روز پنجم:
دمدمه های صبح است که صدای شیهه اسبی ، چشم ها را متوجه خود می کند؛ سیاهی نزدیک می شود و “عامر بن ابی سلامه” خودش را به جمع سپاه برادر می رساند.
عامر، گَرد از لباس هایش می تکاند و با لبخندی، چشم های مهربان امام را نوازش می دهد.عامر هم مثا ده ها نفر، در تاریکی ها و از کوره راه ها خودشان را رسانده اند تا شهد شیرین وصال را از دست امام زمان خود بچشند…
لبخند ملیح برادر ، تو را قوت قلبی دوچندان است.اما دریغ که دغدغه های فردای محتوم و تلخ، تو را ، آنی تنها نمی گذارد.
آرام بگیر بانو! که تمام این روزها به افقی روشن پیوند می خورد، به فردایی که فراز ها و فرشته ها ، شماها را غبطه بخورند…آرام بگیر بانو که تقویم همچنان ورق می خورد و تو را به خود می خواند…
ابراهیم قبله آرباطان