روز نهم:
دشت ، زیر سم اسب ها ، مثل طبلی تو خالی می لرزد؛
از تمام جهات ، نیزه ها و نظاره هاست که خیمه ها را هدف گرفته است،
ظهر روز نهم است که صدایی در اطراف تل ، تو را به خود می آورد:
کجاست خواهرزاده های من که امان نامه برایشان آورده ام؛
این صدای شوم شمر است که برای ابوالفضلت امان نامه آورده است،
در دلت بر خیال خام شمر می خندی!
مگر ممکن است که ابوالفضل (ع) برادرش را تنها بگذارد
مگر ممکن است که ابوالفضل (ع) شما را تنها بگذارد
مگر …
اما دلت یک لحظه می لرزد؛ اما اگر برود چه؟!…
صدای کوبنده برادر تو را به خود می آورد که با چهره بر افروخته ، نامهء شمر را پاره می کند…
و تو لبخند می زنی…
به خیال واهی شمر
ساعات به تندی می گذرند
***
اسب ها ، نفس های گرم خود را بر تن داغ صحرا می کوبند،
شمشیرهای تیز ، در دست های سیاه ، برای سیراب شدن از خون سرخ پاکان بی قراری می کنند،
حتما خبری شده است،
این هیاهوی خشم آگین خیل گمراهان است که به خیمه ها نزدیک می شوند؛
برادرت را نگاه می کنی که چیزی به ابوالفضل (ع) می گوید؛ حتما می خواهد که جنگ را یک روز عقب بیاندازند
تا شیرین ترین شب تان را با خدای خود بگذرانید
تا دست های دعای خود را تا اوج ستایش و تسبیح پروردگار بالا ببرید؛
تا آخرین شب کربلا را با خودتان خلوت بکنید…
دیگر امشب را نباید بخوابی
که فردایی سرخ در راه است
ابراهیم قبله آرباطان