‌یابد. زشتی و ناراستی چیره شده و خوبی و پاکی پشت کرده است. جز صبابه‌ای* از دنیا نمانده است. زندگی آن‌چنان پست و ناچیز است که چراگاهی خشک و ناگوار و پژمرده.

یاران من! آیا نمی‌بینید که به حق عمل نمی‌شود و از باطل پروا و پرهیز نیست؟ این‌جاست که مؤمن مرگ را مشتاقانه و بی‌تاب آغوش می‌گشاید و دیدار خدای خویش را راغب می‌شود. من مرگ را جز کامیابی و خوش‌فرجامی و زیستن با ستمکاران را جز ناکامی و بدنامی نمی‌دانم.*

زهیر بن قین برخاست و گفت: فرزند عزیز پیامبر، سخنان شما را شنیدیم. خدا ما را با شما هدایت کرد. اگر میان زندگان جاودان دنیا و مرگ در راه تو مخیّر شویم، کشته شدن را برمی‌گزینیم.

امام صفا و وفای زهیر را ستود. بُریر بن خضیر همدانی بی‌درنگ برخاست. در صدای گرم او بُغضی در حال شکفتن بود.. لرزشی در صدا نشسته بود.

  • فرزند شایسته‌ی رسول، این منّت خداست بر ما که نگاه تو باشد و جان سپردن ما.

کدام لحظه عزیزتر از دمی که رضایت تو باشد و جهاد ما. کدام شکوه و شوکت از این فراتر که بدن‌هایمان قطعه قطعه بر خاک افتد و شفاعت جدّ تو در قیامت، در هولناکی آن روز، پناهمان باشد.

امام سپاسشان گفت. دعایشان کرد و کاروان از عُذیب‌الهجانات گذشت. به قصرمقاتل رسید و پس از آن به نینوا. کاروان به سرزمین موعود نزدیک شده بود.

کربلا بود و خاکی آشنا که روزگاری در همراهی با علی(علیه السلام) در مسیر صفّین توصیف آن را شنیده بود. امام حسین(علیه السلام) تا نام کربلا را شنید، خاک را بویید. چشم در چشم یارانش دوخت و با صدایی که شوقی غریب در آن می‌جوشید، گفت: این‌جا درنگ‌گاه اسبان و قتلگاه سواران است.

خیمه‌ها افراشته شد. دوم محرّم بود. کربلا بود و فرزند پیامبر و قافله‌ی یاران و آن سوی‌تر حُرّ بن یزید ریاحی که چشم از حسین و یارانش برنمی‌گرفت و منتظر فرمان عبیدالله زیاد، لجوج و سختگیر عرصه را تنگ و تلخ ساخته بود.

سوم محرّم رسید. عمرسعد به کربلا آمد. بُریر عمرسعد را به خوبی می‌شناخت و عمرسعد بُریر را.

خیمه‌ی بُریر در همسایگی یاران خاص و صحابه‌ی پیر و روشن‌ضمیر کربلا قامت افراشت.

آیا می‌توان عمرسعد را از کربلا دور کرد؟ او پسر سعد ابی‌وقّاص است؛ فرمانده جنگ‌های اسلام. باید از همین بهره گرفت. روزنه‌ای گشود و عمر را از تاریکزاری که پیش رو دارد، خبر داد.

بُریر جنب و جوش چهار هزار همراه عمرسعد را می‌دید. بوی جنگ و خطر حس می‌شد.

شباهنگام که آرامش کم‌کم بر دشت حکم‌فرما شد، بُریر به خیمه‌ی امام آمد.

  • مولای من، اذن گفت‌وگویم می‌دهی؟ عمرسعد در دام وسوسه‌ها اسیر است. امارات و ثروت، آزمندی و آرزومندی، بصیرت و دورنگریش را گرفته است. بگذار با او سخن بگویم.

امام اجازه داد و زبان گرم و نافذ و مؤثّر بُریر در روزهای مهادنه، سوم تا نهم محرّم، به شکست یخبندان وجود عمرسعد و زدودن ظلمت درون او به کار افتاد. گاه سوسویی پنجره‌ی امید می‌گشود و دم گیرا و گرم سیّدالقّراء شعله‌ای در جان عمرسعد می‌افکند و دریغا که شبی دیگر در انبوه غبار وسوسه‌ها خاکستر می‌شد.

گاه سپیده‌دم و گاه خلوت شبانگاه هنگام دیدار بُریر با عمرسعد بود. دیوارهای بلند و ستبر خودخواهی، دنیاخواهی و رؤیای ری تکاپوی بُریر را درهم می‌شکست. غروب روز نهم همه‌چیز دیگرگونه شد. شمر به کربلا آمد و عمرسعد که اینک رقیبی جدّی را رویاروی می‌دید، خشونت و تندی آغاز کرد و نرمش و انعطاف هفت روز گذشته را به یک‌باره زیر پا نهاد.

یک هفته فرصت شبانه‌ی بُریر میان خیمه‌ی حسین و حاشیه‌ی چادر فرماندهی عمرسعد گذشت. روزها نیز آموخته‌هایی را که از محضر مولایش علی(علیه السلام) و سال‌های انس و همراهی امام حسین(علیه السلام) دریافت کرده بود، با یاران و صحابه‌ی کربلا بازمی‌گفت. هیچ کس نمی‌داند شاید کتاب قضایا و احکام را، که ره‌آورد آموخته‌های گران‌سنگ او در مکتب دو امام بود، در کربلا نیز همراه داشت و در محفل یاران شیفته و شوریده عرضه می‌کرد.

چه شور شیرینی! حافظ و قاری قرآن سخنان بلیغ علی(علیه السلام) و حکمت‌های زیبای حسنی(علیه السلام) را با آیات قرآن همراه می‌سازد و به گوش‌های تشنه و مشتاق می‌سپارد. کربلا با بُریر آمیزه‌ای شیرین و شگفت از محبّت و معرفت شده بود.

بُریر در هر مجال یاران را برمی‌انگیخت تا با امام دیدار و همدلی و وفاداری خویش را اعلام کنند. وقتی در ذوحُسم با سپاه هزارنفری حُرّ روبه‌رو شدند، پس از سخنان آتشین و خطبه‌ی روشنگرانه‌ی امام حسین(علیه السلام) مسلم بن عوسجه و نافع بن هلال برخاسته بودند و ارادت و جانبازی و ایثار را عاشقانه و صادقانه اعلام کرده بودند.

بُریر در این لحظه شورانگیزتر سخن آغاز کرده و گفته بود: یا اباعبدالله! کدام زبان را توان سپاس است که با تو خدا بر ما منّت نهاد و درهای باغ شهادت را به رویمان گشود. ما بی‌تاب لحظه‌ی شهادتیم. در کنار تو جان‌نثاری و مجاهده خواهیم کرد و اگر در این راه قطعه‌قطعه شویم، پروایمان نیست. می‌جنگیم تا در روز ناگزیر رستاخیز شفاعت جدّ تو را شامل شویم. آنان که با بیداد به جهاد برنخیزند و حق فرزند پیامبر را پاس ندارند بدفرجام و سیاه‌سرانجام‌اند و هرگز بوی و روی رستگاری نخواهند دید.

رسم هر روزه‌ی بُریر در کربلا تکرار این سخنان بود با آمیزه‌ای از آیات و روایات. روشن و داغ و بلیغ می‌گفت و کدام قلب با این سخنان نمی‌لرزید و شهادت را بی‌تاب‌تر و مهیّاتر نمی‌شد؟

شب‌های کربلا با پژواک دلنشین تلاوت بُریر همراه بود. چهره‌های آشنای کوفه به خیمه‌ی بُریر می‌آمدند تا صوت دلنشین و سخنان عمیق و لطیف او را بشنوند. کربلا مدرسه‌ی دیگر شد؛ همه‌ی آنان که خاطرات مسجد کوفه و تدریس بُریر را با خویش داشتند، مشتاق‌تر و شیفته‌تر هر روزنه‌ای از زمان که گشوده می‌شد، به محضر بُریر می‌رسیدند. بُریر با تأنّی و تأمّل سخن می‌گفت. آیات را با آهنگی دلپذیر زمزمه می‌کرد و به تفسیر می‌پرداخت. پایان سخن او اشاره به مولایش حسین بود و دعوت به جانبازی و فداکاری در رکاب او. آنان که از خیمه‌ی بُریر بیرون می‌آمدند، جانی شکفته و روحی لبریز از قرآن داشتند.

*****

شب عاشورا، روشن‌ترین شب تاریخ، لیله‌القدر کربلا، فرا رسید. خیمه‌ها کندوی ذکر و زمزمه بود. شیرین‌دهنان در اشک و شوق با محبوب گفت‌وگوها داشتند. فوّاره‌ی فریادهای شوق به آسمان می‌رفت و آبشار اشک میهمان گونه‌های روشن و زمین تیره بود.

امام در خیمه نشسته بود. صدای محزون قرآن او آن سوی خیمه طنین می‌افکند: «و لاتحسبَنَّ الّذینَ کفروا انّما نُملی لَهُم خیرٌ لانفسهم اِنّما نُملی لهُم لیزدادوا اِثماً و لَهُم عذابٌ مُهین. ما کان الله لیذر المؤمنین علی ما اَنتم علیه حتّی یمیز الخبیث من الطیّب».*

کفرپیشگان را این انگاره در دل نروید که فرصت و مهلتی که یافته‌اند، سودمند و سازنده است. هرگز! ما مهلت و درنگشان بخشیدیم تا بر طغیان و گردنکشی بیفزایند و آن‌گاه عذابی سخت و ذلّت‌بخش در انتظارشان خواهد بود. خداوند هرگز مؤمنان را به خود وا نمی‌گذارد؛ بلکه در آزمونی بزرگ بدسرشت و تبهکار را از پاک‌سرشت و درست‌کار جدا می‌سازد.

از انبوه سپاه دشمن، سیاه‌اندیشی گستاخ اسب خود را به کرانه‌ی خیمه‌ی اباعبدالله رساند. فریاد زشت و تباه او برخاست: سوگند به پروردگار کعبه، ما آن پاکان جداشده و رستگاران فرداییم!

بُریر بن خضیر افروخته و خشماگین نزدیک شد و گفت: تو کیستی؟

  • ابوحریث عبدالله سمیر سبیعی.
  • تو کیستی؟
  • من بُریر بن خضیر همدانیم.
  • چه می‌گویی؟
  • ای فاسق سیه‌روی و سیه‌دل، تو خود را رستگار می‌دانی و فرزند پیامبر را حرمت نگاه نمی‌داری؟ خوبت می‌شناسم. تو همانی که بارها به جرم پستی و جنایت و خیانت در زندان سعید بن قیس همدانی بودی. تو همانی که به شقاوت و شرارت شهره‌ای.
  • ای بُریر! تو نیز هلاک شدی. تو نیز به دوزخ نزدیک و با آتش همسایه‌ای!

بُریر درنگی کرد. لحن خویش را تغییر داد. نرم و ملایم گفت: عبدالله! دریغ است که در سپاه عمرسعد بمانی. دریغ است فرصت بودن با فرزند پیامبر و سرفرازی در بهشت از کف برود. آیا زمان آن نرسیده است که در زُلال مهر حسین جان خود را از گناه تطهیر کنی؟ خوب می‌دانی که انبوه معاصی گذشته‌ات را مجالی بهتر از امروز نیست تا به آب توبه بشویی و جبهه‌ی حق را لبّیک بگویی. این طرف حسین است، فرزند قرآن، و آن‌سو وابستگان به یزید و عبیدالله. بیا و به روشنی بپیوند تا فلاح و صلاح و رهایی از خشم خدا و پیامبر را دریابی.

عبدالله سکوت کرد. اندکی بعد سر برداشت و گفت:

  • ای بُریر، تو را خوب می‌شناسم؛ قاری مسجد کوفه‌ای و حسین را هم می‌شناسم؛ پاره‌ی وجود پیامبر و فاطمه. امّا چه کنم که همنشینی و همدمی یزید بن عذره عنزی را نمی‌توانم رها کنم. بگذار به همین حال باشم. نه، نمی‌توانم. زندگی بی‌این لذّت‌ها و خوشی‌ها میسّر نیست!

بُریر دیواری ستبر و بلند از انکار و دنیاپرستی پیش رو دید. از آیات قرآن و سخنان پیامبر بهره گرفت، شاید به دنیای تاریک عبدالله روزنه‌ای از نور بگشاید؛ امّا دریغ و درد که دم قرآنی او در وجود زمستانی عبدالله اثر نبخشید. مأیوس و دل‌گرفته گفت: راستی که چه ناراست و نادانی. خداوند اندیشه و رأی تو را تباه گرداند.

عبدالله پرخاش‌کنان و ناسزاگویان دور شد.

امام گفت‌وگوی بُریر را شنید. صدایش کرد. نواخت و سپاس گفت. آن‌گاه فرزند برومند خویش، علی اکبر، را طلبید تا از شریعه آب بیاورند. سی و دو نفر به فرماندهی او رهسپار شدند. بُریر نیز همراه شد. پس از جدال و گفت‌وگو با عمرو بن حجّاج، نگهبان فرات، و درگیری و نبردی کوتاه مشک‌های پر از آب، آخرین آب، به خیمه‌ها رسید. بُریر در آب روان و زلال کف فرو برد؛ امّا خاطره‌ای که ساعتی پیش از آمدن به شریعه رُخ داده بود، او را از نوشیدن باز داشت.

بُریر همهمه و گفت‌وگوی شبانه‌ی جمعی از کودکان را دریافته بود. کنجکاوانه رفته بود تا راز این گفت‌وگوی آرام شبانه را دریابد. کودکان گرد سکینه، دختر اباعبدالله، حلقه زده بودند. تشنه بودند و راهی برای رسیدن به آب می‌جستند. آخرین تصمیم این بود که سراغ خیمه‌ی عمّه بروند. شاید او بتواند قطره‌ای به کام‌های خشکیده برساند. پیشاپیش گروه کودکان سکینه حرکت می‌کرد. به خیمه‌ی عمّه رسیدند. نرم و آرام وارد شدند. علی اصغر در آغوش عمّه بود. لبان کوچک او از تشنگی ترک برداشته بود. همچون ماهی افتاده بر ساحل دهان می‌گشود و زینب با اشک سیمای رنگ‌پریده‌ی کودک را شست و شو می‌داد.

سکینه هنگام ورود و دیدن این صحنه با اشارتی به کودکان فهماند که دم نزنند. کودکان در سکوت و اشک خمیه‌ی عمّه را ترک کردند.

بُریر، معلّم کوفه، اینک دانش‌آموز کودکان کربلا شده بود. وقتی خنکای آب را به دست‌هایش بخشید و مشتی از آب را تا فضای دهان رسانید، یاد وقار و صبوری و سکوت و خروج کودکان افتاد. آب را رها کرد و گفت: کودکان از آب دم نزدند؛ تو نیز به آب دم مزن!

مشک‌ها به خیام رسید. امام به یاران فرمود: برخیزید از این آب بنوشید که آخرین توشه‌ی شماست. وضو بگیرید. غسل کنید. لباس‌هایتان را بشویید که فردا کفن‌های شما خواهند بود.*

امام بُریر را صدا زد.

  • بله، جانم به فدایت.
  • می‌توانی مُشک تهیه کنی؟
  • می‌توانم، عزیز و محبوب پیامبر، آرامش‌بخش جان جهان!
  • امشب باید خود را خوشبو کنیم. فردا روز وصل است و عاشقان معشوق را آراسته و معطّر دیدار می‌کنند.

بُریر همراه با عبدالرّحمن عبد ربّه مُشک و نوره آماده کردند. امام نخست خود به خیمه‌ی تنظیف رفت و آن‌گاه یاران صف بستند تا تن خویش را همچون جان مطهّر و معطّر سازند و فردای شهادت را آماده‌تر شوند.

بُریر در صف پشت سر عبدالرّحمن بن عبد ربّه به انتظار ایستاده بود. ناگهان زبان به شوخی و مزاح گشود. بُهت و شگفتی همه را فراگرفت. هیچ‌کس بُریر را چنین نیافته بود. خاطره‌ی بُریر در ذهن‌ها وقار و ابهّت بود و اینک سیّدالقُرّاء کوفه مطایبه می‌کرد. نشاطی کودکانه داشت. دیگرگونه می‌نمود و لب از لبخند و مزاح فرو نمی‌بست. عبدالرّحمن شرمسارانه و حیرت‌زده پرسید: بُریر! هیچ‌گاه این‌گونه‌ات ندیده بودم. هماره آن‌چنان جدّی و موقّرت دیده بودیم که جرئت و گستاخی مزاح با تو نمی‌یافتیم و اینک…

  • عبدالرّحمن! امشب شب مزاح است. شب شادی است. مگر امشب به حجله نمی‌رویم؟ مگر فردا دیدار محبوب نیست. مگر حوران بهشتی چشم انتظار نیستند؟

عبدالرّحمن! میان ما و دوست شمشیری فاصله است! ای کاش این فاصله زودتر برخیزد. فردا ضیافت شمشیر است و زیارت یار. مگر جز شادی رسم دیگری می‌شناسی؟

بُریر سکوت کرد. عبدالرّحمن سر فرو افکند.

بُریر نرم و آهسته سر برداشت. امّا به جای لبخند قطره اشکی ساکت و آرام بر گونه‌اش لغزید.

  • من معلّمم و رسم معلّمی مطایبه و مزاح نیست؛ مطایبه‌ای که ارج و ارزش را فرو کاهد. امّا امشب شب نشاط و مزاح است. آسمان منتظر ماست. بهشت بی‌تابی می‌کند و فردا در چرخش شمشیرها و پرواز سرها و بارش خون‌ها فرشتگان خدا تا خلوت وصل بدرقه‌مان خواهند کرد.

بُریر به خیمه رسید و لحظاتی بعد به شکفتگی گل، خوشبوتر از بهار، در هیئتی جوان از خیمه‌ی تنظیف بیرون آمد. شب بود و قهقهه‌ی مستان و این شادی آن‌گاه به اوج رسید که امام یاران را گرد آورد، بهشت را نشانشان داد و جان‌ها را جام شور و شیدایی و مستانگی بخشید.

*****

صبح عاشورا با طنین اذان علی اکبر آغاز شد.

امام به نماز ایستاد و پس از نماز یاران را به شکیب و شهادت خواند. مرگ حقیر و زبون زانو زده بود. عاشقان بی‌نشان از خویش چشم به راه برق تیغ‌ها و جزر و مد تیرها و شمشیرها بودند. روبه‌رو شب در هیئت سی‌وسه‌هزار شبح شوم، بال و پر گسترده بود. آن‌سو همه هراس بود و تردید و این‌سو ایمان و یقین و عشق و پاکبازی. یاران حسین(علیه السلام) مست جام زمزمه‌های شبانه بودند. کم‌کم شیهه‌ی اسبان اوج گرفت. قهقهه‌ها برخاست. غبار تا آسمان قامت افراشت و بوی جنگ گستره‌ی میدان را فرا گرفت.

بُریر حضور امام رسید. می‌خواست پیش از آغاز جنگ با سپاه کوفه سخن بگوید. امام اجازه داد. بُریر سوار بر اسب به میدان امد. به میانه‌ی میدان رسید. ایستاد. دست‌ها را برافراشت. دشمن را به سکوت دعوت کرد. اندکی همهمه‌ها فرو نشست.

یکی از فرماندهان فریاد برآورد: چه می‌گویی؟

صدای رسا و بلیغ بُریر در میدان پیچید: ای مردم! خداوند رسول خویش، محمّد(صلّی الله علیه و آله) را برانگیخت تا به درستی و راستی دعوت کند و چونان چراغی تابان از ظلمت به روشنی بخواند. حسین(علیه السلام) فرزند رسول خداست. آیا رواست که سگان و خوکان از آب فرات بنوشند و میان آب و خانواده‌ی پیامبر جدایی باشد؟ آیا پاداش پیامبر این است؟ مگر پیامبر مودّت و دوستی خانواده‌اش را پاداش رسالت خویش نخواسته بود؟ آیا این رسم و شیوه‌ی مردمی و مردانگی است؟

آذرخش فریاد بُریر در جان‌ها می‌نشست. مُرداب هیچ جانی آشفته نشد. غفلت از پشت پلک‌ها سر رفتن نداشت.

عمرسعد خود را از تیررس نگاه بُریر دزدید. در آخرین دیدار بُریر با عمرسعد، دو شب پیش، بُریر به عمرسعد سلام نکرد. نگاه سرد بُریر از مرور چهره‌ی عمرسعد پروا داشت. رنگی از تحقیر و ملامت و نفرت در نگاه و سخن بُریر نشسته بود.

عمرسعد خشم و طوفان نهفته در پشت نگاه بُریر را یافته بود. گفته بود: چرا سلام نکردی؟ من به خدا و رسول مؤمنم. من قرآن می‌خوانم. شهادتین گفته‌ام و تو کافرم انگاشته‌ای؟

بُریر گفته بود: کافر نیستی؟ فرزند رسول خدا را در محاصره کشانده‌ای. آب را بسته‌ای. دل کودکان و اهل حرم حسین(علیه السلام) را شکسته‌ای. بوی خیانت و جنایت به این‌جا بخشیده‌ای و آن‌گاه خود را مؤمن می‌دانی و مسلمان می‌خوانی؟

شرم در چهره‌ی عمرسعد دویده بود. سر فرو افکنده بود و گفته بود: سر جنگ نداشتم. امّا وسوسه‌ی ری رهایم نمی‌کند. می‌دانم شمشیر بر حسین(علیه السلام) کشیدن، به پیشواز جهنّم رفتن است؛ امّا بهشت ری را به بهای جهنّم خریدارم!

بُریر یک دو گام اسب را پیش‌تر کشاند. دیگربار فریاد کشید. ای مردم! حسین نور چشم پیامبر است؛ میوه‌ی باغ زهراست؛ سیّد جوانان بهشت است.

صدایی برخاست که سخن کوتاه کن! خسته‌مان کردی. ما به حسین مهلت و فرصت نمی‌دهیم. قطره‌ای آب به کام و خیامش نخواهیم بخشید تا تشنه چون عثمان کشته شود.

بُریر سخنان گستاخ دشمن را گسست. پاسخ داد: حسین(علیه السلام) فرزند رسول خداست؛ از او چه می‌خواهید؟

  • تسلیم! همین. اگر تسلیم عبیدالله شود، او را به پیشگاه امیر خواهیم بُرد تا امیر هرگونه صلاح بداند، عمل کند!
  • مگر شما نبودید که نامه نوشتید؟ او را به کوفه دعوت کردید؛ میثاق و پیمان بستید که جان در رکابش قربانی کنید و در راه آرمانش خون و خانمان ببخشید. نامه‌های شما هست. اینک او آمده است. شما میزبان و او مهمان است و رسم مهمان‌نوازی تسلیم مهمان به دشمن نیست. مسلمان نه! کدام عرب چنین ناروا روا می‌دارد که مهمان را به تیغ کینه‌توزترین دشمن بسپارد.

بُریر آرام شد.

سپاه به همهمه برخاست: بُریر، ما را با این سخنان کاری نیست. ما حسین را یا دست‌بسته یا کشته می‌خواهیم.

اشک نگاه روشن بُریر را متلاطم کرد. از پشت پرده‌ی لرزان اشک سر به آسمان بلند کرد و زمزمه کرد: خدایا سپاست می‌گویم که پنهانِ پلید و ناپاک دشمنان را آشکار کردی. خدایا از اینان بیزارم. عذاب خویش را بر آنان بباران و جز تلخ‌کامی و سیه‌روزی و رسوایی نصیبشان مگردان.

تیرباران دشمن آغاز شد. بُریر، این پیر پاک بی‌پروا، سپر پیش رو کشید و تیغ برافراشت. رقص شمشیر او در فضا، که سبک و چالاک با حرکت اسب او همراه بود، حیرت و شگفتی به دوست و دشمن می‌بخشید. بُریر به چابکی جوانان حمله می‌کرد و رجز می‌خواند:

اَنا بُریرٌ و اَبی خُضیرٍ             لیثٌ یَروعُ الاُسدَ عند الزّبر

یَعرفُ فینا الخیر اهلُ الخیر      اضربکُم و لا اَری مِن ضَیر

من بُریرم و خُضیر پدر من است. چونان شیری هستم که هراس در دل شیران می‌ریزد. پاکان و نیکان زمانه با من آشنایند. من می‌جنگم. تیغ می‌افشانم و هراس و ترس نمی‌شناسم.

پس از جنگی جانانه لحظه‌ای درنگ کرد. یزید بن معقل با اسبی پیش تاخته و شمشیری آخته بُریر را صدا زد و او را فریب‌خورده و دروغگو خواند. بُریر با صدایی که از آن اطمینان و ایمان می‌جوشید، پاسخ داد: مرا دروغگو می‌خوانی؟ من امروز همرکاب تجسّم راستی و درستی‌ام و تو همسایه‌ی شقاوت و ذلّت.

یزید بن معقل جواب داد: دروغ می‌گویی. به خاطر داری که در محلّه‌ی بنی‌دودان عثمان را نکوهش کردی، معاویه را گمراه نامیدی و علی(علیه‌السلام) را امام و جانشین شایسته‌ی پیامبر دانستی؟

بُریر پاسخ داد: آری هنوز هم بر همان باورم.

یزید بن معقل گستاخانه گفت: شهادت می‌دهم که تو بر باطل و گناه و گمراهی هستی. بُریر با صدایی که در آن طمأنینه و ایمان موج می‌زد، گفت: آیا حاضری داوری را به خداوند واگذاریم و مباهله کنیم و از بارگاه الهی بخواهیم که گمراه کشته شود و راستگو پیروز؟

  • آری آماده‌ام!

کربلا بود و مباهله. سکوت بر دو سپاه چیره شده بود. چشم‌ها میان بُریر و یزید می‌چرخید. نخست بُریر بود که دست به آسمان بلند کرد. گویی آسمان در نگاه او خلاصه شده بود. در این میان کسانی بودند که مباهله‌ی پیامبر را دیده یا از زبان شاهدان شنیده بودند. یزید بن معقل نیز دست برداشت و نفرین کرد و سپس جنگ آغاز شد.

بُریر فریاد می‌زد تا دمی دیگر حقیقت در آیینه‌ی مباهله روشن خواهد شد. نخست یزید بن معقل حمله کرد. خشم از دندان‌های قفل‌کرده‌اش می‌تراوید. شمشیر را با تمام قدرت بر بُریر فرود آورد. کلاه‌خود بُریر شکافته شد. کلاه شکافته شده بود؛ امّا بُریر پس از این ضربه چرخی زد. معلوم شد به سر آسیبی نرسیده است. شمشیر بُریر در فضا می‌چرخید و با قدرتی عجیب بر فرق یزید فرود آمد. کلاه به دو نیم شد. شمشیر تا میانه‌ی فرق یزید فرود رفت.

بُریر از فوّاره‌ی خون سیاه یزید شمشیر خویش را بیرون کشید. در این کشش، شمشیر تا میانه‌ی گردن را شکافت. یزید بر زمین افتاد. یاران حسین(علیه السلام) به شکرانه سجده کردند.

رضی بن منقذ عبدی دوست دیرینه‌ی خود را کشته دید. اسب برانگیخت و از پشت به بُریر حمله کرد. بُریر چالاک و سبک برگشت. رضی بن منقذ را از اسب فرو کشید و بر زمین افکند. بر سینه‌اش نشست. رضی مرگ را پیش رو دید. فریاد زد: کجایند یاران و جنگاوران؟!

هیچ‌کس را یارای پیش رفتن نبود. طنین مباهله گام‌ها را سست و اراده‌ها را متزلزل ساخته بود. تنها کعب بن جابر پیش تاخت. نیزه‌ی خویش را در کمر بُریر فرو برد. بُریر تیزی نیزه را در ستون فقرات احساس کرد. از سینه‌ی رضی بن منقذ برخاست؛ امّا لحظه‌ی برخاستن بینی رضی بن منقذ را آن چنان با دندان کشید که بینی جدا شد. کعب بن جابر دیگربار نیزه را در پهلوی بُریر فرو برد و آن‌گاه ضربات پی در پی شمشیر، سیّدالقّراء کربلا را غرق خون ساخت.

عفیف بن زهیر زبان به سرزنش کعب بن جابر گشود: می‌دانی چه کسی را کشتی؟ او قاری بزرگ کوفه است؛ محبوب کودکان؛ من هنوز پژواک صدای گرم قرآن او را در گوش دارم.

کعب مغرور و مست از این حادثه به پشت میدان جنگ رفت. چشم در چشم داشت تا او را بستایند. ناگهان ضجّه‌ی غم‌آلود زنی او را از دنیای سرمستی و غرور بیرون کشید. خواهرش نوّار بود که فریاد می‌زد: کعب! شرمت باد. قاری قرآن را کشتی؟ یاور فرزند فاطمه را کشتی؟ به خدا دیگر با تو سخن نخواهم گفت. من از داشتن برادری چون تو شرم دارم.

لحظه‌ای بعد سر بُریر بر دامان محبوبش حسین بود. دو لبخند با هم گره خورد. دو زمزمه ی قرآن درهم پیچید. حسین می‌خواند: فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر…

و بُریر با آخرین آوایی که از حنجره‌ی تشنه و خونین می‌تراوید می‌خواند:

انّا لله و انّا الیه راجعون.

کربلا همه قرآن بود و فرشتگان برای بدرقه‌ی بُریر تا بهشت با لحن دلنشین، قرآن می‌خواندند. فرشته‌ی وحی هم آمده بود تا قاری بزرگ وحی را تا همسایگی پیامبر همراه شود. معلّم کربلا آخرین درس قرآن خود را با خون نگاشته بود.

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...