روز سوم:
خورشید بی تاب، در آسمان کربلا به تماشا ایستاده است.
خبرها یکی پشت سر دیگری می آید. “عمر بن سعد” به کربلا رسیده است.
پیک ها یکی پس از دیگری به خیمهء برادرت وارد می شوند و علت آمدنتان را می پرستد؛ و چه قدر متین و استوار، برادرت پاسخ می دهد: “مردم کوفه مرا دعوت کرده اند و پیمان بسته اند، به سوی کوفه می روم و اگر خوش ندارید بازمیگردم… .”
دلتنگی عجیبی داری بانو! احساس می کنی که غم بزرگی در دلت بی تابی می کند؛ مخصوصا وقتی می بینی که برادرت از اهالی نینوا و غاضریه، کربلا را به شصت هزار درهم خریداری می کند و با آن ها شرط می کند که مردم را برای زیارت راهنمایی نموده و زوّار او را تا سه روز میهمان کنند.
دیگر دل توی دلت نیست؛ نمی دانی چه کار باید بکنی، فقط چشم های نگرانت را بر چشمان گرفته برادرت می دوزی و چیزی نمی گویی.
خورشید می رود تا در دل شب، فردای دیگری را رقم بزند و تو سر می گذاری بر این اندوه بی پایان و به فکر فردایی هستی که چه اتفاقاتی رقم بخورد…
ابراهیم قبله آرباطان