آفتاب آن روز در خون جگر سر کرد و رفت
دشت را لبریز از گلهای پرپر کرد و رفت
سرو روی شانه های سوگوار قتل گاه
لحظه ای کوتاه را یاد صنوبر کرد و رفت:
«رود لبریز از علمدار است و او لبریز عشق
یک تغزل تشنگی تقدیم مادر کرد و رفت»
روی دستان که جاری شد ندای العطش؟
رود موج تشنه را نذر کبوتر کرد و رفت
معجری همرنگ شب تا بر سر ماه ایستاد!
آسمان فهمید زینب یاد اکبر کرد و رفت
لحظه ای تا وصل مانده است و شهید اشک ها
در غروب زخم ها یک کار دیگر کرد و رفت؛
«زینب این جا بی قرار و فاطمه چشم انتظار
یک .. دو .. رکعت بوسه دورادور لب تر کرد و رفت»…
……
……
شاعری ترک شعار و شعر و دفتر کرد و رفت
رفت … تا آن جا که نی را دید … باور کرد و رفت!
امیر مرزبان
