روز چهارم:
این خبرهای بی شمار است که یکی پس از دیگری می رسد؛
عبیداللّه بن زیاد مردم کوفه را در مسجد جمع کرده و سخنرانی کرده است که مردم را برای جنگ با شما ترغیب کند؛
۱۳ هزار نفر در قالب ۴ گروه به کربلا وارد شده اند؛
بچه ها را نوازش می کنی و گاهی هم قنداق علی اصغر را تکان می دهی تا راحت بخوابد. نمی دانی چه بر سرتان خواهد آمد. هر کس به کاری مشغول است و تو هم چنان بی تاب و بی قرار منتظر ایستاده ایی…
این فرداها کی به پایان می رسد؛ آن روزی که علی اکبر و قاسم، شانه به شانه هم در خیابان قدم بزنند و تو به خودت ببالی، به قامت شمشادگونه جوانان… به لبخند ملیح علی اصغر و به صولت ابوالفضل…
فرداها تو را با خود به تماشا برده اند و در غروبی گرم، صدای دل انگیز اذان علی اکبر، چونان آبی خنک، بر روان آدمی می نشیند.
خودت را به این خیمه و آن خیمه می رسانی و دلشوره ای نهان در نگاه همه احساس می کنی…
فردا حتما خبر مهمی در راه است…
ابراهیم قبله آرباطان
