روز ششم
صورت بچه ها را با زلالی آب مشک ها که شستشو می دهی ، قطرات آب با ولع تمام، بر شن ماسه ها می چکند و خاک تفتیدهء دشت، با استثقای تمام، آب را از تن هوا می مکد…
نگاه برادر ، آرامت نمی گذارد؛ رازی نهفته در چشمان برادر ، چونان خنجری بر دلت چنگ می اندازد… جوانان قبیله را می بینی که آرامش ندارند؛ مبادا که دشمن حمله ور شود… مبادا که اتفاقی برای حسین (ع) بیافتد… مبادا که شیهه ء اسبان سرکش ، بچه ها را بترساند…
مبادا…
کاش که این مباداها ، بادا نمی شد و این آب زلال …
اما بانو! برای درد دل و بیان داغ زود است… باید که استراحت کنی… باید که فرداها را با نگاه تو بنویسم…باید که راوی چشمان تو باشم بانو… فردا را چگونه باید گذراند… باید منتظر بود…باید فقط منتظر بود…منتظر…