سنج ها می نالند و زنجیرهای عزا، برشانه های خسته ام بی تابی می کنند و من همچنان کاروانی را می بینم که هنوز به ظهرِحادثه نرسیده اند؛ هنوز خاک ها از تپش خون های گرم ،نمناک نشده است؛ هنوز لب ها از آتش عطش ،ترک ترک نشده اند؛ هنوزاسب های حادثه بی سوار برنگشنه اند و هنوز دو خورشید از یک برهوت نتابیده است. امروزنهمین روز ِ اتفاق است که بر دروازه های محرم می کوبد و شور برپا می کند. امروزنهمین روز است که خورشید کربلا می تابد و برتابش خورشیدِ دوم بی تابی می کند. حادثه ها هستند که خواب قبیله را می آشوبند و قافله را بر صحرای تقدیر می کشانند. امروز نهمین روز است که فرات سر بر زانوی عصیان گذاشته است و به عطش تن داده است؛ و در این محدوده، در نیستان نیزه ها آتشی برپاست که با آب هیچ فراتی خاموش نمی شود. فرات، موج موج در خودش می خشکد؛ اما حیف که برای رقص ماهی ها توان تموج ندارد.
فردا از آن کیست؟…
چه کسی می تواند سرش را بر بالای نیزه ها بکشاند و در لابلای خون و نیزه، لبخند بزند؛ زانوهای سست چه کسی را یارای نیفتادن خواهد بود؟ چه کسی می تواند بر سر پیمان خود بماند و بر سر پیمان خود جان بدهد؟ فردا که خورشید، پیراهن خود را چاک خواهدکرد و دو خورشید را بر آسمان نظاره خواهدکرد. فردا که ماه علقمه را نخواهند گذاشت تا در فرات تن بشوید و سری بی تن بربالای نیزه ها، آیه های تنزیل را تلاوت خواهد کرد. فردا که گنجشک ها، بال های خود را برخون بیابان رنگین خواهند کرد و روی دیوارهای شهر خواهند نشست، شایدکه قطره خونی بر شانه بیماری بچکد و شفادهد.
سیاهی های ممتد با فردا چه خواهندکرد؛ فردا که هیچ آبی این قدر، خون بهای گزاف نخواهدداشت!چه قدر بوی حادثه می دهد این نهمین روز محرم؛ چه قدر پیراهن فردا را نمی خواهد بر تن کند این برهوت تشنه!
چه قدر نیزه ها برای شکستن در تن ها و شمشیرهای برّان و شناور شدن درخون، بی تابی می کنند! چه قدر ثانیه ها برای جاودانه شدن شتاب می گیرند! و چه قدر زنجیر عزا بر شانه هایم فرود می آید و غم فردای کاروان را برایم دوچندان می کند!
ابراهیم قبله آرباطان