روز دهم:
دیگر راحت شدی بانو!
خورشید بر صبح ِ صحرا می تابد و زمان عاشورایی شدن فرا رسیده است.
قربانی خود را هم که آماده کرده ایی
دیشب که به آنها مشق جنگ می دادی و فن شمشیرزنی و رد ضربه حریف را به آنها یاد می دادی، پشت خیمه ات ، برادرت را ندیدی که چگونه ، با حسرت فرزندانت را نگاه می کرد و اشک بر گونه هایش جاری می شد!…
بگذریم…
حر بن یزید ریاحی هم که حسینی شده است و از یزیدی مردن رها شده است…
دیگر راه به نهایت رسیده است،
دیگر لبخندها و اشتیاق ها ، بالی برای آسمانی شدن و به بیکران پیوستن می خواهند
باید که خورشیدی دیگر بتابد تا با تابش دو خورشید در آسمان ، عاشورا اتفاق بیافتد…
ادامه اش را نمی خواهد بگویی بانو که بارها از زبان خودت شنیده ام
بارها به من گفته ای که چگونه داغ های سرخ را دوام آوردی
بارها گفته ایی که چندین بار بین تل زینبیه و خیمه ها را دویده ایی و هی زمین خورده ایی و هی بلند شدی
فقط بگذار داغم تازه تر شود
بگذار اشکم ، مجالم را ببرد
بگذار برای هزارمین بار هم از دهانت بشنوم که حال برادرت را چگونه یافتی ، موقعی که دیدی علی اصغرش را با گلوی پاره پاره می آورد و نمی تواند به تو نگاه کند…
دیگر بس است بانو
بس است
بس است
…
ابراهیم قبله آرباطان