خونیچکید و حنجرهیخاکجانگرفت
بغضیشکستو دامنهفتآسمانگرفت
آبیکهدستبوسعطشبود شعلهزد
آتش، سراغخیمهیرنگینکمانگرفت
ابریبرایگریهنیامد ولیزسنگ
خون، غنچهغنچهخاکتو را در میانگرفت
«اسبیزسمتعلقمهآمد»، دگر بساست
تیری، امامآینهها را نشانگرفت
ماندهاستدر حکایتاینسوگ، شعر من
چندانکهجسمسوختو آتشبهجانگرفت
***
از آخرینشرارهیشعرمشنیدنیاست:
«باید تقاصعافیتاز کوفیانگرفت»
سید ضیاءالدین شفیعی