من خاکی را میشناسم که آن را برای تبرک میبرند و بر چشمهایشان میگذارند؛ بعضی خاکها را میتوان خورد!
من خاکی را می شناسم که دانه- دانه با آدم، دوست میشود و سلام هیچ دستی را بیپاسخ نمیگذارد؛ خاکی که همه شهیدان گمنام را میشناسد و سنگ صبور مادران شاهد است.
من خاکی را می شناسم که بوی خون میدهد؛ خون خدا!
من خاکی را میشناسم که خیلی راحت در خیابانهای شلوغ، با آدمها خلوت میکند و حرف میزند.
من خاکی را می شناسم که هر روز، دستهای ما را می گیرد و به مسجد میبرد.
من خاکی را میشناسم که همواره به وعدههایش وفا میکند؛ برای رسیدن به آرزوهامان دعا میخواند و صدقه میدهد.
من، خاکی را میشناسم که روزها در کارخانه، کار میکند و شبها به مدرسه شبانه میرود.
من خاکی را میشناسم که شعرش را با « خط خون» نگاشتهاند و آهنگش، سرود بیداری است؛ دوبیتیهای سپیدش فقط بر زبانهای سرخ جاری میشود و با دلهای سبز، پیوند میخورد.
من خاکی را میشناسم که مظهر یگانهگویی است و بوی خدا میدهد؛ بوی« ذکر اربعین» یعنی« کربلا» در«کرب» و «بلا».
تنها ترانهای که « بانوی آفتاب» آن را « تسبیح» کرد؛ تنها مضمون باستانی که همیشه تازه است؛ تنها منظومه زمینی که پیوسته آسمانی است و تنها عاشقانهای که هر روز از میان لبهای شما شکفته میشود و بر دل من مینشیند…..
آه! انگار بال درآوردهام؛
دریا!
دستهایم را بده،
میخواهم باز هم آفتاب بنوشم!
مهدی خلیلیان