گام اول:
داری به چند روز قبل فکر می کنی!
اشتیاق ها و احساس ها ، دست به دست هم دادند تا نتوانی برادرت را تنها بگذاری؛
دست بچه هایت را گرفتی و راه افتادی؛
لیلا هم که گویا دلش هوای بیابان کرده باشد، مگر ممکن بود مجنون خود را تنها بگذارد…
یک دست لباس سفید هم که برای علی اصغرش گذاشت ، نمی توانستی اشتیاقش را ببینی…
آن روز یادت هست که علی اکبر (ع) ، تنگ غروب اذان می داد و چشمان برادرت ، حسین (ع) از اشک پر شده بود؟
یادت هست؟
یا اصلا وقتی که برادرت زاده ات ، قاسم (ع) ، زیباترین لباس هایش را به تن کرده بود را یادت هست که برادرت چه حالی پیدا کرده بود؟
حتما که یادت هست…
حتما که ام البنین را یادت می آید که موقع وداع ، گاه بر صورت و گاه بر شانه های عباسش بوسه می زد؛ شاید او هم می دانست که این آخرین دیدارش خواهد بود؟
دلت را به تنگ نمی آورم بانو! که راه دور و درازی تا کربلا باقیست
باید رفت و دید…
باید شانه به شانه ء تقویم راهی شد تا اتفاقات رقم بخورد …
کاروانت را راه بیانداز که وقت تنگ است…
***
…و کاروان روزهاست که از مدینه به مکه و از آنجا به سمت عراق در حرکت است…
ماه محرم الحرام از راه می رسد و روز دوم محرم است که کاروان حسین (ع) بر صحرایی خشک وارد می شوند…
ابراهیم قبله آرباطان