خانه / شعر های عاشورایی / متن ادبی / فانوس اشک‌هایم را روشن می‌کنم(خدیجه پنجی)

فانوس اشک‌هایم را روشن می‌کنم(خدیجه پنجی)

شام غریبان است.

می‌خواهم تا صبح، پا به پای زینب، فانوس اشک‌هایم را بیاویزم در کوچه کوچه اندوه.

می‌خواهم تا صبح، زانوی غم در بغل، خون بگریم مصیبتی بزرگ را.

تا صبح، هم‌نوا با جبریل، روضه بخوانم در گودی قتلگاه.

من فانوس اشک‌هایم را با آتش دل، روشن می‌کنم.

دارند محمل‌ها را می‌بندند؛ وقت کوچ است.

از خیمه‌ها، جز خاکستری بر جا نمانده.

دشت، در خون شناور است.

باید پا به پای دخترکان هراسناک، بدوم در لا به لای خارهای مغیلان و گم شوم در تاریکنای شبی سنگین.

شام غریبان است.

غربت در همین نقطه، زاده شد از همین جا پا گرفت، از همین جا قد کشید.

سهم زینب، سیلی و تازیانه است.

سهم زینب، طفلانی بی‌پناه است.

کمی آرام‌تر، ای سازبان! بگذار شانه به شانه زینب، بگردم در میان کشته‌ها و سراغ بگیرم با صدایی حزن‌آلود، از گُلی گم گشته ….؛ شام غریبان است.

صدای لالایی می‌آید. شاید رباب است که لالایی اشک می‌سراید برای شش ماهگی علی‌اغر. می‌خواهم سر به دامن سکینه، خون بگریم اندوه یتیمی را.

مرا از اینجا نبرید؛ مرا با این تن صدچاک کارهاست. هنوز برای کوچ غریبانه‌ام زود است.

شام غریبان است و بگذارید تلخ بگریم این شب تنهایی را!

بگذارید فانوس اشک‌هایم را بیاویزم در لحظه لحظه این شب جانکاه!

مهلتی، ای ساربان! تا گل خود را بجویم؛ گل من گوشه‌ای آرام خفته است.

وداع از دوستان سخت است آری

جدایی بی‌گمان سخت است آری

کجایی ای گل بی‌خار زینب

نمی‌آیی چرا دیدار زینب

شام غریبان است؛ سلام، لحظه‌های اسارت! خداحافظ، تل زینبیه، گودال قتلگاه، تن بی‌سر برادر، بازوان بریده عباس!

لب بردار از رگ‌های بریده، زینب؛ مبادا کاسه صبر خدا لبریز شود!

خود را مهیای سفر کن!به سفری که ناگزیر رفتنی؛ سوار بر شتری بی‌جهاز، چهل فصل غربت و آوارگ تا غربت بی‌اندازه شام، تا دروازه آذین بسته کوفه، تا قصر یزید.

راه درازی در پیش داری تا صدای هلهله کوفیان، گوشت را بیازارد، تا ضربات خیزران بر دندان برادر، جگرت را آتش بزند، تا کنج خرابه و سری در طبق.

تا پیکر نیمه جان دختری سه ساله راه درازی داری.

شام غریبان است؛ بایدخداحافظی کنی از بدن‌های تکه‌تکه!

باید وداع کنی از علقمه! باید دل بکنی از گودال!

سفر به خیر، مسافر صبورجاده‌های غربت!

سفر به خیر، سفیر قصه عشق و آزادگی!

سفر به خیر، ام‌المصائب!

من اینجا می‌مانم و تا صبح، پا به پای ستاره‌ها، فانوس اشک‌هایم را به شمار داغ‌های بی‌شمارت روشن می‌کنم.

خدیجه پنجی

telegram

همچنین ببینید

داستان غدیر به روایت دکتر سنگری

داستان غدیر آفتاب درآبگیر اگر آن روز-هجدهم ذی الحجه سال دهم هجرت- بودیم، چه می‌‌دیدیم؟ ...